دیر نیست
دیر نیست سیده سارا موسوی (همسر پاسدار) صبحها قبل از اذان صبح بیدار میشدم و درس میخواندم؛ کاری که انگار برایم آرزو شده بود، اما هنوز صفحه اول را نخوانده صدای گریهاش بلند میشد. دختر هفتماههام، انگار یک نخ نامرئی در دستش بود و به شصت من گره زده بود