در حالی که جهان وارد هزارهی دوم سالگرد تولد مسیح شده است، چهار گرایش عمده وجود دارد که میتواند مسیحیت هزارهی جدید را شکل دهد. یکی از آنها ظهور گستردهی شکلی از زندگی مسیحیت است که بر تجربهی مستقیم روحالقدس (Holy Spirit) مبتنی است و اغلب با اموری مانند شفا دادن، سخن گفتن یا دعا کردن با زبانهایی ناشناخته همراه است و پیروان آن مدعیاند که اینها «موهبتهای روحالقدس» (gifts of the spirit) هستند. این جنبش به سبب گزارش مهیجی که در باب دوم کتاب اعمال رسولان، دربارهی فرود آمدن روحالقدس آمده که در عید پنجاهه یهودی، اندکی پس از قیام مسیح از قبر رخ داد، جنبش طرفدار عید پنجاهه (Pentecostal) نامیده میشود. این جنبش در حدود سال ۱۹۰۰، در ایالات متحده آغاز شد و عمدتاً در محافل مسیحیان سیاهپوست و سفیدپوستان فقیر پدیدار شد. این جنبش به سرعت در میان طبقات محروم جامعه گسترش یافت و به کشورهای دیگر سرایت کرد و اکنون نسبت به سایر بخشهای مسیحیت سرعت بیشتری دارد کلیساهای پنجاههگرا چنان به سرعت رو به ازدیادند که تا دههی سوم هزارهی آینده کاملاً میتوانند با همهی کلیساهای پروتستان برابری کنند.
گرایش دوم، ظهور «نظامهای الاهیاتی آزادیبخش» گوناگون در سراسر جهان مسیحیت و مخصوصاً در میان افراد مستضعف است. الاهیات آزادیبخش که خطوط پروتستان، کاتولیک و پنجاههگرایی را قطع میکند، بر حضور مسیح زنده در همین عصر در میان فقرا و ضعفا تأکید میکند و بر این پای میفشارد که خدا بیطرف و بی تفاوت نیست، بلکه طرف کسانی را میگیرد که در راه مبارزه برای آزادی، شرف و سهمی عادلانه از ضروریات زندگی رنج میکشند. الاهیات آزادیبخش که در آمریکای لاتین در دههی ۱۹۶۰ آغاز گشت، به زودی در آفریقای جنوبی، کره، فیلیپین و هر جایی که مسیحیان خود را قربانی ساختارهای اجتماعی ناعادلانه، فشار اقتصادی یا تبعیض نژادی میدیدند گسترش یافت.
سومین جریان عمدهی احیاگر مسیحیت در پایان هزارهی دوم، ظهور زنان در نقشهایی بیسابقه در رهبری کلیسا، الهیات و به طور کلی در زندگی مسیحی است. البته زنان همیشه نقش برجستهای را در تاریخ مسیحیت ایفا کردهاند. زنان بودند که قبر خالی را یافتند و نخستین کسانی بودند که خبر قیام مسیح را از قبر اعلام کردند. اما زنان اغلب از مطالعهی الاهیات، انتصاب و دیگر جنبههای رهبری محروم بودهاند. امروزه این وضع در بسیاری از کلیساها به سرعت رو به تحول است.
چهارمین گرایش عمده توجه جدی به گفتوگو و تعامل میان مسیحیان و اعضای گروههای دینی عمدهی دیگر جهان است که حداقل در برخی از مکانها به وجود آمده است.
در ادامهی نوشتار اندکی به تفصیل اثرات احتمالی این جریانات را بر آیندهی مسیحیت برخواهم شمرد.
ظهور آئین پنجاههگرایی (pentecostalism)
در آوریل سال ۱۹۰۶، در بخش سیاهپوست نشین لوسآنجلس، حادثهای رخ داد که آثار مهمی برای جهان مسیحیت در برداشت. در یک کلیسای کوچک تبلیغی، که اعضای آن عمدتاً کارگران نظافتچی بودند و یک کشیش سیاهپوست، عالیجناب ویلیام جوزف سیمور آن را رهبری میکرد، مردم بر آن شدند که حضور خدا را به طریقی بسیار پرشور تجربه کنند و دعا و سرود را به صورتی بخوانند که به نظر بسیاری از آنها شبیه زبانهای خارجی میآمد. به زودی تودههای مردم، چه سیاه و چه سفید، از سراسر شهر به سوی آن جذب شدند. این اجتماع روزها ادامه یافت و سه سال طول کشید. سیمور به مردم گفت که معتقد است تجربهی آنها شروع «آخرالزمان» (Last Days) را نشان میدهد که در کتاب مقدس بدان اشاره شده است؛ روزگاری که در آن خدا بار دیگر نعمات خود را ارزانی میدارد و مسیحیان را قادر میسازد تا شفا دهند و به زبانهای ناشناخته دعا بخوانند:
«که خدا میگوید در ایام آخر چنین خواهد بود که از روح خود بر تمام بشر خواهم ریخت و پسران و دختران شما نبوت کنند و جوانان شما رؤیاها و پیران شما خوابها خواهند دید (اعمال ۲: ۱۷).
در واقع نمونههایی از سخنان پرشور در سراسر تاریخ کلیسا به صورت پراکنده وجود داشته است و بنابراین تجربهی لوسآنجلس بینظیر نیست. اما برای بسیاری از مردم «زندگی جدید خیابان آزوسا» (Azusa) نشانهی آغاز جنبش پنجاههای بود که تحت رهبری سیمور به صورت ناگهانی رشد کرد و گسترش یافت تا اینکه به سراسر جهان رسید. با وقوع جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴، آئین پنجاههگرایی به سراسر آمریکا و سپس به همه جا رسید. این گروه اغلب تجزیه و تقسیم شده است اما مدام اعضایی پیدا کرده و اکنون مدعی است در سراسر جهان چهارصد میلیون پیرو دارد.
نمادگرایی ظهور و تاریخ اولیه پنجاههگرایی چشمگیر است. این آئین نه در یک مرکز علمی مهم بلکه در میان مردم فقیر و مستضعف سر برآورد. به گفتهی جان. تی. نیکل در کتاب پنجاههگرایی، ویلیام سیمور را یکی از معاصرانش این گونه توصیف میکند: «… مردی رنگین پوست، بسیار ساده، با معنویت و متواضع … یکی از چشمانش نابینا بود». هر چند پنجاههگرایی سرانجام طبقهی متوسط را هم دربرگرفت اما ردپای کودکیاش به مردی سیاهپوست که یک چشماش نابینا بود میرسد و در ادامه تاکنون به صورتی غیرمتناوب مورد توجه زنان، اقلیتها و ضعفا بوده است. پنجاههگرایان بارها توسط افراد کلیساهای استقراریافته به عنوان «جاده صاف کن مقدس» (holly rollers) رد و سرزنش شدهاند (و به این سبب شکل عبادت آنان بوده که به صورتی احساسی، صریح و ساده و گاهی پرشور بوده است). اما جنبش آنان باقی ماند و رشد کرد و گاهی به عنوان انقلابی دینی که از نظر ماهیت با کلیسای اصلی رسولان و اصلاحات پروتستان قابل مقایسه است توصیف شده است. در سالها اخیر پنجاههگرایی در «جهان سوم» رشد شایان توجهی داشته است و برخی از ناظران پیشبینی میکنند که اکثر جمعیت تمام کشورهای آمریکای لاتین ممکن است تا سال ۲۰۲۰ میلادی پنجاههگرا بشوند.
دربارهی این ظهور خیرهکننده چه باید کرد؟ و دربارهی این ادعای حداقل برخی از پنجاههگرایان که ما در روزهای آخر تاریخ بشر زندگی میکنیم و اینکه خدا برای برخی از مردم قدرت شفای بیماری و سخن گفتن به زبانهای دیگر را دارد، چگونه میتوان داوری کرد؟ دربارهی شفا دادن شکی نیست که هر چند برخی از کسانی که ادعای شفا یافتن کردهاند، به زودی به حالت اول برگشتهاند، اما بسیاری از آنها نیز واقعی و ثابتند. این امر با دقت متخصصان پزشکی ثابت شده است. فقط پنجاههگرایی نیست که ادعا میکند که شکلهای مختلف و بسیار متنوع شفادهی که فراتر از شاخصهای علم پزشکی جدید است، وجود دارد ـ ادعایی که بسیاری از پزشکان آن را به صورت روزافزونی میپذیرند. از نظر تاریخی اکثر ادیان، ایمان را با شفا مرتبط کردهاند. در مسیحیت همیشه زیارتگاههایی مانند زیارتگاههای آن قدیس (st. Anne) در کبک و لورد در فرانسه بوده است، جایی که مردم برای شفا به آن سفر میکنند. دانشمندان علوم تجربی مسیحی همیشه تأکید کردهاند که شفا اساساً بیشتر یک امر روحانی است و نه یک موضوع صرفاً جسمانی. در واقع همهی مسیحیان معتقدند که دعا برای مریض سودمند است. پنجاههگرایان تنها نیستند و اکنون که شیوههایی از شفا دادن که قبلاً مورد سوءظن بود، از قبیل طب سوزنی و مداوا با تفکر و تعمق، به صورت گستردهای پذیرفته میشود شاید شفا دادن پنجاههگرایی هم صرفاً گونهای از همان پدیدهی عمومی دیده شود که تا حدی تفاوتش با بقیه برجستهتر است.
ادعای سخن گفتن به زبانی که افرادی که به زبانهای فعلی سخن میگویند، نمیتوانند بفهمند، درکش مشکلتر است و عملاً امروزه بسیاری از پنجاههگرایان انجام چنین کاری را ادعا نمیکنند. آنها به جای این میگویند روح خدا آنها را قادر میسازد که از قیدوبندهای سخن گفتن معمولی (و بدین سان از سخن گفتن موسوم) رها شوند و محبت خود نسبت به خدا و دیگران را شیوهای سرراستتر و بیزحمتتر بیان کنند. آنها ممکن است در سطحی عمومی همان کاری را کنند که دیگران هنگامی که در به اصطلاح «روش خندهدرمانی ابتدایی» (primal screamtherapy) شرکت میکنند انجام میدهند یا از نو واژهسازی میکنند همان طور که جیمز جویس (James Joyce) در رمانهایش انجام داده است. همهی اینها راههای اعتراض به محدودیتهای الگوهای فعلی سخن گفتن است. به هر حال «سخن گفتن به چند زبان» موضوعی است که برای برخی از مردم شکلی شاد و حیاتبخش از ارتباطات را فراهم میکند که ظاهراً آنها را از خشکی اشکال رسمیتر و از نظر زبانی سنتیتر عبادت آزاد میگرداند.
برخی از منتقدان ادعا کردهاند که پنجاههگرایی به نوعی از مسوولیتپذیری اجتماعی منجر میشود که نیروی دینی مردم را به جای یافتن راهحلهایی برای مشکلات موجود در این جهان، به سوی بیخودی شخصی و گرایش به جهانی دیگر سوق میدهد. اما واقعیت این است که همهی ادیان آمیختهای از امور این جهانی و امور مربوط به جهان دیگر ـ و ابعاد سری عرفانی و عقلانی ـ را در بردارند. مکتب پنجاههگرایی هم از این امر مستثنی نیست. علاوه بر این، پنجاههگرایان در سالها اخیر، به صورت روزافزونی به آثار اجتماعی ایمان علاقهمند شدهاند. آنها کارهای فوقالعادهای در مبارزه با تباهیها و فسادها انجام دادهاند و حتی در برخی از جاها (آمریکای لاتین و آفریقای جنوبی) به ترویج گونهای از الاهیات آزادیبخش که خود قبول دارند پرداختهاند. این تحول اخیر زیاد تعجبآور نیست، چون هم پنجاههگرایی و هم الهیات آزادیبخش، مصلح «معنویت گرایی شدید» (Overspiritualization) مسیحیتاند. هر دو تأکید میکنند که «ماده» چه به صورت سلامت بدنی و چه رفاه سیاسی و اقتصادی، مجرایی برای فیض الاهی است.
از آنجا که پنجاههگرایی گرایش عمدهی مسیحیت در هزارهی سوم است، باید دربارهی آن یک ملاحظهی نهایی شود. چون این آئین بر «روحالقدس» متمرکز است، بیش از آن مقداری که بنیانگذاران آن پیشبینی میکردند، امکان تأثیر متقابل با ادیان دیگر را فراهم میکند. بروز اعمال پنجاههگرایی در دیگر کلیساهای پروتستان و حتی در کلیساهای کاتولیک رومی آغاز گردیده است. این «جنبش پرجاذبه» به جریان مهمی در این کلیساها مبدل شده است. اکثر مسیحیان سالها مدعی اعتقاد به پدر، پسر و روحالقدس بودهاند، اما نیروی نهفته دین شخص سوم تثلیث هرگز آشکار نگردیده یا حتی تصور نشده است. روح در جهتدهی و کنترل بسیار سرسخت و مقاوم است و ارتباطات احتمالی این روحالقدس با روحی که در ادیان دیگر وجود دارد، هرگز به طور کامل بررسی نشده است. ناظران پنجاههگرایی جهان سوم خاطرنشان میکنند که به ویژه در میان اقوام بومی، مانند قبایل آمریکای جنوبی، شیوهی آزاد پرستش گاهی به آنها اجازه میدهد که عناصری از میراث پیش از مسیحیت را که شیوههای عبادت کاتولیک و پروتستان سنتیتر نادیده گرفتهاند احیا کنند. دانشمندان دیگر معتقدند که پنجاههگرایی را میتوان جناحی از مسیحیت دانست که دارای تحول جهانی گستردهتری در دین است، جناحی که حرکتی را به سوی شکلهای دینداری عاطفیتر، تخیلیتر و عملیتر (که سود فوری دارد) نشان میدهد. اگر این درست باشد، پنجاههگرایی، برخلاف انتظار کسانی که آن را به اشتباه گونهای دیگر از بنیادگرایی کتاب مقدس میدانند، میتواند پیشقراول روشهای جدید و دوسویهتر مسیحیت، نسبت به تأثیر متقابل با ادیان دیگر باشد. هر چه باشد این جنبش قومی پیرامون روحالقدس، که مانند خود عیسی از گوشهای فراموش شده و مردمی تحقیر شده میآید، مطمئناً از عوامل عمده در مسیحیت قرن بیست و یکم خواهد بود.
نظامهای الاهیاتی آزادیبخش
کلیساهای مسیحی در اتیوپی، بخشهایی از آسیا و نیز در آمریکای لاتین، برای قرنها، از زمان استیلای اروپائیان در قرن شانزدهم موجود بودهاند. اما چون قرن بیستم به پایان خود نزدیک شد، تحولی تکاندهنده در ساختار جهانی مسیحیت آشکار گردید. اکنون اکثر مسیحیان دیگر نه در درون مرزهای قدیمی «جهان مسیحیت» (Christendom) اروپایی و امتداد آن تا شمال آمریکا بلکه در «جهان سوم»، پس از دورهی استعمار نیمکرهی جنوبی زندگی میکنند. با رخ دادن این تحول انتظار میرفت که نظامهای الاهیاتی جدیدی در این مناطق که مسیحیان «شمالی» برای مدت زمانی طولانی آنها را بیگانه میانگاشتند، ظهور نمایند. مهمترین این نظامهای الاهیاتی، بیشتر «الاهیات آزادیبخش» نامیده میشود و نخست در اواخر دههی ۱۹۶۰ در امریکای لاتین ظاهر شد. هر چند این الاهیات قبلاً هم موجود بود، اما نامش را از کتابی به نام الاهیات آزادیبخش گرفت. این کتاب را یک کشیش کاتولیک اهل پرو به نام گوستاوگوتیرز در سال ۱۹۷۰ نوشت. در طی سه دههی بعد، این الاهیات با نشاط (یا الاهیاتها، چون بسیار متنوعند) به تمام بخشهای جهان پرتو افکند و جریانهای مشابهی در ادیان دیگر، مانند یهودیت و آئین بودا برانگیخت.
هنگامی که در سال ۱۹۶۸ اسقفهای کاتولیک رومی آمریکای لاتین، در شهر مدلین (Medellin) کلمبیا اجتماع کردند تا معنا و مفهوم شورای واتیکانی روم را برای مردم گرسنه و مستضعف قارهی خود بررسی کنند، آنها بر یک نکتهی اسای توافق کردند: کلیسای آنها باید نقش داوری بین ستمدیدگان و ستمگران را کنار گذاشته و خود را همسوی مردم بیچاره، رنج کشیده و طرد شده قرار دهد. این تصمیم به «انتخاب اختیاری برای فقرا» معروف شد ـ عبارتی که شعار و نشان این الاهیات جدید به عنوان مسیحیانی گردید که سعی کردند پیام مسیح را از منظر محرومترین مردم جامعه درک کنند.
این تحولی عظیم بود. اما نه در محتوای تعالیم مسیح، بلکه هم در روشی که برای تفسیر کتاب مقدس به کار میرفت و هم در نوع مردمی که تفسیر میکردند. در طی قرنها اجازهی تفسیر تقریباً به طور انحصاری در اختیار تعدادی از نخبگان ممتاز طبقهی فرهیخته و معمولاً مردان بود. اما اکنون پذیرفته شده بود که مردم فقیر، اقلیتهای نژادی زجر کشیده، زنان و دیگر محرومان بتوانند تحریفی را که این اقلیت تفسیری نخبهگرا به صورت دائمی درآورده بودند، اصلاح کنند.
الاهیات آزادیبخش از میان صداهایی سربرآورد که برای قرنها خاموش گردیده و یا نادیده گرفته شده بود.
این نظامهای الاهیاتی، هر چند از منطقهای تا منطقهی دیگر متفاوت بود، اما یک عنصر اساسی در همه مشترک بود. همه، کتاب مقدس را با این اطمینان میخواندند که همان خدایی که بنیاسرائیل را از اسارت مصر نجات داد هنوز هم طرفدار ضعفا و کسانی است که امروزه از حق خود محروم شدهاند. استدلال آنها این بود که اگر عیسی مسیح، که خود جزء مردم ستمدیده بود، «انتخاب اختیاری» (Preferential option) تودههای مستضعف، جزامیهای منفور، زنان منکوب شده و مطرودشدگان دینی روزگار خود را به صورت ثابت و دائمی از خود نشان داده بود، پس باید امروز هم همین موضع را داشته باشد. روی هم رفته این بینشها، الهامبخش تعداد بیشماری از مردم که در حالت ناامیدی زندگی میکردند شد تا یأس را رها کرده، نوید رهایی بخش کلام خدا را ادعا کنند. در طی چند دهه، الاهیات آزادیبخش فعالتر و زندهتر و جدالآمیزتر از هر گروه در مسیحیت معاصر گردید.
کلید فهم نظامهای الاهیاتی آزادیبخش این است که آنها را با دیدی کلگرایانه (wholistic) ببینیم. آنها مسیحیتی را تعلیم میدهند که محدود به باطن یا شخص نیست، بلکه علاوه بر فرد شامل جامعه، علاوه بر زندگی دیگر، شامل این زندگی و علاوه بر معنویت شامل جسم هم میشود.
نظامهای الاهیاتی آزادیبخش، عمدهی توجهشان معطوف غیرمؤمنان فرهنگشان نیست (آن چنان که تقریباً تمامی الهیاتهای جدید و بسیاری از الهیاتهای قدیم بود) بلکه متوجه کسانی است که گوتیرز آنها را «بیشخصیتها» مینامد، مردمی که آنها را ارزشهای رایج در یک جامعه، به عنوان اینکه تا حدی از انسانیت کامل پایینترند تحقیر میکنند.
یادآوری این نکته مهم است که هر چند الاهیدانان کارآزموده دربارهی الاهیات آزادیبخش نوشتهاند و به تفسیر آن پرداختهاند، اما را آن را اختراع نکردهاند. این نظامهای الاهیاتی در آمریکای لاتین و بقیه جهان پس از دورهی استعماری در اجتماعات دینی کوچک مردم عادی که اغلب «اجتماعات دون پایه مسیحی» خوانده میشوند، ظهور کردند. این جماعات، تعدادی از مردم طبقات پایین جامعه را گرد هم جمع میکنند تا سرود بخوانند، دعا کنند، کتاب مقدس بخوانند، در تجارت روزمره همدیگر سهیم شوند و راههایی برای ریشهکنی بیعدالتی گستردهای که زندگی آنان را بر هم زده است، طرح کنند. بسیاری از جماعتهای دون پایه مسیحی را در ابتدا رهبران آموزش دیدهی کلیسا تأسیس کردند، اما اکنون آنها را بیشتر مردم عادی و بخش مهمی از آن را زنان رهبری میکنند. اعضای جماعتهای دون پایه مسیحی خود را «تارک کلیسا» نمیانگارند، بلکه خود را یابندهی شیوهی جدیدی که «کلیسا باید چنین باشد» میدانند. این جماعتهای دون پایه زمینهای را فراهم کردند که از آن، نظامهای الاهیاتی آزادیبخش، که دانشمندان کتاب مقدس و رهبران آموزش دیده آن را بذرافشانی کرده بودند، رشد کند و ثمر دهد.
همان طور که انتظار میرود، نه جماعت دون پایهی مسیحی و نه نظامهای الاهیاتی آزادیبخش از مخالفت و حتی از شکنجه در امان نماندهاند. هر دو نظام، در کلیساها و در میان گروههای حاکم مناطقی را که در آن ظهور کردند، اغلب به دلیل ایجاد برخورد با مقامات موجود کلیسایی و اجتماعی، مورد نقادی و حمله قرار گرفتهاند. گاهی این مخالفت با الاهیات آزادیبخش به خشونت گراییده است. سراسقف اسکار رومرو و اکثر کشیشها، خواهران و رهبران غیرروحانی کلیسا که در سالهای اخیر در آمریکای مرکزی به قتل رسیدهاند، طرفدار الاهیات آزادیبخش و جماعات دونپایه بودهاند.
آیندهی «جماعتهای دون پایه» و الاهیات آزادیبخش چگونه است؟ این جنبش قبلاً تا آسیا و آفریقا گسترش یافته و جنبشهایی را در ایالات متحده با هدف آزادی کسانی که به دلیل نژاد، جنسیت یا تبعیض جنسی تحت شکنجه قرار گرفته بودند برانگیخته است و باز با انتقال مرکز ثقل مسیحیت از شمال کره زمین که عمدتاً کامیابتر است به جنوب که فقیرتر و پرجمعیتتر است، روندی که برخی از مردم آمریکای لاتین آن را غیرشمالی کردن الاهیات میخوانند به ناچار ادامه مییابد. این بازاندیشی بنیادی مسیحیت از دید آن «غریبهها و دونپایهها»ی پیشین، به ناچار نظامهای الاهیاتی بیشتری را به وجود خواهد آورد. اما این الاهیاتها حتی با این که در حال ازدیادند، در حال تحولاند. مردم عضو جماعات دون پایه مسیحی که زمانی گاهی به امید تحولی نسبتاً سریع شادمان بودند، اکنون روند آزادیبخش را مقداری گستردهتر و طولانیتر میبینند. آنها در جاهای بسیاری با تلاش برای یافتن جای پای محکمتری برای انجیل در فرهنگها و رسوم محلی به صورت جدیتری در آنها رسوخ کردهاند و باز، دیگر «جماعتهای دون پایه مسیحی» به پذیرش برخی از روشهای عبادت پرشورتر و از نظر عاطفی پرمعناتری که به وسیلهی پنجاههگرایان معرفی میشود آغاز کردهاند. در واقع اگر در قرن آینده، آن گونه که برخی از ناظران پیشبینی میکنند ترکیب بدیعی از الاهیات آزادیبخش و روحانیت پنجاههگرا به صورت شکل غالب مسیحیت ظهور کند، منتقلکنندهی قدرتمند جدیدی برای پیام عیسی در هزارهی سوم پس از تولد او تشکیل خواهد داد.
نقش جدید زنان
در یازده فوریه ۱۹۸۹، مادر روحانی، باربارا هریس (Barbara Haris) که کشیش کلیسای اسقفی بود، به اسقفی کلیسایش در اسقفنشین ماساچوست منصوب شد. هزاران تن در بوستون برای رویدادی شاد و مهیج گرد آمده بودند، سه گروه سراینده، جمعیتی طولانی و پیچ در پیچ، لباسهای رنگارنگ و پرزرق و برق رسمی مراسم عبادی اسقف، بر شکوه و وقار این مراسم افزوده بودند. در خلال مراسم، در لحظهای که او با ردای روحانی و تاج اسقفی که نمادهای قدیمی منصب اسقفیاند، به این مقام منصوب میشد، گویا آه از نهاد جمعیت بلند شد. درک دلیل این امر مشکل نیست؛ چون در پیش چشمان حضار اکنون شخصی ایستاده بود که امری را که برای قرنهای طولانی ممنوع و حرام بود نقض میکرد.
کلیسای اسقفی (انگلیکن) نماینده یکی از سنتهای کاتولیک است. این کلیسا بر سلسلهی مستمر «جانشین حواری» (apostolic succession) بسیار تأکید میکند؛ سلسلهای که برای مدتهای طولانی قطع نشده و اعتقاد بر این است که اسقفهای معاصر آن را به شاگردان خود مسیح منتقل میکند.
اما در تمام این بیست قرن و یا میان این هزاران اسقف، هیچ گاه یک زن جلوی محراب نایستاده و عهد نکرده بود که اسقف و شبان مؤمن قوم خدا باشد. این یک چرخش عمده در تاریخ کلیسا بود. زنان پیش از این، منصبهای رهبری را به عهده گرفته بودند و برخی از فرقههای غیرکاتولیک سالها آنها را به کشیشی نصب کرده بودند. خود کلیسای اسقفی پانزده سال زودتر انتصاب زنان را به مقام کشیشی آغاز کرده بود. در آفریقا جایی که اکنون جنبشهای مسیحی جدید به سرعت در قالب کلیساهای مستقل روبه رشد است، زنان اغلب نقشهای مهمی را در رهبری میپذیرند و در هزاران اجتماع خیابانی و کوچک غیروابسته، زنان برای سالهای متمادی موعظه و هدایت کردهاند. با این همه او نخستین زنی بود که در کلیسایی که خود را کاتولیک میدانست، اسقف و جانشین رسولان میشد.
درست مانند بسیاری از حوادث نمادین، پیامدهای این تقدیس و انتصاب از مفهوم اولیه آن بسیار فراتر رفت. این حادثه عموم مردم را از تحول چشمگیری که در بخش عمدهای از مسیحیت در حال وقوع بود، آگاه کرد: زنان بر آن شدند که از همهی موهبتهای روحالقدس و نه تنها آنهایی را که مردان مناسب میدانستند، برخوردار شوند. ایشان در نهادی که آنها را برای قرنها مسیحیان طبقهی دوم نگه داشته بود، مدعی جایگاهی برابر شدند. زنان حتی در کلیسای کاتولیک رومی، که هنوز انتصاب ایشان را اجازه نمیدهد، تعلیم میدادند، الاهیات مینوشتند، دستیار کشیش میشدند، «جماعات دون پایه مسیحی» را رهبری میکردند و بسیاری از نقشهای دیگر رهبری را ایفا میکردند.
اما تقدیس و انتصاب اسقف هریس بیش از این را نیز نشان میداد. درست همان طور که در نظامهای الاهیات آزادیخواه، کسانی که زمانی از فرصت شکلدهی و تفسیر مسیحیت محروم بودند، اکنون چنین کاری را آغاز کردند، زنان نیز با ظرافت، طریق درک و دریافت مردان و زنان را از واقعیت خدا تغییر میدادند. در سنتهای عبادتیتر مسیحی، کشیشی که مراسم عشا ربانی را اجرا میکرد، تا حدی مظهر خدا بود. پاپ ژان پل دوم در سندی که در آن امکان انتصاب زنان را به مقام کشیشی در کلیسای کاتولیک روم رد میکند، چنین اظهار میدارد که یک کشیش باید یک «شباهت طبیعی» با عیسی مسیح داشته باشد. اما به نظر برخی از مسیحیان، این شباهت به گونهی دیگری است. اگر خدا فراسوی تفاوتهای جنسی و نوعی است، پس نیازی نیست که کشیش همیشه مذکر باشد. آنها اظهار میدارند که واقعیت الاهی را سلسلهی کشیشان، که همه مرد بودهاند، تحریف کردهاند. اکنون همین که کشیشهای زن و اسقف زن در محراب آغاز به خدمت میکنند، برای هزاران عبادتکننده روشن میشود که تصویر آنها از خدا بسیار محدود بود و خدا دارای صفاتی است که ما معمولاً هم مردان و هم زنان را متصف به آنها میدانیم. بنابراین با داشتن کشیشهای مرد و زن، به نظر میرسد خدا بهتر نشان داده میشود. همگام با فزونی یافتن تعداد زنانی که به عنوان کشیش خدمت میکردند، تحول مشابهی در زمینهی دانشوری الاهیات مسیحی در حال رخ دادن بود. زنان در مطالعات مربوط به کتاب مقدس، اخلاقیات، الاهیات و رشتههای دیگر، قرنها سلطهی مردان را واژگون کردند و سؤالات تندی را دربارهی تحریفها و سوءتعبیرهایی که انحصار مردان باعث شده بود، مطرح کردند. دانشوران زن خاطرنشان ساختند که اشارههای بسیار در عهد قدیم و در عهد جدید به ما اجازه میدهند خدا را هم مادر و هم پدر، بینگاریم. منظور این است که تلاش بسیاری از کلیساها برای ایجاد ادعیه و سرودهای به «زبان جامع» (inclusive Langage) که به خدا هم با صفات و ضمایر مذکر و هم مؤنث اشاره میکند، مبنای محکمی در کتاب مقدس دارد. زنان با مطالعهی دوران اولیه مسیحیت نشان دادهاند که برخی از اناجیل معروف به «گنوسی» (gnostic) که سلسله مراتب مردانه آنها را از عهد جدید کنار گذاشته است، در میان پیروان عیسی به زنان و به خصوص مریم مجدلیه (Mary Magdelene) بیشتر اشاره کردهاند و نیز خدا را به گونهای تصویر کردهاند که بیشتر صفاتی را که گاهی زنانه به حساب میآید دارا است. هنگامی که زنان دانشور به تاریخ بعدی مسیحیت بازگشتند، دریافتند که مردان اغلب سهم زنان را که صومعهها را اداره میکردند، مقالات عرفانی و رمزی مینگاشتند، جنبشهای مسیحی مخالف را سازمان میدادند و به شیوههای مختلف دیگری در شکل دادن این تاریخ با مردان سهیم بودهاند، کم اهمیت نشان دادهاند.
انقلاب طرفداری از حقوق زن در دورهی معاصر مسیحیت، کمتر چیزی را بدون تغییر یا بدون چالش باقی گذاشته است. دعاهایی که میکنیم، سرودهایی که میخوانیم، سر و وضع ظاهری کسانی که ما را در عبادت راهنمایی میکنند، بینش و تصور کسانی که کتابهای الاهیاتی ما را مینویسند، همه در حال تغییرند. برای برخی از مردم، چه مردم و چه زن، این تحول بسیار سریع رخ داد. این انقلاب الگوهای کهنه را در هم شکسته و احساسات دیرینه را ویران کرده است.
برای دیگران، باز چه زنان و چه مردان، این تحول بسیار دیر آمده است و تمام چشماندازهای جدید را به روی درک ما گشوده است تا بدانیم خدا کیست و عیسی از ما میخواهد چه کنیم و که باشیم.
آیا مسیحیت زمانی از لاک مردسالارانهی خود بیرون خواهد آمد و خود را از مقولات عمدتاً مردگرایانهای که آن را در گذشته تنگ و محدود گردانیده بود، رها خواهد کرد؟ اگر تحولات غیرمنتظرهی دو دههی گذشته نشاندهندهی چیزی باشد، این است که مسیحیتی که از تحریفهای تبعیض جنسی مبرا باشد، آنقدر که در ابتدا مینماید دور نیست.
مسیحیان و پیروان ادیان دیگر
مسیحیان همیشه در حضور پیروان ادیان دیگر زیستهاند. عیسی خودش یک یهودی متدین بود و در سراسر زندگیاش به این دین عمل میکرد، گرچه تفسیر خاص خود را به آن میداد. نخستین مسیحیان به صورت اقلیتی در درون فرهنگ غالب یهودی میزیستند. بعداً مسیحیت به یکی از «ادیان جدید» بسیار بیشمار دوران رو به زوال امپراتوری روم تبدیل شد. در طی قرون وسطی که مسیحیت بیشتر، البته، منحصراً، در اروپا متمرکز بود، بسیاری از مسیحیان آگاه بودند که برخی از همسایگانشان (یهودیان و در برخی مناطق مسلمانان) با آنها هم دین نیستند. مسیحیان، یهودیان و مسلمانان برای قرنها در شبه جزیره ایبریا گاهی با مسالمت و گاهی با جنگ و نزاع با هم میزیستند. اما همیشه طرحهای معماری و اعمال روحانی را از همدیگر قرض میگرفتند. برای مثال، یوحنای قدیس صلیبی، عارف کاتولیک اسپانیایی شاید برخی از تصورات خود را دربارهی «شب تاریک روح» دقیقاً از منابع تصوف اسلامی گرفته باشد. اما به جز یک مورد نادر یعنی مارکوپولو، اروپائیان تقریباً چیزی دربارهی ادیان آسیایی نمیدانستند.
با آمدن رنسانس و عصر اکتشافات اروپا همه چیز تغییر کرد. مسیحیان در این زمان برای نخستین بار فهمیدند ملتهایی که تمام مردم آن نه مسیحی و نه یهودی و نه مسلمانند وجود دارند. آنها چگونه میبایست بودائیان جنوب شرقی آسیا، هندوهای هند، مایانها و ازتکهای آمریکای جنوبی را درک کنند. این مردمی که به عیسی مسیح ایمان نداشتند و نه عهد قدیم را داشتند و نه قرآن را، چگونه با مشیت کلی خدا هماهنگ میشوند؟ هیچ گاه توافق روشنی دربارهی پاسخ به این سؤال وجود نداشته است. برخی از مسیحیان تأکید میکنند که لازمهی حکم انجیل این است که هر انسانی مخاطب پیام مسیح است و در وضع مطلوب هر شخص در هر جای جهان باشد باید مسیحی گردد. گروه دیگری که بسی بزرگتر است، تکثر ادیان را به عنوان بخشی از واقعیت، اگر نه بخشی از طرح و نقشهی الاهی پذیرفتهاند و تلاش نمیکنند تا پیروان سنتهای دینی دیگر را به کلیسا داخل کنند. در ضلع سوم که احتمالاً موضع اکثر مردم است، در جایی بین این دو قرار دارد. این نظریه میگوید که از یک طرف محبت و رحمت خدا که از طریق عیسی مسیح نشان داده شده، به همگان بدون استثنا تعلق دارد و پیام انجیل دربارهی آشتی خداوند تنها برای غربیان یا مردمی که در فرهنگهای مسیحی متولد شده و رشد کردهاند، نیست. از سوی دیگر کسانی که این موضع را دارند تصدیق میکنند که خدا ممکن است در سنتهای دینی دیگر حضور داشته باشد و مسیحیان نه تنها وظیفه دارند به پیروان ادیان دیگر احترام بگذارند، بلکه باید از آنها نیز بیاموزند و همراه ایشان سپاسگزاری کنند؛ چون همهی مردم را خدای یگانه خلق کرده است.
با نزدیک شدن مسیحیت با پایان هزارهی دوم تاریخ خود، یکی از مهمترین تحولاتی که در کلیسا در جریان بوده برخورد مسیحیان با مردمان و زنان پیرو ادیان دیگر بود. در بسیاری از اجتماعات محلی، شوراها و گردهماییهای بینالادیانی، برای گفتوگو میان پیروان سنتهای دینی مختلف سازماندهی میشد. در سطح ملی در ایالات متحده، مسیحیان و یهودیان، مسلمانان و هندوان و انسانهایی که باورهای دینی دیگری را اظهار میکردند با هم ملاقات میکردند و میکوشیدند همدیگر را بهتر درک کنند و خط تعصب و تحجر را به حداقل برسانند. در سطح جهانی شورای جهانی کلیساها که عمدتاً مظهر جوامع مسیحیت پروتستان و ارتدوکس است، برنامهی بلندپروازانهای در گفتوگوی ادیان ریخته بود. واتیکان دبیرخانههایی رسمی برای حمایت از گفتوگوی کاتولیکهای رومی و غیرمسیحیان تأسیس کرده بود. جای بسی امیدواری بود که حداقل در برخی از مناطق، سوءظن و دشمنی دینی رفع میشد.
اما این تصویر روی دیگری هم داشت. نه تنها در مسیحیت، بلکه در برخی از ادیان دیگر نیز جناح معروف به «بنیادگرا» ظهور کرده، با چنین گفتوگوی ادیان شدیداً مخالفت میکرد. گرایش ضد گفتوگو نه تنها در برخی از گروههای مسیحی، بلکه در میان مسلمانان، هندوان و یهودیان قویتر میشد. نتیجهی این دو جریان متخاصم اندکی متناقض بود. به نظر میرسید که در هر سنت دینی آزاداندیشی بیشتری نسبت به تعامل سودمند با سنتهای ادیان دیگر وجود داشت و در عین حال یک تمرد و مخالفت روزافزونی نسبت به چنین گفتوگویی در کار بود. گاهی تنشهای جناحهای طرفدار گفتوگو و مخالفان آنها در یک دین خاص مانند مسیحیت، شدیدتر از تنشهایی بود که میان مسیحیت و ادیان دیگر وجود داشت.
مسیحیان رفته رفته آموختهاند که وقتی با پیروان دیگر ادیان مواجه میشوند میان آنها فرق بگذارند. برای مثال مسیحیان همیشه رابطهی خاصی با یهودیت دارند که ارتباط یهودی ـ مسیحی را با تعامل مسیحیان با هر دین دیگری متفاوت میگرداند. مسیحیت در محیط اجتماعی و فرهنگی یهودیت متولد شد. عیسی و حواریون یهودی بودند. مسیحیان تمام متون مقدس یهودی را به عنوان عهد قدیم، در نتیجه بخش ضروری کتاب مقدس خود میپذیرند. یک عقیدهی بنیادی در میان مسیحیان این است که همان خدایی که جهان را خلق کرد، اسرائیلیان را از اسارت مصریان نجات داد، انبیا را فرستاد و ده فرمان را به انسانها داد، همان خدا به حضور خود در عیسی مسیح ادامه داد، پذیرش الاهی را گسترده و عریض گردانیده است به گونهای که کسانی که قبلاً مطرود بودهاند ـ یعنی غیریهودیان ـ اکنون میتوانستند بخشی از امت تحت پیمان گردند. در عین حال این را نیز تعداد روزافزونی از مسیحیان تشخیص دادهاند که پیمان اصلی خدا با قوم یهود هرگز منسوخ نگشته است بلکه به طور کامل پابرجاست و آن عهد، چنانکه پولس قدیس در رساله به رومیان باب ۱۱ شماره ۲۹ میگوید «برگشتناپذیر» است.
در واقع در میان مسیحیان در دهههای اخیر وجهه جدیدی برای یهودیت «پس از کتاب مقدس» (postbiblical) به وجود آمده است و این تا اندازهی به این دلیل است که حداقل برخی از مسیحیان این حقیقت تلخ را دریافتهاند که قرون ضد یهودیگری مسیحیت ممکن است در به وجود آمدن جوی که زمینهی «بازداشتگاه آشوویتس» [بزرگترین اردوگاه کار اجباری نازیها] و کشتار دسته جمعی یهودیان را فراهم کرد، سهیم بوده باشد. به این دلیل به صورت روزافزونی برای مسیحیان قرن بیستم آشکار میشد که انتظار پذیرش مسیحیت از سوی یهودیان خطاست به جای آن به نظر میرسید که مناسبترین شکل ارتباط این است که بیاموزند چگونه با هم مانند دو فرزند یک مادر زندگی کنند.
از سوی دیگر ارتباط مسیحیت و اسلام شاید دردآورترین و غامضترین روابط میان ادیان باشد. چند دلیل برای این وجود دارد. یکی اینکه اسلام ششصد سال پس از تولد مسیحیت آغاز گشت و در تعالیم خود چیزهای زیادی از آنچه مسیحیان قبلاً تعلیم داده بودند، گنجانید. اسلام انبیای عهد قدیم و عیسای ناصری را گرامی داشت.
در بسیاری از ادبیات و اشعار اسلامی عیسی تقدیس و تمجید شده است. از سوی دیگر، مسیحیان عموماً تلقی بسیار منفیای از پیامبر اسلام داشتهاند. دانته در عبارتی معروف از کتاب دوزخ، پیامبر بنیانگذار اسلام را چنان تصویر کرد، که در یکی از حلقههای پایین دوزخ معذب است. ارتباط مسیحیت و اسلام با گسترش اسلام در اروپای جنوبی و شرقی و با تلاش مسیحیان در خلال جنگهای صلیبی برای خارج کردن بخشهایی از خاورمیانه از دست مسلمانان بیشتر آسیب دید. جراحات و خصومت این برخوردهای خطرناک در مجموعهی خاطرات هر دو قوم باقی است، اما این آثار در میان مسلمانانی که اکنون رنج دورهای از تحقیر، اشغال و سلطه استعماری غربیان را تحمل کردهاند، بسیار قویتر است.
اما باز اخیراً نشانههای امیدی وجود دارد؛ چون پس از قرنها سوءظن کامل، گفتوگوی واقعی بین مسیحیان و مسلمانان آغاز شده است. قرآن، کتاب مقدس اسلام میآموزد که مسیحیان و یهودیان «اهل کتاب» هستند و در نتیجه ارتباط ویژهای با مسلمانان دارند. برخی از مسیحیان سخن از «سه دین ابراهیمی» یعنی مسیحیت، یهودیت و اسلام را که هر سه ریشه خود را به شیخ پدر (patriarch)، ابراهیم میرسانند آغاز کردهاند. پراکندگی مسلمانان در جهان غرب، فرصت تأثیر و تأثر بین مسلمانان و پیروان ادیان دیگر، از جمله مسیحیان را افزوده است. در عین حال رشد بنیادگرایی هم در مسیحیت و هم در اسلام از شور و شوق چنین گفتوگویی کاسته است. اما با این همه باز اوضاع و احوال رو به ترقی پیوسته امیدبخشتر میشود و بسیاری از ناظران بر این عقیدهاند که حل خصومت بین دولت اسرائیل و همسایگان عرب آن ممکن است زمینهی خوبی برای ارتباطاتی سودمندتر در آینده بین این سه دین فراهم میکند. دیگران میگویند که ارتباط بهتر بین این سه دین میتواند به چنین حل خصومتی کمک کند.
سخن آخر
ادیان و از جمله مسیحیت با گذشت اعصار رشد میکنند و متحول میشوند. آنهایی که رشد ندارند پژمرده شده میمیرند. ادیان نیز در محدودهی تاریخ جهان زندگی میکنند و قلمروی جداگانه ندارند. در روزگار ما مسافرت با جت، ارتباطات الکترونیکی، مهاجرت و تحرک و پویایی زیاد، جهان را روز به روز کوچکتر میکند. ما همه همسایهایم، هر چند همیشه همسایگان خوبی نیستیم.
این دلهرهآور است که فکر کنیم در تمام تاریخ بشر، برای نخستین بار، نه تنها مسیحیت بلکه همهی ادیان رفته رفته در یک تاریخ دینی مشترک سهیم میشوند. تعامل ادیان چه خصمانه و چه همدلانه، چه آزادانه و چه همراه، با طرد و رد، اکنون بخش ضروری از تاریخ هر دین و تاریخ همهی ادیان گردیده است. گذشته از این، گروههای سنتی دینی، دیگر مانند قدیم، در منطقهای جغرافیایی که تا حدی مجزا باشد، برای مثال بودائیان در جنوب شرقی آسیا، مسلمانان در خاورمیانه و هندوان در هند متمرکز نیستند. اکنون پیروان همهی این آیینها در همهی قارهها وجود دارند. شهرهای نیمکرهی شمالی به چهل تکهای رنگارنگ از ادیان متنوع تبدیل شدهاند. «گفتوگوی ادیان» که زمانی یک کار بسیار تخصصی بود که کارشناسان دنبال میکردند، اکنون از احتیاجات روزمرهی مردمی معمولی، از جمله مسیحیان شده است. این موج تحولات که هم در امور دنیوی و هم در محیط معمولی دینی که مسیحیت در آن زندگی میکند وجود دارد، دیگر صرفاً بخشی از تاریخ ظاهری مسیحیت نیستند. اکنون آنها بخشی از داستان درونی و بُعدی ضروری از هویت آنند.
منبع: / سایت / باشگاه اندیشه
مترجم : مهسا خرمی
نویسنده : هاروی کاکس
موهبتهای روحالقدس
- بهمن ۵, ۱۳۹۳
- ۰۰:۰۰
- بدون نظر
- تعداد بازدید 113 نفر
- برچسب ها : تولد مسيح, سياهپوست و سفيدپوستان, فرقه های سری, مسیحیت, موهبتهاي روحالقدس