
ارتباط قيام عباسيان با تبليغ به نفع اهل بيت در سه يا چهار مرحله كه مقتضاى شرايط آن روزها بود، صورت پذيرفت. هر چند اين مراحل در بسيارى از موارد چنان با هم درمى آميخت كه قابل بازشناسى نبود، ولى همه تابع شرايط مكانى ، زمانى و اجتماعيى بود كه سخت دستخوش دگرگونى مى بود.
مراحل مزبور بدين قرارند:
مرحله نخست: دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع “علويان”
مرحله دوم: فراخوانى عباسيان به سوى “اهلبيت” و “عترت”
مرحله سوم: دعوت به جلب “رضا و خشنودى آل محمّد”.
مرحله چهارم: دعوى ميراث خلافت براى خويشتن در عين آن كه رابطه انقلاب خود را با اهل بيت نگاه مى داشتند، يعنى مى گفتند: ما به خونخواهى علويان قيام كردهايم و عليه ظلمى كه بر فرازمان سايه گسترده، نبرد مى كنيم.
نخستين مرحله
چون دانستيم كه دعوت عباسيان در آغاز به سود علويان صورت مى گرفت ديگر نبايد تعجب كنيم اگر بشنويم كه تمام عباسيان حتى ابراهيم امام، سفّاح و منصور مكرّر در مكرّر و به انگيزههاى گوناگون، براى علويان بيعت مى گرفتند. اين عمل چيزى نبود جز تضمين موفقيت براى نقشههايشان كه با دقت فوقالعادهاى پس از بررسى موقعيّتشان در برابر علويان و مردم ترسيم كرده بودند.
اين گونه اخذ بيعت را مى توان نخستين مرحله از مراحل چهارگانهاى كه قبلاً اشاره شد بدانيم.
از اينرو مى بينيم كه علاوه بر همكاريشان با عبداللَّه بن معاويه، با محمّدبن عبداللَّه بن حسن نيز چند بار بيعت كردند.
روزى خاندان عباس و خاندان على عليهالسلام در “ابواء” كه بر سر راه مكّه قرار داشت، گرد هم آمدند. در آنجا صالح بن على گفت: “شما گروهى هستيد كه چشم مردم به شما دوخته است. اكنون كه خداوند شما را در اين موضع گرد هم آورده، بياييد و با يك نفر از ميان خود بيعت كرده و سپس در افقها پراكنده شويد. از خدا بخواهيد تا مگر گشايشى در كارتان بياورد و شما را پيروز بگرداند.”
در اينجا ابوجعفر، يعنى منصور، چنين گفت: “چرا خود را فريب مى دهيد؟ به خدا سوگند كه خود مى دانيد كه مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند”، و منظورش محمد بن عبداللَّه علوى بود. ديگران او را تصديق كرده و همه دست بيعت به سويش گشودند، حتى ابراهيم امام، سفاح، منصور، صالح بن على بجز امام صادق عليهالسلام.
بيعت كنندگانى كه هم اكنون ذكرشان به ميان آمد ديگر تا روزگار مروان بن محمّد گرد هم نيامدند. سپس موقعيتى ديگر دست داد و آنان به مشورت با هم نشستند. شخصى نزد ابراهيم امام آمد و چيزى به او توصيه كرد كه ابراهيم بيدرنگ از جاى برخاست و عباسيان نيز او را همراهى كردند. علويان ماجرا را جويا شدند و آن شخص ناگهان به ابراهيم چنين گفت: “در خراسان براى تو بيعت گرفته شد و ارتش در آنجا همه منتظر ورود تواند....
منصور با محمد بن عبداللَّه علوى چند بار بيعت كرد: يكى در ابواء در مسير مكّه، و ديگر در مدينه و بار سوم نيز در خود مكّه در مسجدالحرام بيعت خود را تجديد كرد.
در اينجا درمى يابيم كه چرا سفّاح و منصور حريص بر پيروزى محمد بن عبداللَّه علوى بودند. چه به موجب بيعت او مسايلى گردنگيرشان شده بود.(21)
به روايت “ابن اثير” عثمان بن محمد بن خالد بن زبير، پس از كشته شدن محمد به بصره گريخت. او را دستگير نموده نزد منصور آوردند. منصور به او گفت: اى عثمان آيا تو بودى كه بر محمّد شوريدى ؟!. عثمان پاسخ داد: من و تو هر دو با او در مكّه بيعت كرديم. من بيعت خود را پاييدم، ولى تو بدان خيانت كردى ، منصور او را دشنام داده، دستور قتلش را صادر كرد. (22)
بيهقى مى نويسد: چون سر بريده محمد بن عبداللَّه را از مدينه نزد منصور آوردند، وى با من بيعت كرده بود؟” مطير پاسخ داد: “به خدا گواهى مى دهم كه تو روزى مى گفتى كه تو خود با او بيعت كردى .” منصور فرياد برآورد كه هان! اى زنازاده... و سپس دستور داد كه در چشمانش ميخ فرو كنند تا ديگر از اين مقوله سخن نگويد. (23)
از اين قبيل روايات آنقدر زياد آمده كه ديگر جاى هيچ شكّى براى ما در اينباره باقى نمى گذارد كه دعوت عباسيان فقط براى علويان و به نام ايشان آغاز شده بود، ولى بعداً آن را در راه مصالح خودشان به كار گرفتند.
مرحله دوم
ديديم كه دعوت عباسيان چگونه از مسأله علويان فاصله گرفت. ديگر حتى از تصريح نامشان نيز خوددارى مى كردند و با زيركى و سياست فراوانى به اين جمله اكتفا مى كردند كه بگويند دعوتشان به سود “اهلبيت” و “عترت” تمام مى شود (نه به سود خود آنان)
مردم براى واژه “اهلبيت” مصداقى جز علويان نمى شناختند. از اطلاق اين واژه، اذهان خودبهخود متوجه چنين معنايى مى شد، زيرا در اين باره آيات و روايات بسيارى شنيده بودند كه در همه جا اهلبيت همين گونه به مردم شناسانده بودند. ابومسلم خراسانى ، كسى كه عباسيان را به حكومت رسانيد، در نامهاى به امام صادق عليهالسلام نوشت: “من مردم را به دوستى اهلبيت دعوت مى كنم. آيا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم؟”
امام او را چنين پاسخ داد: “... نه تو مرد مكتب من هستى ، و نه روزگار، روزگار من است”. (24)
سيدامير على پس از بازگويى اين مطلب كه عباسيان مدّعى وصايت از سوى ابوهاشم بودند، مى نويسد: “اين داستان در برخى مناطق اسلامى پذيرفته شد ولى عموم مسلمانان كه به نوادگان محمد صلّى اللَّه عليه و آله وسلم دل بسته بودند، زير بار آن نمى رفتند لذا عباسيان دعوت خود را چنين عنوان مى كردند كه براى اهلبيت است، و هم علاقه شديدى نسبت به اولاد فاطمه ابراز مى كردند و بر جنبش و جريان سياسى خود ماسك حقطلبى و تضمين عدالت براى نوادگان پيامبر مى زدند...”. (25)
وى همچنين مى افزايد: “اهلبيت واژه جادويى بود كه دلهاى طبقات مختلف مردم را به هم مى پيوست و همه را در زير پرچم سياه گرد هم مى آورد...”.(26)
مرحله سوم
به مرور، هر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مى يافت، سايه علويان و اهلبيت از آن كمكم رخ برمى بست. تا آن كه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عباسيان نيز در كنار علويان گنجانده شدند. از آن پس شعار “خشنودى آل محمّد” رهگشاى دعوت گرديد، هر چند باز از فضايل على سخن مى رفت و كشتار و بى خانمان كردن فرزندانش پيوسته بر سر زبانها بود. با كوچكترين مراجعه به كتابهاى تاريخى ، همه اين نكات بخوبى روشن مى گردد.
هر چند شعار جديد با عبارت “اهلبيت” و “عترت” و امثال اينها چندان فرقى نداشت ولى ديگر به ذهن عامّه مردم فقط علويان را متبادر نمى ساخت. با اين همه هنوز مردم تحت تأثير تبليغهاى گذشته چنين مى پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوى خواهد بود، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مى داشتند.
توضيحاتى درباره مرحله سوم
پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم، بايد نكاتى چند را توضيح دهم:
الف: همزمان با تلاشى كه جهت كنار زدن اهلبيت از شمول دعوت عباسيان مبذول مى شد، مى بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمى با علويان نداشتند. در تمام مراحل دعوت خويش شديداً از ابراز نام خليفهاى كه مردم را به سويش فرامى خواندند، خوددارى مى كردند. گذشته از خليفه، حتى نام شخصى كه مى خواستند از مردم برايش بيعت بگيرند، معلوم نبود چه بود. مردم مجبور بودند كه فقط براى جلب “خشنودى آل محمد” بيعت كنند و ديگر مهمّ نبود كه اصل بيعت به چه كسى تعلّق مى گرفت (تاريخ التمدّن الاسلامى ، جلد 1، جزء 1، ص 125)
شايد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معيّنى ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزى مُرد يا ترور شد، سبب تضعيف دعوتشان گردد.
بههر حال “ابن اثير” در كتاب خود (الكامل، ج4، ص 310، رويدادهاى سال 130) تصريح مى كند كه ابومسلم از مردم بيعت براى رضا و خشنودى آل محمّد مى گرفت. نظير اين مطلب در نوشتههاى مورّخين بسيار است كه اكنون برخى از آنها را برايتان نقل مى كنيم: در كتاب الكامل، جد4، ص 323 چنين آمده كه “محمد بن على “ مبلّغى را به سوى خراسان گسيل داشت تا مردم را به “خشنودى آل محمد” فرابخواند بى آن كه نامى از شخصى ببرد. گويا اين شخص همان ابوعكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد.
محمد بن على عباسى به ابوعكرمه گفت: “بايد نخست افراد را به خشنودى آل محمّد فرابخوانى ، ولى چون خوب از كسى مطمئن شدى مى توانى برايش جريان ما را تشريح كنى ... اما به هر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براى كسى كه خوب به استواريش ايمان آوردى و از او مطمئن شده، بيعتش را اخذ كرده باشى ...”
سپس به او دستور داد كه از اولاد و طرفداران فاطمه سخت احتراز جويد.(27)
احمد شلبى مى گويد: “... عباسيان چنين نزد علويان وانمود مى كردند كه دارند به نفع ايشان كار مى كنند، ولى در باطن براى خود فعاليت مى كردند.”(28)
احمد امين مى گويد: “.. با اين وصف، يكى از شرايط كارشان آن بود كه در بسيارى از موارد در دعوت خود نامى از امام نمى بردند تا از درانداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند...”.(29)
اگر خليفه در ميان مردم شخصى شناخته شده و معيّن بود هرگز ابومسلم، و سليمان خزاعى به امام صادق عليه السلام و ديگر علويان نامه بيعت نمى نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمى دادند.
در پيش از نامه ابومسلم به امام صادق عليه السلام سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تصريح شده بود كه وى مردم را فقط به دوستى اهلبيت، بى آن كه نامى از كسى برده باشد، فرامى خواند.
يكى از آنان ميگفت: روزى نزد حضرت صادق بودم كه نامهاى از ابومسلم رسيد. حضرت به پيك فرمود: “نامه تو را جوابى نيست. از نزد ما بيرون شو.” (30)
سيد امير على نيز درباره ابومسلم چنين گفته است: “او تا اين زمان پيوسته نه تنها دوستدار، بلكه با سرى پرشور مخلص فرزندان على بود.” (31)
و صاحب قاموس الاعلام نيز چنين آورد: “ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود. ولى او آن را نپذيرفت.” (32)
اما ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد، در حالى كه سفّاح در منزلش بود، كسى را از پى امام صادق عليهالسلام فرستاد تا بيايد و بيعت او را بپذيرد و نهضت را به نام او تمام كند. در ضمن، نامه مشابهى نيز براى عبداللَّه بن حسن فرستاد. ولى امام صادق در نهايت هوشيارى و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامهاش را سوزاند و پيك را نيز از پيش خود براند. (33)
هنگامى كه پرچمهاى پيروزى به اهتزاز درآمد، ابوسلمه براى بار دوم به او نامه نوشت كه: “هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن”. امام صادق باز هم جواب ردّ داد. (34)
اما سليمان خزاعى كه طرّاح اصلى انقلاب خراسان بود، سرنوشتش آن شد كه روزى در مواجهه با عبداللَّه بن حسين اعرجـكه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهى مى كردند ومنصور هم از سوى سفّاح به آن سامان آمده بودـگفت: “اميدواريم كار شما (علويان) با موفقيّت تمام شود. به هر چه مى خواهيد ما را فرابخوانيد”.
همين كه ابومسلم از اين ماجرا آگاه شد دستور قتل سليمان را صادر كرد. (35)
تمام اين جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمى دانستند كه خليفه قرار است از عبّاسيان سربرآورد و بنابراين نام او را به طريق اولى نمى دانستند.
ب: از مطالعات گذشته چنين برمى آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فريب داده بودند، چه در آغاز كار به زعمشان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود علويان تمام خواهد شد، اما ديرى نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراضهاى آينده مردم افتادند. از اينرو، سلسله مراتب را اين گونه جعل كردند كه گفتند: امام از على به ابن حنفيّه و سپس به ابوهاشم و از وى نيز به على بن عبداللَّه بن عباس مى رسد. اما اين سخن چيزى جز همان عقيده “كيسانيّه” نبود.
مردم براستى فريب عباسيان را خوردند، چه همواره مى پنداشتند كه دارند در راه علويان گام برمى دارند. (36) حتى عبداللَّه بن معاويه نيزـچنان كه گذشتـاز حقيقت امر ناآگاه بود. يكى از فريب خوردگان كه پس از مدّتها از خواب غفلت بيدار شد، سليمان خزاعى بود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود. ابومسلم خراسان نيز به نوبه خود فريب سفّاح را خورد و اين نكته را خود روزى نزد منصور برملا كرد. ابراهيم امام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود، چه هر دو امامت و وصايت را براى خويشتن ادّعا مى كردند و آيات مربوط به اهلبيت را طورى تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند. پى آمد اينها همه آنبود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكانى بس بيگانه حلول كرد.(37)
ج: از مطالبى كه شايان دقّت در اين مقام است، خوددارى امام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاى ابوسلمه و ابومسلم مى باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براى او و به نام وى تمام كنند.
علت اين امر آن بود كه امام عليهالسلام مى دانست كه اين افراد هدفى جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمرانى و سلطهجويى ندارند. امام مى دانست كه آنها به زودى كسى را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان بايستد، نابود خواهند كرد. اين همان سرنوشتى بود كه گريبانگير ابومسلم، سليمان بن كثير، ابوسلمه و ديگران شد و ديديم كه همگى سرانجام به قتل رسيدند.
دليل ما بر اين ادعا جوابى است كه امام عليهالسلام به ابومسلم داده بود: “نه تو مرد مكتب منى و نه اين روزگار، روزگار من است”. همين گونه گفتگويى كه ميان امام عليهالسلام و عبداللَّه بن حسن گذشت به هنگام دريافت نامهاى از سوى ابومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود. باز امام صادق در موقعيت ديگرى فرمود: مرا باابوسلمه چه كار، چه او شيعه و پيرو شخصى غير من است.
د: سخنان صريح ابوسلمه و موضع امام در برابر وى و اين كه دربارهاش مى گفت: ابوسلمه شيعه كسى ديگر غير ماست؛ نادرستى رواياتى را روشن مى سازد كه حاكى از تمايل راستين وى و ابومسلم به علويان مى باشند، رواياتى كه مى گويند ابومسلم به مجرّد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوى بود، چنان كه ذهبى ،شارح “شافيه ابى فراس” و نيز تاريخ خميس اين گونه نوشتهاند. بر چنين تمايلى هيچ دليلى جز نامهاى كه بدان اشاره رفت، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامهنگاريها هم چيزى جز محكمكارى در امور آن هم به نفع عباسيان نبود، به ويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خود چندين نهضت علويان را خنثى كرده بود. به قول خوارزمى ، ابومسلم طرفداران علويان را در هر دشت و بيابان و زير هر سنگ و كلوخى كه مى يافت، شديداً تعقيب مى كرد.(38)
مرحله چهارم
در اين مرحله كه عبّاسيان به پيروزى نزديك شده بودند، خلافت را ميراث خود مدّعى شدند.. ولى هنوز رابطه انقلاب خود را با اهلبيت از دو سو هنوز نگسسته بودند: نخست آن كه ادّعاى موروثى بودن خلافت را براى خود از طريق على عليهالسلام و محمد بن حنفيه ثابت مى كردند.
دوم: آن كه مى گفتند علّت قيام ما به انگيزه خونخواهى علويان است.
سفّاح در نخستين خطابه خود در مسجد كوفه پس از ذكر بزرگى خدا و ارجمندى پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم گفت كه ولايت و وراثت (ميراث خوارى ) راه خود را گشودند و سرانجام هر دو به او رسيدند، و سپس به مردم وعدههاى نيكو داد. (39)
داود بن على نيز در نخستين خطابهاش در مسجد كوفه گفت: “شرافت و عزّت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت...”(40)
منصور نيز در خطبهاى چنين گفت: “... خدا ما را به خلافت گرامى داشت، يعنى همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده...”.(41)
اما پس از منصورـو حتى در ايّام خود منصور چنان كه توضيح خواهيم دادـمجراى ميراثخوارى را هم تغيير دادند، يعنى به جاى آن كه از طريق على عليهالسلام بدانند، عبّاس را واسطه عامل ميراثخوارى شان قرار دادند. منتها بيعت با على را نيز جايز مى شمردند، چه عبّاس نيز آن را جايز شمرده بود. بنابراين، از منصور گرفته تا خلفاى بعدى همه عباس را واسطه دريافت ارث ادّعايى خويش مى پنداشتند.
در نامهاى به محمّد به عبداللَّه بن حسن، منصور مى نويسد خلافت ارثى بود كه عبّاس آن را همراه با چيزهاى ديگر از پيغمبر به ارث برد، لذا بايد در اولادش باقى بماند... (42)
رشيد هم مى گفت: “از پيغمبر ارث بردهايم، خلافت خدا در ميان ما باقى مى ماند”. (43) امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براى خود بيعت مى گرفت، مى گفت: “... خلافت خدا و ميراث پيامبرش به اميرمؤمنان رشيد، رسيد...”. (44)
و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويى همه آنها را نداريم.
نكته مهمى كه بايد خاطر نشان كرد:
وقتى حوادث تاريخى را پيگيرى مى كنيم مى بينيم نخستين چيزى كه خواستاران خلافت از آن دم مى زدند، خويشاوندى خودشان با رسول اكرم صلّى الله عليه وآله وسلّم بود. ابوبكر نخستين كسى بود كه در روز “سقيفه” اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسى حقّ ندارد با آنان در طلب حجّت منازعه كند، زيرا هيچ كس به لحاظ خويشاوندى از ايشان به پيامبر نزديكتر نمى باشد (نهاية الارب، ج 8، ص 168، عيون اخبار قتيبه، ج 2، ص 233؛ العقد الفريد، ج 4، ص 258، چاپ دارالكتب العربى ، الادب فى ظلّ التشيّع، ص 24 به نقل از البيان و التبيين جاحظ)؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند (طبرى ، جلد 3، ص 220، چاپ دارالمعارف مصر، الامامة والسياسة، ص 4 و 15 چاپ الحلبى مصر، شرح النهج معتزلى ، جلد 6، ص 7، 8، 9 و 11 و الامام الحسين از عديلى ، ص 186 و 190، و آثار ديگر)؛ مى گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شده از اويند (العثمانية جاحظ، ص 200) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادّعاى خلافت آنان را بر همين اساس، بى اساس قلمداد مى كردند.
ابوبكر نيز به حديثى استدلال مى كرد كه نقّادان اهل سنّت (چنان كه در ينابيع المودّة حنفى آمده) آن را حديثى مستفيض شمردهاند (يعنى حديثى كه مكرّر در مكرّر از پيغمبر نقل شده). پيغمبر در اين حديث مى فرمايد: “براى شما دوازده خليفه خواهد بود كه همه امّت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند”. استدلال ابوبكر به اين حديث پس از تحريف آن صورت مى گرفت به اين معنى كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت “امامان از قريشند” بسنده كرده بود (مدرك: صواعق ابن حجر، ص 6 و ساير كتابها).
اين كه امامان بايد از قريش باشند به صورت انديشهاى تكوين يافت كه همه از آن تقليد و پيروى كردند، اساساً اين موضوع جزو عقايد اهل سنّت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدلّ نموده است.
خلاصه آن كه لزوم قريشى بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود، بلكه جزو عقايد اهل سنّت قرار گرفت.
ولى آنچه كه زاده سياست باشد با سياست ديگرى نيز از بين خواهد رفت. پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسى را سرنگون كرد، همه او را “اميرالمؤمنين” خواندند در حالى كه او اصلاً از قريش نبود. بدينطريق يكى از موادّ اعتقادى اين گروه از مسلمانان در عمل به ابطال گراييد.
در هر صورت، نخستين كسى كه مدّعى حقّ خلافت به استناد خويشاونديش با رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله وسلم شد، ابوبكر بود، سپس عمر و بعد هم بنى اميّه كه همگى خود را خويشاوند پيامبر معرّفى مى كردند. حتّى ده تن از رهبران اهل شام و ثروتمندان و بزرگان آن نزد سفّاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل مروان، يكى از خويشان پيامبر، نمى دانستند كه غير از بنى اميّه كسى ديگر هم مى تواند خلافت را به ارث ببرد (النزاع و التخاصم، مقريزى ، ص 28؛ شرح النهج معتزلى ، ج 7، ص 159؛ مروج الذهب، ج 3، ص 33)
به روايت مسعودى و مقريزى ، ابراهيم بن مهاجر بجلى ، يكى از هواخواهان عباسيان، درباره امراى بنى اميّه شعرى سروده كه مى گويد:
“اى مردم گوش فرا دهيد كه چه مى گويم
چيز بسيار شگفتانگيزى به شما خبر مى دهم
شگفتا از اولاد عبد شمس كه براى
مردم ابواب دروغ را گشودند
به گمانشان كه خود وارث احمد بودند
اما نه عباس نه عبدالمطلّب
آنان دروغ مى گفتند و ما به خدا نمى دانستيم
كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آنِ اوست.
“كميت” نيز درباره ادعاى بنى اميّه چنين سروده:
و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث بردهايم
در حالى كه پدر و مادرشان خود چنين ارثى را هرگز نبرده بودند.”
سپس نوبت عبّاسيان رسيد. آنها نيز نغمه همين ادّعا را ساز كردند. در اين باره ما نصوصى ذكر كرده و باز هم ذكر خواهيم كرد. حتى اگر نگوييم همه ولى لااقل بيشتر كسانى كه مدّعى خلافت بودند و بر بنى اميّه يا بنى عبّاس مى شوريدند، همين گونه مدّعى خويشاوندى با پيغمبر مى شدند.
خلاصه خويشاوندى نَسَبى با پيغمبر اسلام نقش مهمّى در خلافت اسلامى بازى مى كرد. مردم نيز به علت جهل يا عدم آگاهى لازم از محتواى اسلام، مى پذيرفتند كه مجرّد خويشاوندى كافى براى حقّانيت در خلافت است. شايد هم علّت اين اشتباه، آيات و احاديث نبوى بسيارى بود كه مردم را به دوستى و محبّت و پيوستگى با اهلبيت توصيه كرده بودند از اين بدفهمى توده، رياستطلبان بهرهبردارى كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند. اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مى پنداشتند. چه مقام خلافت در اسلام بر مدار خويشاوندى نمى گردد، بلكه براساس شايستگى ، لياقت و استعداد ذاتى جهت رهبرى صحيح امّت است، درست همانگونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود. بر اين مطلب متون قرآنى و احاديث پيغمبر در شأن خليفه بعد از وى دلالت دارند. پيغمبر هرگز خويشاوندى را به عنوان ملاك شايستگى براى خلافت ذكر نكرده است.
روشن است كه براى تعيين شخص لايق و شايسته رهبرى بايد به خداو پيامبرش مراجعه كنيم، زيرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنان كه بايسته است پى ببرند و عمق غرايز و نفسانيّات اشخاص را دقيقاً و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتى در آينده در نهاد خليفه تغيير و دگرگونى رخ نخواهد داد. از اينرو پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شخص خليفه را عملاً تعيين كرد آن هم به طرق گوناگونى ، خواه به گفتار (با تصريح، كنايه، اشاره، توصيف و غيره) و خواه به عمل، مثلاً او را بر مديريّت مدينه يا بر رأس هر نبردى كه خود حضور نمى يافت مى گمارد و هرگز كسى را بر او امير قرار نداد.
اين عقيده شيعه است؛ امامانشان نيز در مسأله خلافت بر همين نظر بودند، و در اين باره سخنان بسيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداختهاند به طورى كه ديگر جاى هيچ گونه اشتباه و توهّمى باقى نمانده است. از باب مثال، به سخنان حضرت على در شرح النّهج معتزلى (جلد 6، ص 12) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمع آورى همه آنها بسى دشوار مى نمايد.
اين مطالب روشنگر معناى سخنانى است كه از حضرت على و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گفتهاند ما كسانى هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم، و مقصودشان ميراث خاصّى است كه خدا برخى را بدان ويژگى بخشيده، يعنى ميراث علم چنان كه خدا مى فرمايد: “سپس كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم...”. ابوبكر نيز در برابر فاطمه سلاماللَّه عليها اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معيّنى همچون ميراث منتقل مى كنند. در هر صورت على عليهالسلام شديداً منكر آن بود كه خلافت برمبناى قرابت و مصاحبت با پيغمبر به كسى برسد. در نهجالبلاغه چنين آمد: “شگفتا! آيا خليفه بودن به مصاحبه و يا خويشى نَسَبى است؟!!”.
اين كه آنان استحقاق خلافت را با خويشاوندى توجيه مى كردند، حربه استدلالى به مخالفانشان نيز مى دادند، البته از باب “بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمردهاند”. چه روى همين اصل، وقتى على رابه زور نزد ابوبكر بردند تا با او بيعت كند، فرمود: “... دليل شما عليه ايشان (يعنى انصار) آن بود كه شما خويشاوند پيغمبريد... اكنون من نيز همينگونه عليه شما استدلال مى كنم ومى گويم كه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم...!؟ (الامامة و السياسه، جلد 1، ص 18). على عليه السلام در خطبههايى كه از وى باقى مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهجالبلاغه مطالعه كنيد.
يا ابن وصف، برخى به شيعه چنين نسبت دادهاند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مى زدند، مانند احمد امين مصرى (در ضحى الاسلام، جلد 3، ص 261، 300، 222 و 235)، سعد محمّد حسن (در المهديّة فى الاسلام، ص 5) و خضرى (در محاضراتش، جلد 1، ص 166). در حالى كه احمد امين در همان كتاب و در التّحديد ص 208 و 212 اعتراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نصّ (يعنى معرّفى شخص خليفه توسّط پيامبر) استدلال مى كنند. خضرى نيز نظير چنين اعترافى را دارد.
اتّهام مزبور به شيعه بسيار عجيب است به ويژه آن كه برخى از اينان خود به حقيقت نيز اعتراف كردهاند. شيعه با صراحت و بدون هيچ ابهامى اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندى نَسَبى به تنهايى از عوامل شايستگى براى خلافت به شمار نمى رود، بلكه بايد پيغمبر خود تصريح كند كه چه كسى شايستگى و استعداد ذاتى را براى اين مقام دارد.
شيعه براى اثبات خلافت على عليه السلام به برخى از متون قرآنى و احاديث متواتر نبوى استدلال كرده، احاديثى كه در نزد تمام فرقههاى اسلامى به تواتر از پيغمبر نقل شده است. آنان هيچگاه رابطه خويشاوندى را دليل بر حقّانيت على نمى آورند مگر در مقامى كه مجبور مى شدند از دليل مخالفان خود استفاده كنند مانند استدلال حضرت على در برابر ابوبكر و عمر. بنابراين، گويا احمد امين به ادلّه شيعه مراجعه نكرده، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نكرده است!! يا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايى عمداً به شيعه نسبت دهد.و اين دوّمى به نظر ما موجّهتر است زيرا خودش در جايى ديگر از كتابهاى خود، عقيده واقعى شيعهـيعنى خلافت به نصّ است نه به قرابتـرا بازگو كرده است.
كوتاه سخن آن كه خويشاوندى نَسَبى هرگز ملاك شايستگى براى خلافت نيست و چنين چيزى را نه شيعه و نه امامانشان هرگز نگفتهاند. بلكه اين ادّعا از سوى ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بنى اميّه و بنى عبّاس نيز از آن پيروى كردند.
كوچكترين پى آمد اين اعتقاد سنّيانـكه پذيرفتند خويشاوندى با پيغمبر به انسان حقّ مطالبه خلافت مى دهدـآن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كسانى داد كه بارزترين صفات و خصوصيّاتشان جهل به دين و پيروى از شهوات در هر جا و به هر شكل، مى بود. آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مى دادند و بر نادانى ها و سفلهپروريهاى خود پرده خويشاوندى با پيغمبر مى پوشاندند، در حالى كه پيامبر از اين گونه افراد شديداً بيزار بود.
در جايى هم كه اين پرده باز نمى توانست عيبپوش چهره پليد و هدفهاى شوم و دستاندازيهايشان بشود، به حيلههاى ديگرى دست مى يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشند. چه بسا كه رويداد بيعت مأمون با امام رضا عليه السلام يكى از همين شگردها بود كه بعداً دربارهاش سخن خواهيم راند.
ادعاى خونخواهى علويان
اما اين كه ادعا مى كردند كه براى خونخواهى علويان قيام كرده اند و بدين وسيله نهضت خود را حتّى پس از موفقيّت و رسيدن به حكومت، به اهل بيت مربوط مى ساختند، موضوعى است بسيار روشن. اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مى رود. محمد بن على به بكير بن هامان مى گفت: “ما به زودى انتقام خونشان را خواهيم گرفت” يعنى خونهاى علويان را.
سفّاح نيز هنگامى كه سر مروان را در برابرش قرار دادند، گفت: “ديگر از مرگ باكم نيست، چه در برابر حسين و برادرانش، از بنى اميّه دويست نفر را كشتم، و در برابر پسرعمويم زيدبن على جسد هشام را آتش زدم، و در برابر برادرم ابراهيم، مروان را به قتل رسانيدم..”.(45)
صالح بن على به دختران مروان مى گفت: “آيا مگر هشام بن عبدالملك نبود كه زيدبن على را كشت و در مزبله دانى شهر كوفه به دارش آويخت؟ مگر همسر زيد در حيره به دست يوسف بن عمرو ثقفى كشته نشد؟ مگر وليد بن يزيد، يحيى بن زيد را نكشت و در خراسان به دارش نياويخت؟ مگر عبيدالله بن زياد حرامزاده، مسلم بن عقيل بن ابيطالب را در كوفه به قتل نرساند؟ مگر يزيد حسين را نكشت؟”(46)
باز براى آن كه رابطه اين نهضت با اهل بيت قطع نشود مى بينيم كه نخستين وزير در دولت عباسيان، يعين ابوسلمه خلال “وزير آل محمّد” لقب مى گيرد، و ابومسلم خراسانى نيز “امين يا امير آل محمّد”(47) خوانده مى شود.
از اين گذشته، علّت آن كه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند، اين بود كه مى خواستند حزن و اندوه خود را به مناسبت مصايب اهل بيت در روزگار امويان، بيان كنند. (48)
بنابراين، مطلب ديگر كاملاً روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مى جستند، خونهاى پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاى پاى خود، قرار داده بودند.
قابل توجه آن كه بسيارى از نهضتهايى كه پس از قيام عبّاسيان به وقوع پيوست همه به نحوى همين شگرد را به كار مى بردند. يعنى در نظر مردم چنين وانمود مى كردند كه نهضتشان در رابطه با اهل بيت بوده از تأييد و هماهنگى ايشان برخوردار است. بسيارى از آنان اين شعار را سرمى دادند: “خشنودى خاندان محمّد”.
خلاصه آن كه:
از مطالبى كه گذشت براى ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبى روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مى كردند و نظر زمامداران بر سر كار را نيز از خود به جاى ديگر منصرف مى ساختند.
همچنين دانستيم آنان به چه شيوه اى علويان را از عرصه سياست دور كردند، و چنانچه اگر بيعتى هم با آنان داشتند همه به تزوير و حيله، در جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغشان مى بود.
باز دانستيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولى هرگز از صميم قلب نبود بلكه جزئى از نقشه دقيق و حساب شده بود چنان كه متون نقل شده در پيش بر آن دلالت مى داشت. همچنين برايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مى كوشيدند تا نهضتشان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روى اين موضوع بسيار حساب مى كردند و با تأكيد بر اين امر از هر فرصتى سود مى جستند، تا روزى كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند..
مردم نيز در آغاز به اطاعتشان درآمدند و كار را برايشان رديف كردند، چه از آنان حسن نيّت و ضمير پاك انتظار مى بردند...
اكنون مى خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد. چه چيزى عايد مردم و بويژه علويان گرديد؟ از اين قيامى كه پيوسته به نام علويان اوج مى گرفت و سرانجام به بركت وجودشان به ثمر رسيد، بهره شان از آن چه گرديد؟
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید