یک اسفند ماندگار

یک اسفند ماندگار

اسفند برای مادر، ماه اشک و لبخند است. اسفندماه سال ۶۰ بود که نوزادش را در آغوش فشرد و خدا را بابت هدیه‌اش شکر گفت و اسفندماه ۳۵ سال بعد کودک مادر که حالا مردی بلندبالا شده بود، به سمت خدا رفت. اسفند، ماهی بود که خداوند علی‌اصغر را به مادر داد، ماهی بود که مادر علی‌اصغر را در رخت دامادی دید و بالاخره ماهی بود که خدا علی‌اصغر را از مادر گرفت. این اسفند که از راه می‌رسد، مادر زمزمه می‌کند: پسرم تولدت، دامادی‌ات و شهادتت مبارک!

*

علی‌اصغر، بسیجی فعال گردان امام حسین(ع) بود و یک تیرانداز ماهر که دوره‌های مهمی از آموزش‌های نظامی را در لشکر ۲۷ سپاه محمد رسول‌الله(ص)‌ و لشکر ۲۳ خاتم‌الانبیا(ص) گذرانده بود، به همین دلیل هم به نیروهای مردمی عراق تیراندازی آموزش می‌داد؛ البته برای تسلی مادر به او می‌گفت: فقط آموزش می‌دهم و در خط مقدم نیستم. علی‌اصغر در روزهای آخر به کار دیده‌بانی مشغول بود و رد تکفیری‌ها را دنبال می‌کرد. در همین شناسایی‌ها هم بود که در یک مدرسه، بر اثر تله انفجاری به شهادت رسید و پیکرش چون شهدای کربلا تکه‌تکه شد و فقط بخشی از تن بدون سر و دو دست و یک پایش به وطن برگشت و در قطعه ۵۰ بهشت‌زهرا(س) آرام گرفت.

*

رفتن علی‌اصغر تصمیم امروز و دیروز نبود؛ او برای پرکشیدن دلایلی محکم داشت و دلی قرص. مادر که تاب دوری پسرش را نداشت به او گفته بود: نرو، بمان، تو زن و زندگی داری.

اما علی‌اصغر با همان لبخند همیشگی و آرامش‌بخش جواب داده بود: مادر اگر من نروم، خواهرم نمی‌تواند راحت در خانه و در امنیت زندگی کند. بعد لبخند زده و سرش را پایین انداخته و گفته بود «راهم را انتخاب کرده‌ام.» او هم دل‌تنگ زن و زندگی و مادر می‌شد اما مدافع حرم حضرت زینب بودن را با هیچ‌چیز دنیا عوض نمی‌کرد.

*

برادر علی‌اصغر از مهربانی‌های برادرش می‌گوید، از سرزندگی و شوخ‌طبعی‌اش. محمد کریمی می‌گوید: علی‌اصغر برای من هنوز زنده است و در جبهه می‌جنگد. آخرین مکالمه من و داداش از عراق بود که باخبر شدم دوباره اعزام شده است. درحالی‌که قول داده بود تا مداوای کامل به جنگ نرود، ولی حاضر به تنها گذاشتن هم‌رزمانش نشده بود. با لحن قهرآمیزی گفتم: تا شهید نشی بی‌خیال نمیشی داداش؟! جوابش به‌قدری محکم و قابل‌قبول بود که راهی جز تأیید نداشتم. گفت: آخه داداش من! من اگر این‌جا هستم نگران توأم. اگه من این‌جا مقابل دشمن نجنگم ایران هم می‌شود مثل وضع جایی که من هستم. وقتی تکفیری‌ها تا قلب اروپا پیش می‌روند و هر جای دنیا هر خرابکاری که دوست دارند انجام می‌دهند فکر می‌کنی ایران را فراموش می‌کنند؟

*

همسر شهید هنوز هم هجران مردِ خانه‌اش را باور ندارد و می‌گوید: سه روز قبل از شهادتش خواب دیدم که علی در یک باغ بزرگ است. او با دوستش رفته بود. علی در عالم خواب به من گفت که «دوستم را بعثی‌ها گرفته‌اند و در زندان است، او ناکام است و هنوز ازدواج نکرده و ان‌شاءالله دو الی سه روز دیگر آزاد می‌شود و برمی‌گردد.» و بعد به من گفت «زهرا! ولی من رفتم» و رفت.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا