قصه کودکانه روباه و خروس

قصه کودکانه روباه و خروس

یکی بود یکی نبود خروسی بود دنیا دیده که چند مرتبه دچار مکر  روباه شده بود و هر با ترفندی از چنگ روباه در رفته بود،روزی در بیرون ده مشغول دانه چینی بود که از دور مشاهده کرد روباهی به سمتش بدو بدو می‌آید .
خروس نتوانست بگریزد و خود را به ده برساند. مجبور به بالای درخت نارون کهنسالی که در آن نزدیکی بود پرید.
روباه پائین درخت آمد و گفت:ای خروس! به چه دلیل تا مرا دیدی بالای درخت پریدی؟
خروس گفت: پس می خواستی بیایی و دست به گردنت شوم.
گفت:آره مگر خبر نداری؟ که پادشاه توی بازار و کوی و برزن جارچی فرستاده است که تا باد به پرچم ما می خورد اصلاً جنبده و جانوری نباید به زیر دست و ضعیف تر از خود ظلم کند، باید از این پس گرگ و میش از یک چشمه آب بخورند و کفتر و باز توی یک لانه بخوابند.

اکنون تو هم باید بیایی پائین پا به پا با هم گردش کنیم.
خروس گفت: گردش و تماشا، گروهی خوب است نه دو نفری. یکم دست نگه دار بگذار آن دو سه تا جانوری که دارندمثل باد به طرف ما می دوند برسند تا با هم گردش کنیم.
روباه گفت: چه جانورهایی هستند.
خروس گفت:” بدنشان شبیه به گرگ استولی گوش و دمشان از گوش و دم گرگ دراز تر است”.
گفت:” احتمالا سگ های گله هستند؟”
خروس گفت :”شاید”
روباه تا فهمید سگ های گله هستند پا را گذاشت به فرار.
خروس گفت:” چرا در می روی؟”
گفت:” برای این که من با سگ گله میانه ای ندارم. ”
خروس گفت:” مگر تو نگفتی که پادشاه جارچی فرستاده که جانوری به جانوری ظلم نکند؟”

گفت:” این ها توی بیابان بوده اند و از دستور توی شهر پادشاه بی خبرند و نشنیده اند و مرا پاره پاره میکنند . این را گفت و از چشم پنهان شد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا