هدیه ناچیز پدر

هديه ناچيز پدر

پدر گفت:
آقا!
آقا جان!
آقای یگانه من!
مظلومترین!
تنهاترین!
تو خود خوب می دانی که من، عاشق عاشقی پیشه دل شکسته تو، با خود عهد کرده بودم که زندگی ام را، تمام زندگی ام را آری، همه و همه آن را، وقف تو کنم
و چرا نه؟!
چرا، چنین نکنم؟ در حالی که می دانم، به یقین می دانم که تو مولای دریادل من( که چقدر کوچک است دریا برای نشان دادن مهربانی تو و چقدر کلمات محدودند برای بیان احساس من!)
هر روز و همه شب، لحظاتی از زندگی گران بار خویش را به یاد من بوده ای
و برای من، این موجود کوچک سراپا تقصیر، دست به دعا برداشته ای
و چه زلال
ای زلالترین!
اشک ریخته ای
اشکی برای من
اشک تو برای من
اشکی برای سبک شدن کوله بار گنناه من!
آه ای خدای من!
پس اگر تمام زندگی خویش را و لحظه به لحظه آن را وقف تو کنم، هنوز هم هیچ نکرده ام و هنوز هم در خم ابتدایی ترین کوچه عشق تو مانده ام
من عهد کرده بودم
با خود و خدای خویش، که لحظات زندگی ام را با یاد تو گره بزنم
و اکنون
اکنون که زندگی ام به اندازه پنجاه و چهار سال خزان زده است سر به زیرم، شرمگین ام
از این که نتوانسته ام آنچنان که باید و ان سان که شاید
به عهد خویش وفا کنم
که به خدا، سخت زمانهای شده است برای عاشقان تو
اینک
ای دریادل ترین!
می خواهم بسان مورچه ای که به اندازه توان خویش تحفه ای برای سلیمان می برد هدیه ای به بارگاه تو تقدیم کنم
و می دانم که سرزنشم نخواهی کرد، از این که هدیه ام کوچک است در برابر عظمت تو.
اکنون به لطف و مهربانی خویش،
هدیه مرا بپذیر
فرزند جوان مرا بپذیر
فرزندی که قلبش را با محبت تو آشنا کرده ام و شهد شیرین تر از عسل مهرت را، نه جرعه جرعه که دریا دریا، در کام جانش ریخته م
و بگذار تا فدایی تو باشد
فدا شود به راه تو
که همه چیز منی
و همه هستی او
ای تمام سرمایه زندگانی من
ای نهایت سراسر آرزوی من
ای محبوب آسمانی من
ای مهدی من
 
برگفته از کتاب او گفت
سید محمد علوی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید