بهاره ماشینش را جلوی خانه پارک کرد. از پلهها بالا میرفت که ملوکخانوم را دید، همسایه طبقه اول را که هنهنکنان از پلهها بالا میآمد و به جان آسانسور خراب غر میزد. ملوک خانوم که بهاره را دید، لبخندی زد و بهسرعت گفت: خدا خیرت بده مادر! بیا بیا اینارو برام بیار تا بالا! بهاره ابروهایش را توی هم گره زد؛ پیرزن خرفت فکر میکند کارگر خانهاش هستم! ملوکخانوم که منتظر بود بهاره پاکتهای خرید را بردارد، گفت: یه پیرهن نخی هم دارم، مامان! بهت بدم برام میدوزی؟ با شنیدن این حرف، بهاره مانند کش تنبان در رفت، ایش بلندی گفت و بهسرعت از کنار ملوکخانوم و پاکتهای خریدش گذشت. بارها به مادر گفته بود که به همسایهها بگوید بهاره دیگر بهاره سابق نیست؛ آن دختر پشتکنکوری بیکار.
توی محل کار، کمتر از خانوم مهندس و رئیس صدایش نمیزدند. بعد از مشغول شدن توی دانشکده هم استاد به القابش اضافه شده بود، دکتری قبول شده بود و با چاپ مقالهاش به صورت کتاب شاخ خیلی از غولهای معماری را شکسته بود. او وقت برای سر خاراندن نداشت، آنوقت پیرزن همسایه به او به چشم کارگر نگاه میکرد! او باور داشت که خیلیها در حد همصحبتی با او نیستند.