مردی که اسم خوبی داشت

مردی که اسم خوبی داشت

سر اسب را که کج کرده بود و بی صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود،
فکر کرده بود که خیلی خوب اگر پیش برود می بخشندنش و می‌گذارند همراه بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد …
وقتی هم می‌گفتند: «خوش آمدی! پیاده شو، بیا نزدیک!»
نتوانست. یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش، رویشان بسته.
گفت: «سواره می‌مانم تا کشته شوم».
می‌خواست چشم تو چشم نشوند.
اصلاً حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو، خون‌های روی پیشانی‌اش را پاک کنند. باز دلشان راضی نشد. دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمی‌دید بهش بگویند:
«آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته است».

*حربن یزید ریاحی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا