عاقبتبخیری
در سیسییو کنار تخت پدربزرگش، مرد پیری بستری بود. نزدیک ساعت هشت و نیم حس کرد حال پیرمرد خیلی بد شده است. پیرمرد ناتوان داشت جان میداد و کسی کنارش نبود. به هر زحمتی بود تخت پیرمرد را رو به قبله گذاشت. هنوز هوش و حواس پیرمرد برجا بود و چشمهایش را یکی در میان باز میکرد. جوان، شهادتین را برایش آرام خواند و پیرمرد تکرار کرد.
سپس اسم ائمه را یکییکی آرام شمرد و پیرمرد تکرار کرد. دستهای پیرمرد را گرفت و خواست که با او «یا حسین» بگوید. پیرمرد یا حسین را هم گفت و جان داد.
پرستار وارد اتاق شد و با داد و بیداد به جابهجایی تخت اعتراض کرد. جوان توضیح داد که این پیرمرد داشت جان میداد و من فقط برایش شهادتین خواندم و رو به قبلهاش کردم.
پرستار، چند لحظه مبهوت به جوان و پیرمرد نگاه کرد. چشمانش نمناک شد و گفت: این پیرمرد، مسیحی بود… .