در زمانی که حضرت ابوالحسن ، امام رضا علیه السلام توسّط ماءمون عبّاسی از مدینه به خراسان احضار شده بود، در مسیر راه خویش به محلّی به نام ((حمراء)) رسید.
حضرت برای استراحت ، کنار چشمهای فرود آمد و چون سفره غذا را پهن کردند، حضرت با همراهانش مشغول تناول غذا گردید.
ناگهان حضرت ، سر خود را بلند نمود و مردی را که شتابان میآمد، نگریست ؛ و دست از غذا خوردن کشید.
وقتی آن مرد محضر حضرت شرفیاب شد، عرض کرد: فدایت گردم ، تو را بشارت باد بر این که زبیری کشته شد.
رنگ چهره حضرت دگرگون و زرد شد و سر خویش را پائین انداخت ، سپس فرمود: گمان میکنم که زبیری شب گذشته مرتکب گناهی خطرناک شده باشد، که او را داخل دوزخ گردانیده است .
پس از آن ، دست مبارک خویش را دراز نمود و مشغول تناول غذا گردید؛ و از آن مرد پرسید: علّت مرگ زبیری چه بود؟
در پاسخ اظهار داشت : زبیری شب گذشته شراب خمر بسیاری بیاشامید تا جائی که فوراً به هلاکت رسید.
همچنین محمّد بن عبداللّه افطس حکایت کند:
روزی بر مأمون وارد شدم ، پس از صحبت هایی گفت : رحمت و درود خدا بر حضرت رضا علیه السلام که عالمتر از او یافت نمیشود، در آن شبی که مردم با او بیعت کرده بودند، پیشنهاد کردم که خلافت را بپذیرد؛ و من جانشین او در خراسان باشم ؟
فرمود: خیر، نمیپذیرم و کمتر از محدوده خراسان را هم قبول دارم ، و من در خراسان باید بمانم تا مرگ ، مرا دریابد.
گفتم : فدایت گردم ، چگونه و از کجا چنین می دانی و می گوئی ؟!
حضرت فرمود: علم و اطّلاعات من نسبت به موقعیت کنونی و آیندهام همانند علم و اطّلاع تو نسبت به خودت میباشد.
گفتم : موقعیت شما در آینده چگونه است ؟
فرمود: مسافت بین من و تو بسیار است ، چون که مرگ من در مشرق ؛ ولی مرگ تو در مغرب انجام خواهد گرفت .
سپس گفتم : راست می گوئی و خدا و رسولش درست گفتهاند، و بعد از آن نیز هر چه تلاش کردم که او را تطمیع در خلافت کنم ، فریب نخورد و اثری نبخشید.
اکنون قبر مطّهر آن حضرت سمت مشرق و قبر ماءمون در سمت مغرب قرار گرفته است .