دعوت از دوست
گفتند که چیزی از شهید اورنگی نمیدانیم و در تحقیقها هم به جایی نرسیدیم، اما در بررسی دقیق متوجه شدیم که در عکسها، یک نفر همیشه در کنار اوست، اویی که هیچ نام و نشانی از او در دست نبود.
خیلی گشتیم، اما راه به جایی نبردیم و هیچ یادمان نبود که دامان تو را بگیریم، اما تو[شهیدمحمود اورنگی] شاهد همهی ماجرا بودی و فرصت به التماس ما نرسید.
به سراغ همان دوست رفتی (در خواب) که: «چرا نیستی؟ کارت دارم، سری به ما بزن!» و آن دوست از قزوین با پدرت در تبریز تماس گرفت که حاجی چه خبره؟ و او گفت که برو بچههای یادوارهی شهدای مارالان در به در دنبالت هستند! بیا و برایشان از محمود بگو!
آیا همین از تو بس نیست؟
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۸۴
راوی : شهید محمود اورنگی
دعای سریع الاجابه
هوا هنوز گرگ و میش بود؛ پس از سپری کردن یک شب سخت عملیاتی، تازه از اول صبح آتش شدید دشمن حکایت از پاتک سنگینی داشت. رزمنده عارف و دلاور ورزشکار، حسن توکلی کنار من آمده، تیربارش را به من داد و گفت: «با این سر عراقیها را گرم کن تا من نمازم را بخوانم»
شروع به تیراندازی کردم و با گوشهی چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم. بر روی خاکریز تیمم کرد و در حالت نشسته به نماز عشق پرداخت. کمی تیراندازی کردم و باز متوجه توکلی شدم.
رکعت دوم بود دستهایش را بالا آورده قنوت میخواند، شانههایش را که از شدت گریه میلرزید به خوبی میدیدم، تیراندازی را قطع کردم ببینم چه دعایی میخواند: «اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک، اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک…»
به حال خوشش افسوس خوردم، دوباره به دشمن پرداختم. باز نگاهی به توکلی کردم، جلوی لباسس خونی بود! به آرامی خون از زیر لباسش روی زمین جاری و او در حال خواندن تشهد و سلام بود. دلم نیامد دو رکعت نماز عشق او را بشکنم.
مترصد شدم سلام بدهد به کمکش بروم. در حالی که میگفت: «السلام…. علیـ….کم و رحمه ….الله و…بر….کا…ته» به حالت سجده به زمین افتاد.
پیکر آغشته به خون این شهید عاشق را کناری خواباندم در حالی که از این دعای سریع الاجابه متحیر بودم.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۹۳ و ۹۴
راوی : مسعود رحمتی ها
دیدار با آقا امام زمان (عج)
شهید اوحانی از منطقه برمیگردد تا وضع را تشریح کند و آقای کاملی هم میآید تا نتیجهی کارها را گزارش دهد که میبینند آقامهدی با تواضعی عجیب، با کسی صحبت میکند و چشمانش خورشیدوار میدرخشند، انگار دریایی از نور است که به یک سمت سراریز شده است و لبهایش با تبسمی نمکین با کسی راز میگویند، صحبت در حریم است و همه بیخبرند و باید بیخبر بمانند. پیک وصال آمده است و پیغام وصل دارد.
نگاه شهید اوحانی و برادر کاملی در یکدیگر تلاقی میکند و آنگاه شهید اوحانی با صدایی لرزان _ با توجه به برادر کاملی _ میگوید: «خداوندا….!» آقا مهدی دارد با مولایش سخن میگوید.
برادر کاملی و شهید اوحانی میگریند که یکمرتبه آقا مهدی باکری کمر راست میکند و برمیخیزد راست قامت و استوار؛ طرفی گرانبها بسته است، همین طرفهالعین میارزید به آن همه بیخوابی و خستگی.
شهید اوحانی حس میکند که بعد از این معراج باید با مهدی سخنی بگوید، اما دیگر قدرت تکلم از او گریخته است. نمیداند چه بگوید و چگونه؟ و بریده بریده جملهای را سرهم میکند:
«آقا مهدی…خلاصه …انشاالله ….ما را حلال کنید!».
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۱۰۱
دست محبت
بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه در زندگی حس میکنم. یادم میآید یکبار یکی از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی، در اوج تب میسوخت. نیمه شب بود. همه توصیه میکردند که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق این کار نبودم.
نزدیک نماز صبح گریهام گرفت و خطاب به حاجی گفتم: «بیمعرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار؟» نزدیک صبح برای لحظهای، نمیگویم خوابم برد، یقین دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظهای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید… وقتی من به خودم آمدم، دیدم تب بچه قطع شده است.
با خودم گفتم: این حالت شاید نشانههای قبل از مرگ بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بیقراری و اشک و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت: «این بچه که هیچ ناراحتی ندارد..».
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۱۴۶
راوی : همسر شهید محمد ابراهیم همت
دست نجاتبخش
ایام جنگ بود و دلیرمردی از مازندران قصد حضور در جبهه داشت. مادر با دلشورهای پر از مهر از او پرسید: «مادر جان کی برمیگردی؟» او به اطراف نگاهی کرد و با لبخند گفت: «عروسی دخترعمو برمیگردم.» همه خندیدند. دختر عمو فقط ۸ سال داشت.
دلاور رفت و دیگر بازنگشت. گفتند به شهادت رسیده اما پیکرش مفقود است. ۸ سال بعد چند پاره استخوان به مادر او تحویل دادند و گفتند: «این پیکر پسر توست.» مادر کنار پارههای استخوان نشست و گریست، آن هم در شب عروسی دخترعمو.
عروس ۱۶ ساله گوشهای نشست، غصه دلش را فرا گرفت. کسی در گوش دلش زمزمه کرد که: « حالا نمیشد این چند پاره استخوان فردا بیاید؟» شب از نیمه گذشت که همه به بستر رفتند. خواب چشمان عروس غمآلود را در خود گرفت: «در خواب دید که در منجلابی افتاده و دائم فرو میرود. کار به جایی رسید که فقط دستش بیرون مانده بود و در دل گفت: «خدایا چرا کسی به فریادم نمیرسد.» ناگهان دستی از غیب آمد و او را از منجلاب بیرون کشید و صدایی در دل تاریکی گفت: «این دست، دست همان یک مشت استخوان است که دیشب به میهمانی تو آمد.»
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۲۶
راوی : حجت الاسلام ضابط