کجاست

كجاست

روزها غرق غروب
سرد و خاموش
پنجره هائی بسته
مردمی خفته
پرواز از یاد پرنده ها رفته
رنگ خورشید بر رخسارهای رنگ باخته نمی تابد
شهر بی رمق با کوچه های خالی از شور
درون حصاری از سنگ و آهن
نسلی است مانده
در اضطراب و بی احساس تر از سنگ
نسیم طراوت پشت دیوارها
روزنه ای سوی آن سو نمی یابد
آسمان دود آلود
نفس شهر گفته
و ما در آخرین نای
کو آن صدای آشنا: فریاد بر می آوریم که
که غریوهای غریب
گوشمان را آزار می دهد
می گویند عاطفه ابر نازائی است
مهر ورزان کجایند؟
تا چراق مهر را بر گذر هر قلب بیاویزند
آزاد – ع

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا