بهشتیان ـ عمر عُزیر پیامبر (علیه السّلام)

بهشتیان ـ عمر عُزیر پیامبر (علیه السّلام)

مناظره امام باقر (ع) با اسقف مسیحی
خود کامگی و غرور، خلیفه اموی «هشام بن عبدالملک» را وا‌داشت که امام محمد باقر ـ علیه السّلام ـ پیشوای پنجم شیعیان را از مدینه به شام تبعید کند.
امام باقر ـ علیه السّلام ـ در مدت اقامت خود در شام با مردم آنجا رفت‌وآمد داشت، روزی دید گروهی از نصاری به‌سوی کوهی که در شام بود می‌روند، حضرت از همراهان پرسید «آیا امروز نصاری عیدی دارند که این طور با ازدحام به‌جانب کوه رهسپارند؟»
در پاسخ گفتند «خیر امروز عید نصاری نیست بلکه یکی از دانشمندان نصاری در آن کوه منزل دارد؛ مسیحیان می‌گویند او زمان حواریون (شاگردان حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ) را درک کرده است و هر سال در چنین روزی به دیدار آن عالم می‌روند و مسائل خود را از او می‌پرسند.»
حضرت به همراهانش فرمود «بیایید ما هم به همراه آنان نزد آن عالم برویم.»
آن‌ها اطاعت کردند و به همراهی امام باقر ـ علیه السّلام ـ به‌طرف منزل او حرکت کردند.
او در درون غاری سکونت داشت؛ نصاری، فرشی را به درون غار برده او را بیرون آورده و بر روی تختی نشانیدند، در حالتی که بسیار پیر و سالخورده بود و از شدت پیری ابروهایش بروی چشمانش افتاده بود، پس ابروهایش را با حریر زردی به سرش بسته بودند.
حضرت و سایر مردم به گرد او حلقه زدند، وقتی که آن عالم چشم باز کرد مجذوب و متوجه امام باقر ـ علیه السّلام ـ شد؛ رو به حضرت کرد و گفت «آیا شما از نصاری هستید یا از امّت مرحومه (اسلام) می‌باشید؟»
امام ـ علیه السّلام ـ «از امّت مرحومه و جزو مسلمانان می‌باشم.»
عالم «آیا از دانشمندان هستی یا از نادانان.»
امام ـ علیه السّلام ـ «از نادانان نیستم.»
عالم «شما سؤال می‌کنید یا من سؤال کنم؟»
امام ـ علیه السّلام ـ «هر چه خواهی بپرس من آماده جوابم.»
آن عالم پیر نصرانی، رو به نصاری کرد و گفت «این مرد از امّت محمد ـ صلی الله علیه و آله ـ است و ادعای دانش دارد و می‌گوید آنچه می‌خواهی سؤال کن، من آماده جوابم، الحال سزاوار است که چند مسئله از او بپرسم.»
آنگاه رو به حضرت کرده و چنین سؤال کرد
«خبر بده مرا از ساعتی که نه شب است و نه روز، آن چه ساعتی است؟»
امام ـ علیه السّلام ـ «آن ساعت، از طلوع فجر تا طلوع خورشید است.»
عالم «آن ساعت که نه از شب است و نه از روز، پس از چه ساعت‌هایی است.»
امام ـ علیه السّلام ـ «آن ساعت از ساعات بهشت است، لذا در آن ساعت بیماران به هوش می‌آیند و دردها ساکن می‌شوند و کسی که شب را نخوابیده در این ساعت به خواب می‌رود و خداوند این ساعت را در دنیا موجب علاقه کسانی که به آخرت رغبت دارند گردانیده و از برای عمل کنندگان آخرت دلیلی واضح ساخته و برای منکرین آخرت حجتی گردانیده است.»
عالم «درست گفتی اینک باز من سؤالی کنم یا تو سؤال می‌کنی؟»
امام ـ علیه السّلام ـ «آنچه می‌خواهی سؤال کن.»
عالم رو به نصاری کرد و گفت «این شخص (امام باقر ـ علیه السّلام ـ) بر مسائل بسیاری واقف است و سپس رو به امام کرد و پرسید
«خبر بده مرا از ساکنین بهشت که چگونه غذا می‌خورند و می‌آشامند ولی تخلیه ندارند، (هرگز به مستراح نمی‌روند) آیا نظیرش در دنیا و جود دارد؟»
امام ـ علیه السّلام ـ «مَثَل آن‌ها بسان «جنین» است که در شکم مادر می‌خورد ولی بول و غائط از او جدا نمی‌شود.»
عالم «کاملاً درست گفتی ولی باز من سؤال کنم یا تو سؤال می‌کنی؟»
امام ـ علیه السّلام ـ «سؤال کن آنچه را می‌خواهی.»
عالم «خبر دهید مرا از آنچه مشهور است که میوه‌های بهشت کم نمی‌شود و هر مقدار که از آن‌ها خورده شود، باز به حالت اول خود باقی است، آیا در دنیا هم نظیری دارد؟»
امام ـ علیه السّلام ـ «نظیرش در دنیا شمع افروخته یا چراغ است که اگر صد هزار چراغ از او روشن کنند نورش کم نمی‌شود و به حالت خود باقی است.»
عالم پیر نصرانی گفت «درست گفتی و اکنون سؤالی می‌کنم که هرگز پاسخش را نتوانی گفت و آن سؤال این است خبر دهید مرا از مردی که با عیال خود هم‌بستر شد و سپس آن زن به دو پسر حامله گردید و هر دو (به‌صورت دوقلو) در یک ساعت متولّد شدند و هر دو در یک ساعت از دنیا رفتند ولی یکی از آن‌ها صد و پنجاه سال و دیگری پنجاه سال عمر کرد، آن‌ها کیست‌اند و قصه آن‌ها از چه قرار است؟»
امام ـ علیه السّلام ـ «آن دو پسر، «عزیز» و «عُزَیر» بودند؛ آن دو در یک ساعت متولّد شدند و با هم سی سال زندگی کردند، آنگاه خداوند «عُزیر» را قبض روح کرد و یک صد سال در صف مردگان بود، ولی «عزیز» همچنان در دنیا زندگی می‌کرد. پس از صد سال خداوند «عُزیر» را زنده کرد و او را دوباره به دنیا برگرداند و او بیست سال با برادرش «عزیز» زندگی کرد و سپس هر دو با هم در یک ساعت از دنیا رفتند، روی این حساب «عُزیز» پنجاه سال عمر کرد ولی «عزیر» صد و پنجاه سال عمر نمود.»
عالم نصرانی که از علم امام حیرت زده شده بود حرکت کرد و گفت «از من داناتر و بهتری را آورده‌اید تا مرا رسوا نمایید، به خداوند قسم، تا این مرد دانشمند و بزرگوار در شام است من با شما نصاری سخن نمی‌گویم و از من چیزی نپرسید؛ اینک مرا به مسکنم باز گردانید.»
او را به درون غار بردند و از آن پس هر چه سؤال داشتند از امام باقر ـ علیه السّلام ـ می‌پرسیدند و جواب کافی می‌گرفتند. [۱]
پی‌نوشت:
[۱]. اقتباس از تفسیر جامع، ج ۱، ص ۴۱۲ ـ مفاخر الولایه، کاظمینی بروجردی ص ۱۸۹.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید