روزی به عظمت محبوب ترین شهید دفاع مقدس

روزی به عظمت محبوب ترین شهید دفاع مقدس

«هیچ‌ بزرگ‌راهی را به اندازه همت دوست ندارم.» خیلی‌ها محمدابراهیم همت را محبوب‌ترین شهید دفاع مقدس می‌دانند.

همت همت مجنون

۱۷ اسفند سالگشت شهادت فرمانده دلاور اسلام حاج محمد ابراهیم همت

تولد: ۱۲ فروردین ۱۳۳۴، شهرضا

شهادت: ۱۷ اسفند۱۳۶۲، جزیره مجنون

سوابق: تحصیل در دانشسرای تربیت معلم، تدریس تاریخ در مدارس راهنمایی، تبلیغ امام و افشای جنایات شاه، احضار توسط ساواک، سازماندهی تظاهرات مردمی،‌ راه‌اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا، اعزام به منطقه کردستان در سال۵۹، همکاری با احمد متوسلیان برای تشکیل تیپ محمد رسول‌الله، حضور در رده‌های بالای فرماندهی در عملیات‌هایی مثل فتح‌المبین، رمضان، محرم، بیت‌المقدس، مسلم‌بن‌عقیل، حضور در جبهه جنوب لبنان، فرماندهی عملیات‌هایی مثل والفجر۴ و خیبر.

کتاب‌هایی هم‌چون «همت»، «هم‌پای صاعقه»، «ضربت متقابل»، «به روایت همت»، «ماه بالای سربچه‌هاست» و «نیمه پنهان ماه» درباره زندگی این شهید بزرگوار نگاشته شده‌اند.

هر وقت که می‌دید کارهای مادر زیاد است. جارو را برمی‌داشت، اتاق را جارو می‌زد؛ دم در خانه را، حیاط را‌. یخچال را دستمال می‌کشید و برق می‌انداخت. حتی چای تازه، دم می‌کرد خسته که می‌شد، می‌آمد کنار مادر می‌نشست.

*

برای عقد، یک انگشتر عقیق خرید. پدر زنش ناراحت شد: شما بروید یک حلقه آبرومند بخرید. لبخند زد و گفت: این هم از سر من زیاد است. شما فقط دعا کنید بتوانم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه‌اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا. خودش کریم است.

*

زن گفت: یک خواهش دارم. اگر می‌شود برای خطبه عقد برویم خدمت امام.

ابراهیم لحظه‌ای سکوت کرد: هر کاری بخواهید دریغ نمی‌کنم فقط خواهشم این است که نخواهیم لحظه‌ای عمر این مرد را صرف عقد خود بکنم، او کارهای مهم‌تری دارد. من نمی‌توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم.

*

خودش لباس ساده و ارزان‌قیمت می‌پوشید، از همسرش هم همین را می‌خواست. می‌گفت:‌ فرمانده‌های تیپ و گردان و گروهان همه چشمشان به من است و خانواده‌ام که چه می‌پوشم، چه می‌خورم، چه‌ می‌گویم. من باید توی همه‌شان الگو باشم.

*

از عملیات برگشته بود. وضو گرفت. جانماز پهن کرد و خواست نماز بخواند که زن به شوخی گفت «ابراهیم! همه وقتت را نگذار برای خدا، یک کم هم به من برس!» سر برگرداند. نگاهش کرد و با لحن خاصی پرسید: می‌دانی این نماز را برای چه می‌خوانم؟ هر بار که برمی‌گردم می‌بینم این‌جایی، سالمی، فکر می‌کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می‌شود.

*

زن که به خانه رسید، دید همه‌چیز مرتب و تمیز است. کف آشپزخانه برق می‌زد. یخچال پر از میوه‌های فصل؛ شسته شده. چشمش به عکس ابراهیم افتاد که کنارش دسته گل و یادداشتی بود. ورقه را برداشت: سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم! گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم سخت بود، و لیکن یک شب را در این‌جا به سر آوردم. مدام تو را این‌جا می‌دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. إن‌شاء‌الله که سالم می‌رسید. کمی میوه گرفتم. نوش‌جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید… از همه التماس دعا دارم. إن‌شاء‌الله به زودی به خانه امیدم می‌آیم.

*

به خانه که می‌آمد، نمی‌گذاشت همسرش کاری کند. خودش سفره را می‌انداخت. غذا را می‌آورد. ظرف‌ها را می‌شست. شیر و غذای بچه‌ها را با حوصله می‌داد. با آن‌ها بازی می‌کرد. لباس‌هایشان را عوض می‌کرد، می‌شست. به خرید می‌رفت و می‌گفت: زن نباید زیاد سختی بکشد. هر جا خواستی برو! خانم جان! اصلاً اگر نروی توی مردم از تو راضی نیستم، اما بار نگیر دستت بیا خانه. این‌ها را بگذار من انجام بدهم. تو بعد از من باید خیلی سختی‌ها بکشی، بگذار حالا این یکی دو روزی که هستم کمی به شما برسم.

*

همسرش و بچه‌ها مریض شده بودند. ابراهیم که رسید، نشست بالای سرشان. هق‌هق گریه‌اش بلند شد. زن خندید و گفت: اگر با این مریضی‌ها نمیریم، تو بالأخره ما را با این گریه‌هات می‌کشی. نگاهش کرد. اشک ریخت و گفت: چرا شما مریض شده‌اید؟ تقصیر من است که هیچ‌وقت پیشتان نیستم.

*

کسی را فرستاد تا همسرش را به دزفول بیاورد. تسبیح در دست‌هایش می‌چرخید و منتظر بود. ماشین که ایستاد، با شوق جلو رفت و گفت: خانم! این اولین باری بود که فهمیدم چشم‌انتظاری چه‌قدر تلخ است! فهمیدم بی‌تو چه‌قدر غریبم!

همان‌جا ماندند؛ طبقه بالای خانه یکی از بسیجی‌ها، روی پشت‌بام، مرغداری بود. از آن‌جا استفاده‌ نمی‌شد. کَفَش را تراشید و شست. به جای پرده با پونز ملحفه‌ای سفید زدند؛ دو اتاق شد. دو تا بشقاب، قاشق، کاسه، یک سفره کوچک و یک پتو خریدند.

*

داشت برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می‌شد. بچه‌ها خواب بودند. زن با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: دلت می‌آید بچه‌های ما به این زودی یتیم شوند؟

آرام نگاهشان کرد و گفت «ما پیرو مکتبی هستیم که پیغمبرش که اشرف مخلوقات است، یتیم به دنیا آمد. تو به این مسئله فکر کن، یتیمی بچه من برای تو جا می‌افتد. باز من چند بار آمده‌ام، دستی به سر بچه‌ام کشیده‌ام. باز این‌ها آرامش حضور پدر را در کنارشان حس کرده‌اند ولی پیامبر ما، این‌ها را هم لمس نکرد.» زن به فکر فرو رفت.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا