در کوفه محشر شد به پا
آه و واویلا آه و واویلا
فرق علی گشته دو تا
آه و واویلا آه و واویلا
واویلا واویلا…
محراب و منبر لاله گون
آه و واویلا آه و واویلا
مسجد شده دریای خون
آه و واویلا آه و واویلا
حاجتش روا شد
مهمان زهرا شد
واویلا واویلا…
او جلوه ی سعادت است
بر خودش سوگند بر خودش سوگند
او کشته ی عدالت است
بر خودش سوگند بر خودش سوگند
گویم با چشم تر
مولانا یا حیدر
واویلا واویلا…
فُزت و ربّ الکعبه اش
آتش دل بود آتش دل بود
شمشیر زهر آلوده در
دست قاتل بود دست قاتل بود
ملائک گریانند
دلخون و نالانند
واویلا واویلا…
مسجد کوفه ببین عزم سفر کرد على
با دلى خون ز تو هم قطع نظر کرد على
مسجد کوفه مگر مسجدالاقصایى تو
که ز محراب تو تا عرش سفر کرد على
رفت آن شب که به مهمانى امّ کلثوم
دخترش را ز غمى سخت خبر کرد على
خبر از کشتن خود داد به تکبیر و فسوس
هر زمان جانب افلاک نظر کرد على
کس چو او روزه یک ساعته هرگز نگرفت
چون که افطار به هنگام سفر کرد على
گرچه جانش سفر تیر بلا بود، آخر
پیش شمشیر ستم فرق سپر کرد على
ریخت بر دامن محراب ز فرق سر او
آنچه اندوخته از خون جگر کرد على
گرچه در هر نفسى بود على را معراج
غوطه در خون زد و معراج دگر کرد على
شاعر : علی احدی
آمدی خانه ام دلم خوش شد
آفتاب یگانهی زینب
چقدر خوب شد سری زده ای
دم افطار خانهی زینب
باز امشب دوباره مثل قدیم
با هم از هر دری سخن گفتیم
دخترانه تو را بغل کردم
پدری دختری سخن گفتیم
گفتی امشب دگر به شمع سحر
پر پروانه تو نزدیک است
از برای وصال فاطمه ام
دخترم خانهی تو نزدیک است
حرف رفتن زدی دلم خون شد
طاقتم را محک بزن باشد
شیر را پس بزن نمک بردار
روی زخمم نمک بزن باشد
گریه ات بی قرار زهرا کرد
آسمان و ستاره هایش را
شب آخر چقدر میبویی
تکیهی گوشواره هایش را
خاطرات مدینه تازه شدند
میخ در که گرفت به شالت
یاد آن کوچهی شلوغی که
مادرم میدوید دنبالت
رفتی و آمدی چه آمدنی
حق بده مرا عذاب کند
چه کسی اینچنین دلش آمد
صورتت را به خون خضاب کند
رمضان بود و شب نوزدهم
ام کلثوم کنار پدرش
سفره گسترده به افطار على
شیر و نان و نمک آورد برش
میهمان ، مظهر عدل و تقوى
میزبان ، دختر نیکو سیرش
على ان مرد مناجات و نماز
چونکه افتاد به آنها نظرش
چشمه هاى غم او جوشان شد
ریخت زان منظره اشک از بصرش
گفت : در سفره من کى دیدى
دو خورش ، یا که از ان بیشترین
نمک و شیر، یکى را برگیر
بنه از بهر پدر، ان دگرش
شیر حق ، عاقبت از شیر گذشت
که بشد نان و نمک ، ماحضرش
حیدر از شوق شهادت ، بیدار
در نظر وعده پیغامبرش
که شب نوزدهم ، از رمضان
رسد از باغ شهادت ، ثمرش
بى قرار و نگران بود على
چون مسافر که به آخر سفرش
گاه از خانه برون میامد
تا کى از راه رسد منتظرش
گه به صد شوق ، نظر میفرمود
به سما و به نجوم و قمرش
گاه در جذبه معراج نماز
بیخود از خویش و جهان زیر پرش
چه خبر داشت خدایا آنشب
که على در هیجان از خبرش
ام کلثوم غمین و نگرآن
کاین شب تار چه دارد سحرش ؟
گشت آماده رفتن حیدر
مضطرب دختر خونین جگرش
چون که از خانه برون میامد
چفت در، بند گشود از کمرش
که مرو یا على از خانه برون
تا سحر بگذرد و این خطرش
على آن روح مناجات و نماز
شرح قرآن سخن چون شکرش
گفت با خود که کمر محکم کن
بهر مردن که عیان شد اثرش
تا که نزدیک بشد صبح وصال
مسجد کوفه بشد باز درش
على آن بنده تسلیم خدا
صاحب الامر قضا و قدرش
کعبه زادى که خدا دعوت کرد
بار دیگر به سراى دگرش
چون که جا در بر محراب گرفت
من چه گویم که چه آمد بسرش
کوفه لرزید ز تکبیر على
ناله برخاست ز سنگ و شجرش
فلک افشاند به سر، خاک عزا
چرخ ، واماند ز سیر و گذرش
اه از ان دم که على غرقه به خون
بود بر دوش شبیر و شبرش
اه از ان دم که حسانا زینب
چشمش افتاد به فرق پدرش
شاعر: جواد حیدری