داستان ها و حکمت ها

ریزعلی، آن راننده تریلی

شب بود. تریلی قرمز خالی، مثل اسب وحشی در جاده بی‌قراری می‌کرد. هر بار که برف‌پاک‌کن قطره‌های باران روی شیشه را پاک می‌کرد، یک فکر از ذهنم می‌گذشت. به فردا فکر می‌کردم که بالاخره به خانه برمی‌گردم. فکر دیدن خانواده

ریزعلی، آن راننده تریلی ادامه مطلب

قصه خیابان معروف شهر من

همه می‌نالند! همه از «بی‌تفاوت» شدن می‌نالند و این‌که مسئولان، زن‌ها، ‌مردها و مغازه‌دارها بی‌خیال شده‌اند! و خلاصه شکوه‌ و شکایت همه از دردی به نام «بی‌تفاوتی» است. در حدیث آمده است که «تعرف الاشیاء بأضدادها» یعنی هر چیزی را

قصه خیابان معروف شهر من ادامه مطلب

داستان زیبای صدای مادر

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم

داستان زیبای صدای مادر ادامه مطلب

پیمایش به بالا