درد، روایت هفتاد و دو ستاره خاموش را به توفان سپرده است.چهل غروب، آسمان، خورشید را بارید. چهل بار کوه، پژواک مظلومیت خون شهدا را به آسمان پاشید و گودال خون تراوش کرد. چهل روز غم، دیوارهای کوفه را کوبید و نیزهها، نیمه جان، پا بر زمین زدند. به یاد آن روز که طنین «هل من ناصر» کسی، کائنات را میلرزاند.این بار، تو باید قیام کنیچشمهایت را باز کن؛ اینجا کربلاست.آمدهای تا داغ نفسگیر آن ظهر را، با اشکهایت، مویه کنی.چشمهایت، بغض فروخورده خاک را به فرات میسپارند.نگاه کن، نخلهای کمر خمیده، استقامتت را تحسین میکنند.آتش از خاک میجوشد و صحرا هنوز بوی خون میدهد!فرات، تنها شاهد این ماجراست؛ مگر میشود مشکها را فراموش کند؛ یا لبهای تشنهای را که با حنجره سوخت باد، آب را فریاد میزدند؟!غم بر تارک دلت میوزد و هوای اسارتی را نفس میکشی که چهل سال، شکستهترت کرده است.شانههای صبرت را بگستران؛ چیزی از خاکستر خیمهها نمانده؛ باد، همه را به تاراج برده است.آمدهای تا بعد از چهل روز، بوی برادرت را نفس بکشی؛ تا محکمتر و استوارتر از پیش، در شام بایستی.برو؛ وقت آن است که خطبههایت را با تمام وجود فریاد بزنی.دیگر نوبت آن است که عَلَمهای افتاده را برافرازی. بلند شو؛ این بار تو باید قیام کنی!
کاروان سوگوار
خورشید بر سر خاک، آتش میریزد.کاروان خیمههای سوخته، در چهلمین روز خزان بازگشتهاند.قرار است به دنبال لالههای پرپر شده بگردند؛ به دنبال ردپایی از مظلومیت در خاک خفته.گدازههای آتش، در جام حسرت میسوزند و فرات، عطش خاک را در خود حل کرده است؛ با موجهایی که از داغ آن حماسه، سر به ساحل میزنند.کاروان آمده است تا خشم تازیانهها را بر بدنهای کوچک، مویه کند؛ آمده است تا قصه دربهدریاش را همدوش باد، در گوش زمان نجوا کند؛ آمده است تا در رد پای سنگ، آینههای شکسته را جستوجو کند.غربت کاروان، باران میشود بر خاک و بار دیگر شعله میکشد تمام خاطرههای جگر سوخته از زمین.خورشید، سر به تاریکی گذاشته است و غم، زانو زده در برابر کاروان و:«افتاده عکس ماه لبِ گودی و زنی در جستوجوی یوسف زیبای بی کفن»
از حنجره خسته زینب علیهاالسلام
چهل روز است که چلهنشین غربت آیینهام.چهل پگاه است که چکاچک شمشیرها، خاموش شده و اندوه نیرنگ کوفیان، از حنجره خسته زینب علیهاالسلام فریاد میشود.فریاد غربت حسین را باید از گلوی خشکیده طفلی شنید که گلپوش تیر وحشیانه سیاهدلان شد.ای نخلهای صبور، شاهدان بیزبان معرکه آتش و خنجر! آنچه را دیدید، در یک همسرایی شاعرانه بر جهانیان عرضه کنید.مرا با داغ نینوا تا قیامت پیمانی است ناگسستنی.آقا! عاشوراییام کنسجاده نشین لحظههای سرخ عبادت! دستی برآور و سینهام را عاشورایی کن. میخواهم پس از چهل وادی رنج و گریه، نام تو، مستی فزای دقایق عزایم باشد.آقا! کسی که امروز به تعزیت خاندان تو برخاسته، میخواست دیروز باشد و هواخواهیاش را با نثار جان خویش به تماشا بگذارد.از چهلمین شب عروج آسمانیات، چندین چله گذشته است که در شمار نیست؛ اما زخمها همچنان تازه و مرثیهها خواندنی است.
اربعین
ای آن که لحظهلحظه کنار تو زیستم! امشب، چهل شب است برایت گریستمامشب چهل شب است که آب از گلوی من پایین نرفته، بغض عطشناک کیستم؟بنشان به تل زینبیه، طاقت مرا من زینبم؛ نمیشود آخر نایستمآن جاده را مگو به چه حالی گذشتم ودل کندم از تو؛ آمدم ای هست و نیستم!من، چادر سیاه غمم، دور تکیهات جز ذکر یا حسین تو، تکرار چیستم؟این اربعین هم از پی آن اربعین گذشت چشمان صد حسینیهات را گریستم
اربعین لالهها
بشیر!وقتی به مدینهالنبی رسیدیم، مبادا کسی جلوی قافله اسرای کربلا، گوسفندی را سر ببرد! این کاروان، از سفر چهل روزه با سرهای بریده بر بالای نی میآید.نگذار هیچ لالهای را در رثای شهدایمان پرپر کنند! سراسر خاک کربلا، پر بود از گلبرگهای خونین و پارهای که از هر سو مرا صدا میزدند: «أخی اخَّی».اجازه نده کسی بر سر و رویش خاک بریزد؛ هنوز باد، گرد و خاک کوچههای کوفه و شام را از سر و روی زنان و کودکان عزادار نربوده است.این صورتهای کبود و دستهای سوخته، نیازی به گلابافشانی ندارند؛ هنوز اربعین گلهایی که با تشنهکامی بر خاک و خون افتادند، نگذشته است.بگو پای برهنه به استقبالمان نیایند؛ این کاروان پر است از کودکانی که پای پرآبله دارند.سفارش کن شهر را شلوغ نکنند و دور و برمان را نگیرند، ما از ازدحام نگاههای نامحرم و بیگانه بازگشتهایم.بگذار آسودهات کنم بشیر!دل زینب علیهاالسلام برای خلوت مزار جدش پر میکشد تا به دور از چشم خونبار رباب و سکینه و سجاد علیهالسلام و این کاروان داغدار، پیراهن کهنه و خونین حسین علیهالسلام را بر سر و روی خویش بنهد و گریههای فرو خورده چهل روزهاش را یکسره رها سازد.
چهل روز اندوه
- فروردین ۹, ۱۳۹۵
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 223 نفر
- برچسب ها : اربعين, امام حسین (ع), چهارده خورشید, عزاداری