تکبر سبب تمام اخلاق بد
دلیل آنکه تکبر مانع ورود انسان به بهشت میشود آن است که تکبر میان بنده و اخلاق تمام مؤمنان که درهای ورود به بهشت است، حائل میشود و تکبر و عزیز دانستن نفس تمام آن درها را میبندد، زیرا متکبر نمیتواند برای مؤمنان دوست بدارد آنچه را برای خود دوست میدارد و در این حالت نوعی عزت است. متکبر نمیتواند تواضع کند که اصل اخلاق پرهیزکاران است و در آن عزت است، و بر فرو خوردن خشم که در آن عزت است، قادر نیست و نیز قادر بر ترک کینه نیست، در حالی که عزت در آن است و نمیتواند بر راستگویی مداومت کند که عزت در آن است و بر ترک حسد قادر نیست و در آن عزت است و نمیتواند خشم را رها کند و در آن عزت است و بر خیراندیشی دقیق قادر نیست که در آن عزت است و بر پذیرش نصیحت قادر نیست که در آن عزت است و از تحقیر مردم و غیبت کردن آنها در امان نیست، در حالی که عزت در آن است و طولانی کردن سخن موردی ندارد […] پس هیچ خوی نکوهیدهای نیست، جز اینکه صاحب عزت و تکبر برای حفظ عزت خود مجبور به آن است و هیچ خوی ستودهای نیست، جز آنکه از بیم از دست رفتن غرورش از انجام آن عاجز است، از این روست که هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرهای، تکبر در دلش باشد، وارد بهشت نمیشود». (۱(
کبر مانع کسب حسنات
کبر از اعظم رذیله است و آفت آن بسیار، و غائله آن بی شمار است. چه بسیارند از خواص و عوام که به واسطه این مرض به هلاکت رسیدهاند و بسی بزرگان ایام، که به این سبب گرفتار دام شقاوت گشتهاند. اعظم حجابی است آدمی را از وصول به مرتبه فیوضات، و بزرگتر پردهای است از برای انسان از مشاهده جمال سعادات. زیرا که: این صفت، مانع میگردد از کسب اخلاق حسنه. چون به واسطه این صفت، آدمی بر خود بزرگی میبیند، که او را از تواضع و حلم، و قبول نصیحت، و ترک حسد و غیبت و امثال اینها منع میکند. بلکه خلق بدی نیست، مگر اینکه صاحب تکبر محتاج به آن است به جهت محافظت عزت و بزرگی خود و هیچ صفت نیکی نیست، مگر اینکه از آن عاجز است، به سبب بیم فوت برتری خود و از این جهت آیات و اخبار در مذمت و انکار بر آن خارج از حیز شمار و تذکار است. (۲(
حقیرشمردن دیگران
کبر باعث حقیر شمردن دیگری و برتری برآن گردد، مانند: مضایقه دادن از هم نشینی با او، یا هم خوراکی با او، یا امتناع در پهلو نشستن با او، یا رفاقت او، و انتظار سلام کردن و توقع ایستادن او، و پیش افتادن از او در راه رفتن، و تقدم بر او در نشستن، و بی التفاتی با او در سخن گفتن، و به حقارت با او تکلم کردن، و پند و موعظه او را بی وقع دانستن، و امثال اینها.
و از جمله آثار کبر خرامان و دامن کشان راه رفتن و بعضی از این افعال گاهی از حسد و کینه و ریا نسبت به بعضی صادر میشود، اگر چه آدمی خود را از او بالاتر هم نداند. (۳(
«سید امام ابوالقاسم حکیم» (۴) گوید: «هر که را اندازهٔ وی برتر داری، کبر کاشته باشی اندر دل وی. و هر که را از اندازهٔ وی فروتر داری، کینه کاشته باشی اندر دل وی». (۵(
پیروی از بزرگان متکبر
هان بترسید! بترسید از پیروی مهتران و بزرگانتان که به گوهر خود نازیدند و نژاد خویش را برتر دیدند و نسبت آن عیب را بر پروردگار خود پسندیدند و بر نعمت خدا در حق خویش انکار ورزیدند، به ستیزیدن برابر قضای او و بر آغالیدن (۶) بر نعمتهای او. پس آنان پایههای عصبیت هستند و ستونهای فتنه و شمشیرهای نازش جاهلیت. (۷(
کبر، گناه نابخشودنی
حکما گفتهاند: «معصیتی که به تکبر و نخوت باشد، در او به غیر عذاب و خذلان (۸) نیست و لهذا چون معصیت آدم به شهوت بود، مغفور گشت و به درجهٔ اجتبا (۹) رسید و معصیت ابلیس چون از کبر و نخوت بود، ملعون شد و در درکهٔ ابتلا بماند. آدم را از اکل شجره نهی کردند، مترجمی نشد و از آن شجره تناول کرد و در مقام عذر «ربنا ظلمنا» (۱۰) گفت و از روی تواضع، به ذنب خود اعتراف آورد […] و ابلیس مخالفت امر کرد و آدم را به فرمان الهی سجده نیاورد. (۱۱(
پستی و خواری نزد مردم
«عمر و بن شیبه» گوید: «در مکه میان صفا و مروه بودم. پس مردی را سوار بر استری دیدم که در برابرش غلامانی بودند و مردم را دور میکردند. گفت: پس از مدتی برگشته و وارد بغداد شدم. روزی کنار پل بودم که مردی با موی بلند و سر و پای برهنه دیدم و در او میاندیشیدم. پس به من گفت: تو را چه شده که به من مینگری؟ به او گفتم: تو را شبیه مردی یافتم که او را در مکه با این اوصاف دیدم. گفت: من همانم. گفتم: خدا با تو چه کرد؟ گفت: من در جایی که مردم تواضع میکنند، بلند پروازی کردم، پس خدا در جایی که مردم بلند پروازی میکنند مرا خوار ساخت». (۱۲(
انواع کبر
بدان که تکبر به سه قسم است: اول آنکه: تکبر بر خدا کند، همچنان که نمرود و فرعون کردند. و این بدترین انواع تکبر، بلکه اعظم افراد کفر است. و سبب این، محض جهل و طغیان است و به این قسم خدای تعالی اشاره فرموده که: «به درستی که کسانی که تکبر و گردن کشی از بندگی من مینمایند، زود باشد که داخل جهنم شوند، در حالتی که ذلیل و خوار باشند».
دوم آنکه: بر پیغمبران خدا تکبر و خود را از آن بالاتر داند که انقیاد و اطاعت ایشان را کند، مانند «ابوجهل» و امثال اینها. و ایشان کسانی بودند که میگفتند: «آیا اینها را خدا منت گذارد و پیغمبر کرد در میان ما؟» و میگفتند: «آیا ما ایمان بیاوریم از برای دو آدمی مانند ما؟» و میگفتند: «نیستید شما مگر بشری مانند ما» و این قسم نیز نزدیک تکبر به خدا است.
سوم آنکه: اینکه تکبر بر بندگان خدا نماید، که خود را از ایشان را در جنب خود پست و حقیر شمارد. و این قسمت اگر چه در شناعت از قسم اول کمتر باشد، اما این نیز از مهلکات عظیمه است. بلکه بسا باشد که منجر به مخالفت خدا شود. زیرا که صاحب آن، گاه است حق را از کسی میشنود که خود را از او بالاتر میداند و به این جهت استنکاف از قبول و پیروی آن میکند. بلکه چون عظمت و تکبر و برتری و تجبر (۱۳) مختص ذات پاک خداوند – علی اعلی – است پس هر بندهای که تکبر نماید در صفتی از صفات خدا با او منازعه نموده است. (۱۴)
تکبر ظاهری و باطنی
باید دانست که تکبر به ظاهری و باطنی تقسیم میشود: تکبر باطنی، خوبی است در نفس و تکبر ظاهری، اعمالی است که از اندامها صادر میشود و نامیدن خوی باطنی به تکبر سزاوارتر است. اما اعمال بدنی؛ نتایج آن خوی باطنی است و خوی تکبر سبب آن اعمال است. از این رو هرگاه اثر خوی باطنی در اندامها ظاهر میشود گویند: تکبر کرد و هر گاه ظاهر نشود گویند: در نفس او تکبر است. (۱۵)
و «سید امام ابوالقاسم حکیم سمرقندی» رحمه الله گفته است که: «کبر بر سه نوع است: برترش آن است که از فروتر از خود پند نپذیرد. و میانهترش آن است که خویش را [بر] دیگران فضل بیند و ازین کمترش آن است که چون محنی (۱۶) رسد خویشتن مر عافیت را اهل بیند». (۱۷(
تکبر برجایگاه و مقام
در حکایت است: شتر خراسی (۱۸) با شتر کاروانی مناظره کرد. شتر خراسی گفت: «خدای عزوجل با من فضل بسیار کرده است که مرا بر یک جای میدارد، و شما را در تکاپوی و رنج در افکنده است!» شتر کاروانی گفت: «حال خویش مرا بر گوی تا تو را چون میدارند که تو این همه شکر میکنی؟» شتر خراسی گفت: «من در یک روز ده خراس بکنم، و خداوند من، مرا چشم باز بندد، و در آن خراس میگرداند، تا آن گه که روغن از کتان بیرون آید» گفت: «چند بارکشی؟» گفت: «آسیا سنگی میکشم، و جوالی (۱۹) پر ریگ این هر دو بارکشیدن من باشد» گفت «چه خوری؟» گفت: «کنجاره (۲۰) و کاه و پندانه» (۲۱) شتر کاروانی را خنده آمد؛ گفت: «ای بی چاره! که خبر نداری از آن تماشاهای ما و صحراهای پر گیاه، و مرغزارهای (۲۲) خوش. و هر روز جایی دیگر، و شهرهای دیگر دیدن، و در صحراهایی دیگر تماشا کردن، و بر مراد خویش رفتن، و خوردن و آشامیدن و تو چنین بر من افسوس میکنی، با این همه رنج و بند که در پیش داری! اما تو معذوری که از راحت جهان جز خراس نصیب تو نیامده است.» قومی از مردمان سخنی چند به تقلید از مقلدی دیگر فرا گرفتند، و آن را اصلی ساختند، و میپندارند که به جز از این هیچ کاری دیگر نیست، اگر ایشان از قدم تقلید مقلدان بیرون آمدندی، بدانستندی که به جز از آنکه ایشان در آنند، کارهایی دیگر است. و به جز از آن خراس جهانی دیگر است. (۲۳(
فخر فروشی
و اما افتخار؛ مباهات بود به چیزهای خارجی که در معرض آفات و اصناف زوال باشد، و به بقا و ثبات آن وثوقی نتواند بود، چه اگر فخر و مال کنند، از غصب آن ایمن نباشند و اگر به نسب کنند، و صادقترین این نوع آن گاه بود که شخصی از پدران او به فضل موسوم بوده باشد، پس چون تقدیر کنند که آن پدر فاضل او حاضر آید و گوید: «این شرف که تو دعوی میکنی بر سبیل استبداد، مراست نه تو را. تو را به نفس خویش چه فضیلت است که بدان مفاخرت توانی کرد» از جواب او عاجز آید. (۲۴(
و افتخار نیز چنین است، زیرا فخر عبارت از مباهات به چیزهایی است خارج از ماست و هر کس بدان چه خارج از اوست مباهات کند، البته به چیزی مباهات کرده است که مالک آن نیست و چگونه مالک توان شد چیزی را که در هر ساعت و لحظهای در معرض آفات و زوال است و در هیچ وقتی از اوقات به آن وثوقی نداریم؟ و صحیحترین و صادقترین امثال دربارهٔ آن، چیزی است که خدای تعالی گفته در قرآن که از این امثال بسیار است و همچنین در اخبار مرویه از پیامبر صلی الله علیه و آله. (۲۵(
فخر به جاه و مال و دانش
حکیمی را از پیشینگان پرسیدند: «به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه پیوسته علم آموزم.» این سخن در پیش «ابوسلیمان منطقی» گفتند و او را گفتند: «تو به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه در توحید، آن گویم که دانم و از آنچه ندانم، خاموش باشم». پس «ابوالنفیس» را گفتند: «تو به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه چشم از لذات دنیا فرا کردهام و بر آنچه بعد از دنیا خواهد بود، از کرامت و قربت اطلاع یافتهام». حکیمی دیگر را گفتند: «تو به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه به قدر طاقت از هیولا میگریزم و با نیکوترین اشتیاقی به صورت میپیوندم». از «بو زکریا» پرسیدند که: «تو به چه فخر میکنی؟» گفت: به آنکه فکر بر تحصیل علوم مسلط کردهام و به علم، بر عمل استعانت میکنم و به آرزو و شوقی که مرا هست، به آن کس [که] مرا به این حال انگیخته گردانیده و اهل این فضیلت و کمال کرده.» پس این سخنها در بین «نوشجانی» گفتند و او حکیمی متواضع بود. او را از این سخنهای نیکو خوش آمد. او را گفتند: «و تو به چه فخر میکنی؟» گفت: «مرا سخن از کجا رسید؟» گفتند: «ما [را] از فضل و علم، به فرط تواضع خود مرحوم مگردان». گفت: «چون دست از من نمیدارید، من در دنیا فخر به آن کنم که به دنیا و اهل دنیا هرگز فخر نکردهام و در آخرت فخر به آن کنم که هرگز در دنیا فخر نکردهام.» (۲۶)
از بندهٔ یکی از فیلسوفان حکایت کردهاند که یکی از سروران زمانش بر وی فخر می فروخت. آن بنده وی را گفت: «اگر به سبب اسب خود بر من افتخار میکنی، بدان که حسن و فراهت (۲۷) اسب راست نه تو را؛ و اگر به جامه [فاخر] و آلات خویش افتخار میکنی، حسن آنها راست نه تو را؛ و اگر به پدران خویش افتخار میکنی، فضل در ایشان است نه در تو. پس چون محاسن و فضایل از تو بیرون است و تو از آنها عاری هستی، حال اگر این فضایل را بر خداوندان آنها بر گردانیم، در حالی که هرگز از آنها بیرون نرفته تا به رد کردن آنها حاجت افتد، پس تو که باشی؟» (۲۸)
فخر به پدران
«عقبه بن بشیر اسدی» به امام باقر علیه السلام گفت: «من دارای حسب (خاندان) بزرگ و در میان قوم خود عزیزم» امام به او فرمود: «به حسب خود بر ما منت مینهی؟ خدا به وسیله ایمان مقام کسی را که مردم او را پست میشمردند در صورتی که مؤمن باشد بالا برده است، و آنکه مردم او را شریف میخواندند به سبب کفر، در صورتی که کافر باشد، پست و زبون ساخته است. پس کسی را بر کسی برتری نیست جز به وسیله تقوا».
«رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آفت حسب، (شرافت خانوادگی) به خود بالیدن و خود پسندی است».
[امام صادق] فرمود: «مردی به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد: ای رسول خدا! من فلان پسر فلانم و تا نه تن از پدران خود را برشمرد. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: تو دهمین آنانی در دوزخ». (۲۹)
دیگری گفته است: اگر تو فخر کردی به پدران خود که اشرف و بزرگاناند راست گفتی، لیکن بد فرزندی که از ایشان متولد شدهای.
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی کس نداردت سود
چون شیر به خود سپه شکن باش
فرزند خصال (۳۰) خویشتن باش (۳۱)
کسانی که بر پدران خود فخر کردند، در شهرهای خود، مانند درم ها باشند که به مهر بعضی از پادشاهان زده باشند، تا که در آن مملکت روان باشند و رعیت به آن با یکدیگر معاملت میکنند. چون از آن مملکت بیرون شدند و به طرفی از اطراف افتند، نه بهره (۳۲) باشند و روایی (۳۳) نیابند و ناسره (۳۴) شمرند. همچنین اهل فخر به پدران، چون به شهرهای دور شوند و با کسان معاشرت کنند که نه فضل پدران ایشان بشناسند، از فخرخالی باز مانند و از شرف عاری شوند. پس متحیر بمانند، گویی فخر ایشان از ایشان بدزدیدند، یا شرف در منزلگاه بازگذاشتند. (۳۵)
حکیمی مردی را گفت – که به شرفی ناز میکرد – که: «به جان من که تو اولی که آن اول را آخری نیست». یعنی: پدران تو که از سلف نیکاند و تو خلف بد ایشان را. (۳۶)
تفاخر به لباس
یکی از بزرگان گوید: همان طور که نمیخواهی ثروتمندان تو را در لباسهای پست ببینند، نخواه که فقیران تو را در لباسهای گران بها ببینند. (۳۷)
فخر مال
از حکیمی پرسیدند که: «چرا توانگران تکبر کنند و عالمان تکبر نکنند؟» گفت: «زیرا که عالمان دانند که آن، لایق ایشان نیست و آن علم که ایشان به آن متمیزند، نهایت ایشان به آن علم، با خدا بود و خدا بزرگتر از آن است که با او بزرگی کنند و مفاخرت و به جود، نورد (۳۸) کنند و به مال، مباهات کنند. پس چون کار ایشان با کسی است که از این شوایب و نقصانها منزه باشد، ایشان از این معایب اجتناب نمایند. (۳۹)
مباهات به زبان
افتخار یا مباهات به زبان به واسطه چیزی است که آن را کمال خود میپندارد. مباهات غالباً به اموری است که بیرون از ذات مباهات کننده است و از اقسام تکبر به شمار میرود – چنان که به آن اشاره شد – پس هر چه در ذم تکبر وارد شده بر ذم فخر فروشی نیز دلالت میکند، و انگیزههای آن همان اسباب و عوامل تکبر است و گفته شد که هیچ یک از این عوامل و انگیزهها صلاحیت آن را ندارد که منشأ افتخار قرار گیرد. بنابراین افتخار ناشی از جهل محض و سفاهت است. حضرت سجاد علیه السلام فرمود: «عجب است که متکبر بر خود بالنده که دیروز نطفهای بود و فردا مرداری میشود». (۴۰)
تکبر به لباس
فقیهی کهن جامهای تنگ دست
در ایوان قاضی به صف برنشست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز
معرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست
فروتر نشین یا برو یا بایست
نه هر کس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر […]
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لا اسلم در انداختند
گشادند برهم در فتنه باز
به لا و نعم کرده گردن دراز
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند درهم به منقار و چنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین می زند هر دو دست
فتادند در عقدهای پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ
کهن جامهای در صف آخرین
به غرش درآمد چو شیر عرین
بگفت ای صنادید (۴۱) شرع رسول
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
مرا نیز چوگان لعب است و گوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی
به کلک فصات بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت
سر از کوی صحبت به معنی کشید
قلم در سر حرف دعوی کشید
بگفتندش از هر کنار آفرین
که بر عقل و طبعت هزار آفرین
سمند سخن تا به جایی براند
که قاضی چو خر در وحل (۴۲) باز ماند
برون آمد از طاق و دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش
که هیهات قدر تو نشناختیم
به شکر قدومت نپرداختیم
دریغ آیدم با چنین مایهای
که بینم تو را در چنین پایهای
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد بر سرش
به دست و زبان منع کردش که دور
منه بر سرم پای بند غرور
چو مولام خوانند و صدر کبیر
نمایند مردم به چشمم حقیر
تفاوت کند هرگز آب زلال
گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
خرد باید اندر سر مرد و مغز
نیاید مرا چون تو دستار نغز
کس از سر بزرگی نباشد به چیز
کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبه ست و سبلت حشیش
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشتند
به قدر هنر جست باید محل
بلندی و نحسی مکن چون زحل
نی بوریا را بلندی نکوست
که خاصیت نی شکر خود در اوست
بدین عقل و همت نخوانم کست
و گر میروی صد غلام از پست […] (۴۳)
پی نوشت:
۱- راه روشن، ص ۳۲۵.
۲- معراج السعاده، ص ۲۸۴.
۳- همان، ص ۲۸۳.
۴- حکیم سمرقندی از حکمای قرن سوم و چهارم هجری.
۵- مرتع الصالحین، ص ۱۶۷.
۶- آغالیدن: شورش کردن.
۷- نهج البلاغه، خطبهٔ ۱۹۲، ص ۲۱۳.
۸- خذلان: خواری.
۹- اجتبا: انتخاب شدن.
۱۰- «خدایا ما به خود ظلم کردیم».
۱۱- ینبوع الاسرار، ص ۱۵۸.
۱۲- راه روشن، ص ۳۲۲.
۱۳- معراج السعاده، ص ۲۸۷.
۱۴- همان، ص ۲۸۷.
۱۵- راه روشن، ص ۳۲۳.
۱۶- محن: رنج و سختی.
۱۷- مرتع الصالحین، ص ۱۶۶.
۱۸- خراس: آسیاب.
۱۹- جوال: کیسه.
۲۰- کنجاره: نوعی دانهٔ روغنی.
۲۱- پندانه: پنبه دانه.
۲۲- مرغزار: چمنزار.
۲۳- روضه المذنبین، صص ۱۴۸-۱۴۹.
۲۴-اخلاق ناصری، ص ۱۷۷.
۲۵- تهذیب الاخلاق، ص ۲۳۷.
۲۶- اخلاق محتشمی، ص ۲۹۶.
۲۷- فراهت: شادمانی.
۲۸- تهذیب الاخلاق، ص ۲۳۸.
۲۹- جامع السعاده، ص ۴۴۳.
۳۰- خصال: عادات.
۳۱- معراج السعاده، ص ۲۷۶.
۳۲- نه بهره: بی بهره.
۳۳- رواء: آبرو.
۳۴- ناسره: نادرست.
۳۵- اخلاق محتشمی، ص ۳۰۵.
۳۶- همان، ص ۳۰۶.
۳۷- راه روشن، ص ۳۲۱.
۳۸- نورد: نبرد.
۳۹- اخلاق محتشمی، ص ۳۰۶.
۴۰- جامع السعاده، ص ۴۴۲.
۴۱- صنادید: دلاور مردان.
۴۲- وحل: گل و لای.
۴۳- بوستان، ص ۱۱۹.