روزی از روز ها امام حسن مجتبی علیه سلام در حال عبور از سایه ی دیوار باغی بود که به یکباره غلام سیاهی را از دور دید که چند تکه نان در دست دارد و سگی مقابل اوست . آن غلام تکه ای خود میخورد و تکه ای برای سگ می انداخت . وقتی امام به او رسید تبسمی دلنشین کرد و فرمود خود گرسنه ای و بعد خوراکت را به این حیوان میدهی ! او گفت چه کنم ؟ شرم دارم که من بخورم و سیر باشم و او نگاه کند وگرسنه بماند .
امام او را تحسین نمود و به او فرمود اینجا چه میکنی ؟ جواب داد اینجا باغ ارباب من است و من در اینجا خدمت میکنم . امام فرمود همین جا بمان تا برگردم . ایشان رفت و غلام را خرید و او را برای رضای خود آزاد کرد و خواست به او سرمایه ای دهد . وقتی صاحب باغ بزرگواری امام را دید مانع شد و گفت باغ را به او بخشیدم ؛ نیکی از نیکی میزاید .
1 در مورد “نیکی سزای نیکی”
عالی بود