دنیای آدمی بودم اما
به چشم هیچ راننده ای نیامده بودم
بدون شما
از کنار خیابان ناپدید می شوم بانو
آمده بودم دارو برای خانه بگیرم
از شهر شما بدور
خانه ام سرطان پنجره دارد
دکتر برده ام بالای سرش
زیارت ناحیه خوانده ام
پشت درب های بسته ی ناحیه هشت
خانه ام دارد از دست می رود بانو
باید خودم را برسانم
برسانم پشت دیوار های دبستان پسرانه ی توحید
آن وقت بیاد خواهم آورد
کودکانی که دریا را دیده بودند آب را بزرگتر می نوشتند
حالا شهادت می دهم
که این وقت شب شما آخرین فرستاده ی خدا هستید و
راه راست هر کجا که مسیر شماست
اگر نه به احیای شما تا به حال
باران به سر گرفته بودم و
هیچ در کنار خیابان
دنیای آدمی بودم اما….
- آذر ۲۶, ۱۳۹۱
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 122 نفر
- برچسب ها : اشعار و متون ادبی, شعر، ادبیات، دنیای آدمی, عاشقانه و عالمانه