نوجوان بسیجی
عملیات تمام شده بود و اسرا را به عقب منتقل کردند. بین راه به نوجوان بسیجی کم سن و سال برخوردیم که به تنهایی چهار اسیر گرفته بود، سه نفر از اسرا جلوتر بودند و خودش بر دوش یکی که از بقیه قویتر بود سوار شده و میآمد با دیدن او خندهام گرفت گفت:«آنقدر پیاده آمده و خسته بودم که ترسیدم میان راه بمانم تازه این همه راه را برای اینها رفته بودیم وگرنه جلو کاری نداشتیم برای همین خودشان را زحمت دادیم.
نوری آسمانی
مدتها بعد از پیروزی انقلاب کمال به من گفت:«مادر در اتوبوس امام زمان (عج) بر من ظاهر شد و فرمود که من شهید میشوم و هیچکس نمی تواند من را شناسائی کند». ایشان ادامه دادند:«به مادرت بگو که وقتی جنازهات را آوردند، پیراهنت را کنار بزند تا از روی نوری که در سینه ات است تو را بشناسند». پس از شهادت کمال جنازه ایشان و همرزمش سوخت و تکه تکه شد وقتی آنها را به شیراز آوردند از شناسایی آنها قطع امید کردم.یکباره یاد سخنان آن روز او افتادم به سرعت به کنار پیکر شهدا بازگشتم .پیراهن یکی از آنها را بالا زدم شگفتزده به آن نگریستم، نوری آسمانی در سینهاش بود. من با راهنمایی صاحب عصر (عج) پیکر فرزندم را یافتم. نوکرت منتظرته
کلی ازش خون رفته بود، داشت جون میداد، فقط گفت:«نوکرتم». بچهها ساکشو گشتند یک دفترچه خاطرات بود که روی آن با خط خوش نوشته بود:«تقدیم به همسر عزیزم
اومدند دفترچه را توی ساک بزارند که از وسطش یک پاکت نامه افتاد زمین، پاکت سنگین بود بازکردند یک حلقه بود و یک نامه توی نامه خطاب به همسرش فقط نوشته بود:«نوکرت تو بهشت منتظرته». او اولین شهید کاروان ما یوسف قاسمی بود. نیروهای ستون
رزمی مشابه عملیات داشتیم یکی از دوستان در همان گیرودار نیاز به دستشویی داشت از صف خارج و مقداری از بچهها دور شد وقتی بلند میشود که برگردد میبیند یک ستون از نیروها پشت سرش بلند میشود میپرسد:«شما اینجا چهکار میکنید؟ پاسخ میدهند که دنبال تو آمدهایم از ترس اینکه مبادا تنبیهش کنند صدایش را درنمیآورد و ستون را حرکت می دهد بعد از رزم وقتی فرمانده با آن ستون روبهرو میشود میپرسد کجا بودید او دست پیش میگیرد که شما کجا بودید؟! و ما رمیت
عملیات والفجر۳ با آن همه زیبایی معنویش که تا قبل از زدن به خط داشت تمام شده بود. از ستونکشی، پیام رد کردن و خواندن «یا منزل السکینه فی قلوب المؤمنین» گرفته تا خداحافظی و زدن به خط و غیره. هوا دیگر کاملاً روشن شده بود آمبولانسها مشغول تخلیه مجروحین بودند و تویوتاها هم مشغول دادن غذا و مهمات به بچهها.از ظهر همان روز پاتک عراقیها شروع شد و چند روزی ادامه داشت. یکی از همین روزها که مشغول جواب دادن پاتک بودیم، صدایی همه را متوجه آسمان کرد. هلیکوپترهای عراقیها با بستههای بزرگی که به زیرشان بسته شده بود به طرف ارتفاعی که به کلهقندی مشهور بود میرفتند. تعدادی از عراقیها بعد از عملیات هنوز برروی آن مانده بودند و مقاومت میکردند همه سلاحها به طرف آنها نشانه رفت اما اثری نکرد و آنها رفتند ولی بعد از چند دقیقه دوباره همان صدا همه را متوجه خود کرد آرپیجی زنی که کنار من ایستاده بود با چهرهای خاکی و صدایی گرفته گفت:«این دفعه نمیگذارم از دستم بروی!». و پس از نشانه روی و خواندن آیه:«و ما رمیت آذرمیت…» گلوله را شلیک کرد.گلوله را می دیدم که پس از چند ثانیه درست به وسط هلیکوپتر خورد و چیزی نگذشت که نقش زمین شد و فریاد اللهاکبر از جای جای خاکریز به گوش میرسید و چهره خندان بچهها و اشک شوق که در چشمشان حلقه زده بود صفای دیگری به دشت بخشیده بود و بعد از آن ماجرا دیگر منطقه آرامش نسبی پیدا کرد.
وضوی خون
شب عملیات رمضان نزدیک پاسگاه زید بودیم یکی از بچهها برای گرفتن وضو به نزدیک آب رفت.یکباره خمپاره ای در کنارمان منفجر شد.همه در حال وضو گرفتن بودیم ترکش به سر یکی از بچهها خورد، که در حال کشیدن مسح سر بود خون از سرش جوشید و با آب وضوی صورتش آمیخت اما خنده هنوز روی صورتش بود. وضوی خون
بلافاصله اقتدا کردم الله اکبر منتظر محمود بودم صدای سوت خمپارهها نمی گذارند صدای امام جماعت را بشنوم گوشم را تیز میکنم به رکوع می روم دست راستم روی تکه بزرگی شبیه به گل نرم قرار میگیرد سنگر تاریک است و من چیزی نمیبینم در میان رکعت دوم کسی داد زد:«محمود شهید شده» امام جماعت نماز را تندتر خواند من مدام به گل نرمی که به لباسهایم چسبیده بود فکر میکردم یکباره به خودم آمدم محمود کنار من بود صف آخر نماز فانوسی آوردم تکههای سفید روی لباس حساسیت مرا بیشتر کرد تمام لباسهایم آغشته به خون بود نمیتوانستم حرف بزنم بچهها با بغض و گریه گفتند:«رستمی روی لباست تکههای مغز محمود است پاهایم رمق ایستادن نداشت خود را به سنگر بهداری رساندم.سر محمود از سجده گاه دوتا شده بود باورم نمیشد او اینگونه بیصدا در کنار من جان داد صورتش خیس بود آب وضو خون سرخ زیبایی خاص را به صورتش داده بود تکههای مغز محمود را به بدن ملحق کردم محمود با وضوی خون به نماز ابدی ایستاد و من اولین فاتحه را بر او قرائت کردموفای به عهد
جلوی در خیس بود و چند غنچه گل رز هم که در آب و گل ماسیده بود، راز شبانه خانه را فاش کرده بود زن پشت سر شوهرش یک کاسه آب و چند غنچه گلی رز ریخته بود.
دخترک گفت:«چرا بیدارم نکردی تا بابا را ببینم. و مادر صبورانه پاسخ داد:«خواستم بیدارت کنم بابایت گفت:«دخترکم را بیدار نکن چند روز دیگر میآیم و حسابی همدیگر را میبینیم». پدر به قولش وفا کرد آمد بر روی دستان مردم عزادار اما فقط چند دقیقه کوتاه کنار دختر ماند و سپس سوار بر موجی بر روی دستان مردم رفت.ولادت فرزند
عملیات بیتالمقدس بود، فرامرز مسئول یکی از اکیپهای امداد بود، خانوادهاش به او اطلاع دادند که اولین فرزندش متولد شده؛ سر از پا نمیشناخت با اصرار بچهها به مخابرات رفت تا با همسرش تماس بگیرد، اما موفق نشد. به ناچار به منطقه بازگشت، از چهرهاش می توانستی بفهمی که شوقی در دل دارد، با غروب آفتاب اعلام کردند که یکی از آمبولانسها مورد هدف گلولههای دشمن قرار گرفته است. فرامرز سریع برخاست، خانه و نوزادش را فراموش کرد، به اتفاق هم به خط رفتیم، در میان راه خمپارهای در کنارمان منفجر شد، قطرات خون سرش بر زمین چکید، اما هنوز خنده بر لب داشت و آرام نام زیبای سید شهیدان (ع) را زمزمه میکرد فرامرز بیآنکه حتی یکبار فرزندش را ببیند، به دیدار حق شتافت تا در روز محشر در مقابل مولای عشق شرمگین نباشد. هزار سال عمر
کم حرف میزد. سه تا پسرش شهید شده بودند. از او پرسیدم:«چند سالته، مادرجان؟» گفت:«هزار سال.»
خندیدم در حالیکه صدایش میلرزید گفت:«شوخی نمی کنم اندازهی هزار سال به من سخت گذشته ….. همچون مولا
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود که یک شب خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات «کانیسخت» تکه تکه شده بچهها رفتند و با هر زحمتی که بود بدن مطهر شهید را درون کیسهای ریختند و آوردند.آنچه موجب شگفتی ما شد وصیتنامه این برادر بود که نوشته بود:«خدایا اگر مرا لایق یافتی چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره از این دنیا ببر».
هوس کرب و بلا
پیرمرد ۸۶ سالهای که از بلوچستان به جبهه آمده بود، با عصا در میدان مین راه میرفت و فریاد میزد:«هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله» او کمبود بینائی داشت اما بصیرتش برایم معما بود گفتم:«پیرمرد!برگرد! جهاد بر تو واجب نیست.خندید و گفت:«هرگز بخیل نشو…..» و سرانجام در میدان مین به سختی مجروح گشت، پیرمرد مدتها قبل پسرش را قربانی ثارالله (ع) کرده بود.
یا حسین (ع)
دوالی جوانی صمیمی و مهربان بود ،یک شب در حال خواندن دعای توسل، چنان میگریست که احساس کردم دیگر وقت سفر او به آسمان رسیده است، او در سنگری محقر و کمجان به همراه طلبهای به نام رضایی و امدادگری جوان دعا میخواند.یکباره صدای سوت خمپاره در فضای نیمهتاریک منطقه پیچید انگار کسی به من گفته بود دو تکه شدن او را همچنانکه فریاد یا حسین (ع) یا حسین (ع) سر می داد به چشم دیدم.
طلبه و امدادگر هم شهید شدند و ما تا صبح پیکرهای تکه تکه شهداء را جمع میکردیم.
یا زهرا (س)
در بیمارستان صحرایی مجروحین بسیاری بستری بودند هرکدام از مجروحین ذکری گفتن ذکری مثل یا مهدی (عج) و یا حسین (ع).علی لطفی نیز در میان مجروحین بود.گلوله دقیقاً در پهلویش قرار داشت و فقط میگفت:«یا زهرا (س)»، چند ثانیه بعد دیگر صدای یا زهرایش (س) نیز به گوش نمیرسید.شاید ام المومنین (ع) شفاعتش را پذیرفت که او اینگونه آرام و سبکبال به آسمان پر کشید.
یا غیاث المستغیثین
چند روزی از استراحتم میگذشت ولی دوست داشتم به جبهه بروم. عازم منطقه ی عملیاتی مهران واقع در دزلی و مریوان شدیم در قسمت تبلیغاتی جبهه کار میکردم ولی دوست داشتم در منطقهی عملیاتی میبودم و مانند همرزمانم اسلحه به دست میگرفتم و میجنگیدم. یک روز یکی از دوستانم با حالتی عصبی به من گفت :«تو این جا چه میکنی؟!» با صدای بغضآلود گفتم:«برای جنگ آمدهام». آن رزمنده که نمیدانم دلش برای من سوخت یا نه در پاسخ جواب داد:«سنگر تبلیغات هم مکانی برای جنگیدن است».ناچار به سنگر تبلیغاتی رفتم تا اینکه یک روز برای دیدن بچهها راهی خط مقدم شدم. آنها دورم حلقه زدند و گفتند که باید امشب برای ما مراسم دعای کمیل را اجرا کنی با وجود اینکه میدانستم خطرناک است اما قبول کردم.
شب جمعه، سوله و تبلیغات، همه با هم وسایل دعا را فراهم کردند و هنوز «بسم الله الرحمن الرحیم» را نگفته بودم که اشک بچهها سرازیر شد. شب به یادماندنی بود؛ میخواندیم و اشک میریختیم که ناگهان صدای وحشتناکی آمد به طوری که سوله لرزید و فانوس بالای سرمان تکان شدیدی خورد، اما هیچکس تکان نخورد، همه فقط خدا را صدا میزدند بیآنکه به اطراف توجهی داشته باشند.پس از نماز خواندن تازه خوابم برده بود که با صدای یا حسین یا حسین از خواب پریدم هراسان به بیرون از سوله رفتم و دیدم بچهها در حالی که گریه میکنند به گلولهی توپی اشاره میکنند، لحظهای به یاد لرزهی شدید دیشب افتادم و با فریاد یا غیاث المستغیثین سر بر سجده گذاشتم و خدا را به خاطر لطف بیحصرش سپاس گفتم. یا مهدی (عج)
در میانه میدان جنگ جوانی فریاد زد قلبم سوخت، جگرم آتش گرفت، وقتی جلو رفتم دیدم دل و روده او تقریباً بیرون ریخته و در وضعیت وخیمی قرار دارد، با وجود جراحت شدیدی که داشت یا مهدی گفتنش قطع نمیشد، با چفیهاش شکمش را بستم ولی او هر لحظه به شهادت نزدیکتر میشد سعی کردم او را به عقب انتقال دهم اما او گفت:من از حضرت زهرا (س) و امام مهدی (عج) کمک خواستهام از تو میخواهم این پیام مرا به دیگر رزمندهها برسانی که اگر مجروحی را دیدید که برای او کاری از شما برنمیآید کاری به کارش نداشته باشید. نمیخواستم رهایش کنم، اما او همانجا یا مهدی گویان چشمانش را برای همیشه بست. یاری حق
بعدازظهر بدون مهمات، خسته، تشنه و گرسنه میجنگیدیم، شب بچهها کنار یکدیگر نشستند یکی پرسید:«برادر آب داری؟» اما همه قمقمههای خالی بود. چند تن از نیروها با لب تشنه شهید شدند برخی لباسهای خود را بیرون آورده و شکمهایشان را روی خاکهای نمناک گذاشتند تا بلکه کمی از عطش جانشان کم شود با نزدیکتر شدن دشمن به خط همه قطع امید کردیم ،کارتهای شناسایی را پاره کردیم تا هویتمان در صورت اسارت معلوم نباشد. دشمن در چند قدمی ما بود به یکباره دست به دعا برداشتیم ناگاه خداوند رعب و وحشتی در دل دشمن و سکینهای در دل ما انداخت. فقط چند نارنجک داشتیم بچهها به وسیله آن چند تانک دشمن را به آتش کشیدند به یمن حمایت باری تعالی دشمن از آنجا گریخت و ما توانستیم سالم به عقبه بازگردیم.
یدالله فوق ایدیهم
در خاکریز سوم محاصره شده بودیم شصت نفر بچهها عرقریزان با تانک درگیر بودند آرپیجیها اثر نمیکرد کلاش هم بیفایده بود مصطفی سوار نفربر غنیمتی پر از مهمات شد و به سرعت خود را به خاکریز رساند، سربازان دشمن بدون لحظهای تأمل به نفربر شلیک میکردند .مصطفی نزدیکیهای خاکریز از نفربر خارج شد و به سرعت خود را به ما رساند نیروهای پیاده دشمن دور نفربر جمع شدند لحظاتی بعد تانک عراقی بالای خاکریز که نمیدانست قضیه از چه قرار است با گلولهای مستقیم نفربر را منهدم کرد با عنایت حق و لطف بیحد و حصر او دشمن خودش تعداد بسیاری از نیروهایش را به هلاکت رساند. یک آرزو
قبل از عملیات والفجر من در گردان یا رسول (ص) بودم.حاج بصیر به من گفت شما نباید به خط مقدم بروید، من معترض شدم و گفتم به چه علت؟ در جوابم گفت:«شما پیرمرد هستید و بهتر است در پشت جبهه بمانید».من ناراحت شدم و رو کردم به او و گفتم:«پس اعلام کنید که پیرمردها به جبهه نیایند چون به درد جنگ نمیخورند.حاجی خندید و گفت:«حضور شما تا همینجا هم قابل تقدیر و تشکر است، شما روحیهبخش رزمندگان هستید».راستش را بخواهید من قبول نکردم و از گردان حضرت رسول (ص) به گردان امام محمدباقر (ع) رفتم.فرماندهان آن گردان هم نظرشان این بود که به خط مقدم نروم، ولی آنها را متقاعد کردم که عازم خط بشوم. وقتی به ابوفلفل رسیدیم ما چند نفر بودیم.شروع کردیم به سر و صدا کردن که باید ما را به عملیات ببرید.خلاصه من و چند نفر دیگر را به آموزش امدادگری فرستادند تا آموزش ببینیم سپس به گردان امام حسین (ع) منتقل شدیم.
یک تکه پیراهن
ایرج ورزشکار بود دروازه بان، همشه لباس ورزشی میپوشید، ریش و سبیل پرپشت و موهای صاف و بلند داشت .نیروها از او حرف شنوی داشتند، ۲۰ ساله بود که دل به خطر سپرد و پا در رکاب عشق خمینی، اما هیچکس از او خبری نداشت ،عظیم به دنبالش به راه افتاد میدانست شهید شده اما میخواست مطمئن شود. کورسوی امیدی در دلش وجود داشت تا اینکه نیروها یک تکه گوشت و یک تکه از پیراهن او را بالای نخلی یافتند .نخلی نزدیک نهر و این دل او را بیشتر به آتش میکشید، نمیدانست چکار کند؟ خاکش کند، نمیشد خاکش نکند نمیشد؟ چه چیز را به خانوادهاش تحویل دهد؟ یک تگه گوشت.
دیگر فقط صدای گریه عظیم بود که کنار خین های های میگریست و فریاد میزد:«خدایا، خدایا، خدایا».
یک قمقمه، دوازده سرباز
گردان کمیل کانال را پاکسازی میکنند تا به پاسگاه برسند کانالهای ذوذنقهای شکل کار فرانسویهاست.دوشکاها و تانکهای عراق مستقیم جاده را میزنند .روز سوم ارتباط کمیل با مقر قطع شد، آخرین حرف را بچهها به حاج همت گفتند:«حاجی به امام بگو ما عاشورایی جنگیدیم» و حاج همت شاید آن سوی بیسیم فقط میتوانست سر بکوبد به جعبههای فشنگ و اشک بریزد، نه آب رسید و نه غذا.دوازده نفر با یک قمقمه سر کردند، عراقیها که به کانال رسیدند اکثر بچهها از تشنگی شهید شده بودند.بقیه را هم تیر خلاص زدند، بچهها در قتلگاه ماندند.برای همیشه قتلگاهی پر از لبهای تشنه و پر از لالههایی که سالها بعد نیز با یک سوراخ در جمجمههای پر از گل پیدا می شوند، و میشوند شهید گمنام. یک یا علی
در عملیاتی ۴۸ ساعت در محاصره بودیم. در تمام این مدت چشم روی هم نگذاشتیم و من آنقدر خسته بودم که اگر میخواستم قدمی جلو بگذارم باید با دو دست پایم را جلو میکشیدم. دشمن هر لحظه در حال پیشروی بود و بچههای ما را به رگبار میبست. در حال نماز خواندن، چند نفر از بچهها را به گلوله بستند که پرت شدند توی اروند و تمام آب از خونشان رنگ گرفت. صحنهی بسیار بدی بود. نماز را شکستم، همهی قدرتم را جمع کردم و با یک یا علی محکم گلولهی آرپیجی را شلیک کردم؛ هر گلولهای که زدم گفتم :« این به تلافی فلان شهید که جلوی چشمم پرپر شد.» با همان چند گلولهی باقی مانده، دشمن عقب کشید و در فاصلهای کوتاه محاصره شکسته شد. یلان نامدار
50 متر به پایگاه مانده بود دود غلیظی به آسمان میرفت ،عراقیها پاسگاه را خاکی کرده بودند در کنار آبراه چشمم به قایق نیم سوخته افتاد با چند نفر سوار بر بلم به جلو رفتیم تا جنازه برادران را که قبلاً شهید شده بودند بیاوریم.دو تن از بچهها با ماسک غواصی و کپسول هوا به پایین رفته اطراف قایق و داخل آن را گشتند تکههای گوشت و استخوان آنها را بیرون آوردند. طاقت دیدن نداشتم ،همین چند روز پیش آنها را سالم دیده بودم یکدیگر را بوسیدیم.از چهار یل نامدار سپاه خمینی فقط کمی گوشت و استخوان باقی مانده بود.دلم میخواست فریاد بزنم اما زمان حتی مجال سوگواری هم به ما نداد و ما به ناچار پیکر پاک آنها را به عقب انتقال دادیم. یوسف
هنگام خداحافظی با یوسف میخواستم صورتش را ببوسم، با دست گوشه پیشانیاش را نشان داد و گفت:«این جا را ببوس که جای گلوله شهادت است» و بالاخره در عملیات مرصاد به علت اصابت گلوله به همان قسمت از پیشانی آسمانی شد و به سجده افتاد.
اشتراک گذاری این صفحه در :

لقمه حلال در تربیت فرزندان
۱۴۰۴/۰۱/۲۴
مشکلات طلاق
۱۴۰۴/۰۱/۲۳
بازتاب معنوی نامهای خوب
۱۴۰۴/۰۱/۲۲
عادت به مطالعه
۱۴۰۴/۰۱/۲۱
از زندگی تا شهادت سید حسن نصرالله
۱۴۰۳/۰۹/۱۲
مفهوم «کوثر» در قرآن و ارتباط آن با شخصیت حضرت زهرا (س) چیست؟
۱۴۰۳/۰۸/۳۰
رعایت حریم خصوصی دیگران در قرآن، احادیث و آثار امام
۱۴۰۳/۰۸/۱۶
شیر مادر در سرنوشت روانی کودکان موثر است
۱۴۰۳/۰۵/۱۰
4 باور رایج غلط که دختر/پسرها درباره ازدواج دارند!
۱۳۹۶/۰۵/۲۱
فرهنگ کتابخوانی در خانواده ها
۱۴۰۳/۱۱/۱۷
گروههای خونی
۱۳۹۱/۰۹/۱۷