
بیحساب
روشنای آفتاب پاشید روی صورت آفتابسوختهاش و برق چشمهایش شد طنین آوای گندمزار. با پیچوتاب نسیم، لبخند را روی لبهایش دواند. دستهایش را به نشانه شکر دیدن یک روز دیگر خدا بالا آورد. دلش خوش بود که قرار است باز تیرگی فقری را فراری دهد و دلی را رنگ گندمزار