بالاتر از عشق

بالاتر از عشق

دوربین به دست وارد دفتر مجله می‌شوم، هنوز چند قدمی نرفته‌ام که صدای  سردبیر را از پشت سرم می‌شنوم.
خانم محسنی! بالاخره آمدید؟دستپاچه می‌گویم:
ببخشید که دیر آمدم.
ما به دیر آمدن شما عادت کرده‌ایم، خانم محسنی!
نگاهم را به زیر می‌اندازم، می‌گوید:
حالا وقت خجالت کشیدن نیست، امروز باید به یک آتلیه نقاشی بروید و با گزارشی برگردید.
یکباره غمی بزرگ در دلم جا می‌گیرد. باز هم یک گزارش کسالت بار دیگر، باید می‌رفتم، به خط‌های کج و معوجی که در تابلوهاست نگاه می‌کردم و گزارش تهیه می‌کردم.
چرا ایستاده‌اید؟
بی اعتراض، نشانی را می‌گیرم، سردبیر پیش خبرنگار دیگری می‌رود.
برق شادی را در چشمانش می‌بینم، به او حسودی می‌کنم. تنظیم خبرهای دست اول و پر سر و صدا، کار کسی جز او نیست. آرام از دفتر مجله بیرون می‌آیم.
به « آتلیه نقاشی حمیدی» که می‌رسم، بی هیچ احساسی وارد آن می‌شوم. دیوارها را قابهای مختلف پرکرده.
سالن خلوت است و تنها چند نفر در حال تماشا کردن تابلوها هستند. گذرا نگاه می‌کنم، اما کم‌کم جذب می‌شوم؛ رنگ‌های ملایم، تصاویر زیبا، سایه روشن‌های بدیع. بی‌ آنکه به فکر تهیه گزارش باشم، چندین بار هر کدام را از نظر می‌گذرانم. کم‌کم به خود می‌آیم. کنجکاو می‌شوم.
ببخشید، شما می‌دانید نقاش این تابلوها کجاست؟
متاسفانه دیروز حالش بد شد و به بیمارستان رفت.
می‌توانم بپرسم کدام بیمارستان؟
میلاد.
نمی‌توانم بر کنجکاوی‌ام غلبه کنم.
می‌توانم اسم کوچک او را بپرسم؟
احسان… (( احسان حمیدی )).
بیمارستان خلوت است. نزدیک ظهر است. به اطلاعات نزدیک می‌شوم.
می‌شود بپرسم آقای احسان حمیدی در کدام بخش بستری است؟
بخش بیماری‌های تنفسی
با عجله از پله‌ها بالا می‌روم. نمی‌دانم می‌توانم با او صحبت کنم یا نه.
کاش حالش خوب باشد! نزدیک بخش که می‌رسم، قدم‌هایم را آهسته تر بر می‌دارم. به ایستگاه پرستاری که می‌رسم، از یکی از پرستاران می‌پرسم:
آقای حمیدی در کدام اتاق است؟
الان وقت ملاقات نیست. بروید دو ساعت دیگر بیایید.
اما من خبرنگار هستم.
باشید؛ خونتان از بقیه رنگین‌تر نیست. وقت ملاقات دو ساعت دیگر است.
از بخش بیرون می‌روم و روی صندلی در سالن می‌نشینم. در ذهنم سئوالاتم را مرور می‌کنم. چندتایی از آنها را روی ورق می‌آورم. نواری در ضبط کوچکم می‌گذارم و آماده می‌شوم. زمان به کندی می‌گذرد.

بالاخره زمان ملاقات فرا می‌رسد. کم کم ملاقات کنندگان با دسته‌های گل و جعبه‌های شیرینی به سالن می‌آیند.

نزد همان پرستار می‌روم و می‌پرسم:
آقای حمیدی در کدام اتاق است؟
اتاق «۲۵» فقط یادتان باشد، کم صحبت کنید!
به اتاق «۲۵» می‌روم. در آنجا دو تخت است، با بیمارانی که رویشان دراز کشیده‌اند. یکی از آنها مردی میانسال است، با چهر‌ه‌ای رنگ پریده که لوله‌های اکسیژن در بینی دارد. چشمانش بسته است، اما زیر لب زمزمه می‌کند. روی تخت دیگر، مردی جوان است که مجله‌ای در دست دارد؛ مجله‌ای که روی آن تصویر چند فوتبالیست است. با خود می‌گویم:
کسی که آن تابلوهای زیبا را کشیده، حتماً همان جوان است.
به سویش می‌روم. سرحال‌تر از دیگری به نظر می‌رسد. بدون این که با دست تخت کناری را نشان می‌دهد. جا می‌خورم. به آن مرد نمی‌آید آن تابلوها را کشیده باشد. کمی تامل می‌کنم. او متوجه حضور من در اتاق نشده. نزدیک‌تر می‌روم.
چشمانش را باز کرده، نگاهم می‌کند.
سلام! شما آقای حمیدی هستید؟
سرفه‌های مکرری می‌کند. به سختی می‌گوید:
بله.
چهره او با آن چه تصور می‌کردم، فرق زیادی دارد. سئوالاتم را فراموش کرده‌ام. ورقه سئوالاتم را از کیفم بیرون می‌آورم. بی هیچ عکس العملی مرا نگاه می‌کند.
من خبرنگار هستم؛ برای تهیه گزارش آمده‌ام.
باز هم سرفه‌های مکرر. صدایش در میان سرفه‌ها به سختی به گوش می‌رسد:
در چه موردی؟
در مورد نقاشی‌هایتان. من امروز به آتلیه‌تان رفته بودم.
دیگر حتی صدای سرفه‌اش هم به گوش نمی‌رسد. صورتش کبود می‌شود. می‌ترسم. نباید او را به حرف می‌گرفتم. تقصیر من بود. با عجله به پرستار خبر می‌دهم. او هم می‌رود و با دکتر بر می‌گردد. هر دو سراسیمه وارد اتاق می‌شوند. از من می‌خواهند از اتاق بیرون بروم. به ناچار می‌پذیرم.
لحظاتی بعد دکتر از اتاق بیرون می‌آید. نگران به سوی او می‌روم.
آقای دکتر! حال آقای حمیدی چطور است؟
خوب است. نگران نباشید. فقط نباید بگذارید زیاد صحبت کند.
پرستار آرام زمزمه می‌کند:
اما ایشان … فقط یک خبرنگارند.
آنها از من دور می‌شوند. نگاهی به درون اتاق می‌اندازم. دیگر صورتش کبود نیست. خوشحال می‌شوم و به قصد معذرت خواهی به اتاق برمی‌گردم. چشمانش باز است و به سقف خیره شده. آرام می‌گویم:
معذرت می‌خواهم. نباید مزاحمتان می‌شدم.
لبخندی می‌زند. انگار با لبخندش تمام نگرانی‌ام پاک می‌شود. از اتاق خارج می‌شوم. صدای سرفه‌اش هنوز به گوش می‌رسد.
خانم پرستار! ببخشید… ممکن است این نامه را به آقای حمیدی بدهید؟
بعد از یک روز، بار دیگر به بیمارستان برگشته‌ام. با فریادی که سردبیر کشید، فکری به ذهنم رسید؛ پاسخ‌ها را از او مکتوب خواهم گرفت.
تنها کاری که نکرده بودیم، نامه رسانی بود، که آن را هم کردیم!
این جمله را پرستار با اخم می‌گوید و از من دور می‌شود.
معترض می‌گویم:
اگر اجازه ملاقات می‌دادید که به شما زحمت نمی‌دادم.
دقایقی بعد بر می‌گردد. روی کاغذ با خط زیبایی نوشته شده است:
(( خانم خبرنگار! من حاضرم به سئوالات شما پاسخ بدهم)).
با خوشحالی از پرستار تشکر می‌کنم. با اخم رو می‌گرداند.
حالا اجازه می‌دهید بروم ببینمش؟
قبل از این که به اتاقش بروم، دسته گلی می‌خرم. وارد که می‌شوم، سلام می‌کنم. رنگ چهره‌اش پریده‌تر از قبل شده.
گلها را در گلدان جای می‌دهم و روی میز کنار دستش می‌گذارم. به سختی لبخند می‌زند. صدای خِس خِس نفس‌هایش آزارم می‌دهد.
می‌گویم:
زیاد مزاحم نمی‌شوم. سئوالاتم را آوردم، هر وقت حالتان بهتر بود، به آنها جواب بدهید.
باز هم لبخند می‌زند و چند سرفه پیاپی می‌کند. با دست اشاره می‌کند تا سئوالاتم را روی میز بگذارم. می‌گویم:
فردا خوب است بیایم و جوابها را بگیرم؟
با سر جواب می‌دهد. در حال خارج شدن از اتاق هستم که پرستار وارد شده، با عصبانیت می‌گوید:
این گلها را چه کسی آورده؟ عجب آدم‌های بی ملاحظه‌‌ای پیدا می‌شوند!
با دلخوری می‌گویم:
مگر گل چه عیبی دارد؟! همه برای عیادت از بیمار، گل می‌برند تا بیمار روحیه بگیرد.
با عصبانیت می‌گوید:
نه برای بیماران تنفسی! گل برای آنها سم است!
دسته گل را از گلدان درآورده، به طرف در می‌رود.
خانم پرستار! ایشان چه بیماری‌ای دارد؟
جواب نمی‌دهد. دوباره می‌پرسم. برمی‌گردد و با عصبانیت می‌گوید:
(( شیمیایی است. می‌فهمی؟ شیمیایی! چند روز دیگر هم بیشتر زنده نیست )).
به سرعت از من دور می‌شود. باورم نمی‌شود. نه مگر ممکن است؟ او انسان خوبی است؛ چرا باید این بلا سر او بیاید؟
لحظاتی به دیوار تکیه می‌دهم تا بر خودم مسلط شوم. او خیلی تنهاست. کسی دور و برش نیست تا برایش غصه بخورد.
باز به طرف پرستار می‌روم. مرا که می‌بیند می‌گوید:
حالا که موضوع را فهمیدید، راحتش بگذارید.
می‌پرسم:
او کسی را ندارد؟
نخیر! به علت بیماری‌اش ازدواج نکرده. مادر و پدرش فوت کرده‌اند و خواهر و برادری هم ندارد.
یک مرتبه تکان می‌خورم. بغض گلویم را می‌گیرد. برای او چه کاری می‌توانم بکنم؟
بار دیگر به ملاقاتش آمده‌ام. این بار با دست خالی. ماسک اکسیژن روی صورتش است. چشمانش بسته است، اما دانه‌های تسبیحی که در دست دارد، یکی یکی از زیر انگشتانش رد می‌شود. سلام می‌کنم، چشمانش را آرام باز می‌کند.
نگاهم با نگاهش گره می‌خورد. پاکت سئوالاتم بدون باز شدن سرجای دیروزش است. حتماً نتوانسته به آنها پاسخ دهد.
آرام می‌گویم:
نیامده‌ام جواب سئوالاتم را بگیرم.
نگرانی صورتش محو می‌شود. با چشمانش می‌خندد. مردد می‌مانم. آیا می‌توانم تصمیمی را که گرفته‌ام، به او بگویم؟ به تختش نزدیک‌تر می‌شوم و ادامه می‌دهم:
آمده‌ام… آمده‌ام سئوال دیگری بپرسم.
بدنم یخ کرده است. دستانم می‌لرزند. نگاهم را به زیر می‌اندازم و با شرم می‌گویم:
می‌توانم با شما ازدواج کنم؟
چهره‌اش رنگ پریده‌تر می‌شود و تقلایش برای نفس کشیدن، بیشتر.
بی‌آن که قدمی از او دور شوم، ادامه می‌دهم:
ترحم نمی‌کنم! باور کنید. فکر می‌کنم شما بیشتر از اینها از زندگی سهم دارید؛ خیلی بیشتر. و من، قسمتی از سهم شما از زندگی‌ام، شما…
وای آقای حمیدی!
پرستار است که فریاد می‌زند:
چه به روزش آوردی؟!
سراسیمه به طرف منبع اکسیژن می‌رود و فشار آن را بیشتر می‌کند. رو به من می‌گوید:
خواهش می‌کنم راحتش بگذارید.
درحال خارج شدن می‌گویم:
فردا می‌آیم تا جوابم را بدهید.
بغض راه نفس کشیدنم را گرفته است. آیا کارم درست بود؟ آیا صحیح بود که او را در این موقعیت قرار دهم؟ او به کسی چون من، چه جوابی باید می‌داد؟
عقربه‌های ساعت به سختی حرکت می‌کنند و من هر لحظه به درستی تصمیم بیشتر ایمان می‌آورم.
زمان ملاقات رسیده است.بعد از بیست و چهار ساعت، باز به دیدنش آمده‌ام. نمی‌توانم پیش بینی کنم که چه اتفاقی قرار است بیفتد. به اتاق وارد می‌شوم. نگاهم به تختش گره می‌خورد.
خالی است! نگران می‌شوم نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟ سراسیمه به ایستگاه پرستاری می‌روم و می‌پرسم:
آقای حمیدی، بیمار اتاق «۲۵» کجاست؟
دیشب حالش بد شد. الان در CCU است.
نفسم بالا نمی‌آید. فکر می‌کنم دیگر او را از دست داده‌ام. نگران به طرف CCU می‌روم. از دریچه‌ای کوچک او را می‌بینم که دستگاه‌های مختلفی به بدنش وصل است.
به طرف پرستار بخش می‌روم و می‌پرسم:
می‌توانم آقای حمیدی را ببینم؟
از بستگان درجه یکش هستید؟
با بغض می‌گویم:
نه. مگر نمی‌دانید که بستگان درجه یک ندارد؟
می‌گوید:
پس نمی‌توانید!
خواهش می‌کنم اجازه دهید! فقط یک دقیقه. زود بیرون می‌آیم.
نه خانم، نمی‌شود.
ناامید می‌شوم. یعنی امکان صحبت با او فراهم نمی‌شود؟ اما باید او را ببینم، هر طور که شده. ضبط صوت کوچکم را از کیفم در می‌آورم. نوار را در آن جا می‌دهم. دکمه ضبط را فشار می‌دهم. حلقه‌های نوار به چرخش در می‌آید.
با صدای بغض آلودی می‌گویم:
آقای حمیدی! قرار بود جوابم را بدهید. یعنی این قدر بد قول هستید؟ من بیرون اتاق منتظرم. حتی اگر شده، با علامت سر، جوابتان را به پرستار بگویید.
باز به طرف پرستار می‌روم:
آقای حمیدی بی‌هوش است؟
خیر.
خواهش می‌کنم این ضبط را برایش ببرید و ببینید چه جوابی می‌دهد.
این کارها یعنی چه؟
خواهش می‌کنم.
پرستار ضبط را از من می‌گیرد و با اکراه دور می‌شود.
ضربان قلبم زیاد می‌شود. خدا خدا می‌کنم تا جوابش مثبت باشد.
لحظاتی بعد پرستار از در خارج شده، به سویم می‌آید. دلم فرو می‌ریزد. یعنی او حامل چه جوابی است؟ می‌ترسم جوابش منفی باشد.
چه شد؟
سرش را به پایین تکان داد، فقط همین.
باورم نمی‌شود! یعنی جواب مثبت داده است؟ بی‌اختیار پرستار را  در آغوش می‌فشارم و به طرف اتاق می‌دوم. از پس دریچه کوچک، او را نگاه می‌کنم. نگاهش به طرف من است. مرا می‌بیند و لبخند می‌زند. دست تکان می‌دهم.
ما عقد خواهیم کرد. خدای من! همانجا، در بیمارستان، و دیگر هرگز و هرگز نمی‌گذارم تنها بماند.
* * *
نوشته ؛ محبوبه وحیدپور

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا