– آقاجان! اهل خراسانم از دوستان شما و علاقهمندان اهلبیت. مسافر مکهام. پول و آذوقهام تمام شده. مستحق صدقه نیستم. اگر کمکی کنید، در وطن از طرف شما صدقه میدهم.
ـ بنشین. خدای بزرگ و مهربان تو را مورد رحمتش قرار دهد.
بعد از پایان جلسه به اتاقشان رفتند و از پشت در، مرد خراسانی را صدا زدند. بعد دستشان را بیرون آوردند و فرمودند:
این دویست درهم را بگیر و خرج سفر خود کن. لازم هم نیست آن را صدقه بدهی. حالا زودتر برو که همدیگر را نبینیم. سلیمان جعفری مهمان امام بود. با تعجب علت این کار را پرسید.
ـ نخواستم سرافکنده شود و احساس ذلت کند.۸
بنایی میکردند. در بین کارگرها غریبهای بود سیاهچهره. گِل درست میکرد و دست دیگران میداد.
فرمود: این شخص کیست؟
ـ ما را کمک میکند. ما نیز پایان کار چیزی به او میدهیم.
ـ برایش مزدی هم تعیین کردهاید؟
ـ خیر هر چه به او بدهیم قبول دارد و راضی است.
امام برافروخت. سابقه نداشت بر سر موضوعی اینچنین ناراحت شود.
نسبت به حقوحقوق زیردستان خیلی حساس بود.۱۰