مپرس!

مپرس!

شاخه خشکم، ز پاییز و بهار من مپرس
 مرده‌ام، از صبح و شام روزگار من مپرس

 آفتابی بر لب بامم، در آفاقم مجوی
 جلوه‌ای از طالع بی اعتبار من مپرس

سر خط مضمون افسوسم، بر این حیرت بیاض
 جز ندامت سطری از شعر و شعار من مپرس

سر به پیش افکنده دارم پیش سربازان عشق
سرفرازی از سر‌ِ زانو سوار من مپرس

زخم صد مرهم به جان دارد درخت طاقتم
سایه واگیر از سرم، وز برگ و بار من مپرس

استخوان بشکسته‌‌ام، وز مومیایی بی نیاز
گم ‌شدم در خویش، از سنگ مزار من مپرس

در بیابان طلب آواره‌ام چون گردباد
آشیان بر باد دادم، از غبار من مپرس

غفلت خوش‌باوریها را غرامت می‌دهم
از جفای دشمن و از مهر یار من مپرس

داستان‌پرداز عصر غربت انسان منم
نغمه‌ای بشنو، ز درد اضطرار من مپرس

چشم در راه امیدی همچنان بنشسته‌ام
قصه کوته کن، حمید! از انتظار من مپرس

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا