آفتاب با تمام توانش به زمین میتابید. از گرما کلافه شده بودم. به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، نگاهی به اطرافم انداختم، اما دریغ از یک صندلی خالی! با این گرما مجبور بودم بایستم و این، آدم را بیشتر خسته میکرد؛ داشتم داشتن یکی از این صندلیها را آرزو میکردم که بالأخره اتوبوس رسید.
مردم خوشحال بودند که سرانجام از گرمای شدید نجات پیدا میکنند. هرکس سعی داشت هر طور شده خودش را زودتر به پله اتوبوس برساند و من هم در همین تلاش بودم که در این حین، پیرزنی کاغذ مچاله شدهای را نشانم داد و گفت «مادر، خدا خیرت بده، این نشانی کجاست؟ میتونم با همین اتوبوس برم؟» آه! این بدترین اتفاقی بود که میتوانست در این لحظه بیفتد؛ درحالیکه همه با عجله از کنارم رد میشدند تا سوار اتوبوس شوند، کاغذ را گرفتم، اما تا مشغول خواندن خط خرچنگقورباغهاش شوم، ایستگاه خالی شد؛ در این هنگام، اتوبوس به راه افتاد و جلوی چشمان بهتزده من حرکت کرد و دور شد.
دوباره نگاهی به کاغذ انداختم. پیرزن که نمیدانست با من چه کرده، گفت «ننه! چی شد، نشانی را بلدی؟!» آهی کشیدم و گفتم «آره بلدم» و بعد سعی کردم طوری مسیر را برایش توضیح دهم که راحت به مقصد برسد. وقتی بالأخره متوجه شد، گفت «پیر شی مادر! از هر کی پرسیدم، درست بهم نگفت. مونده بودم سرگردون!» و بعد کاغذش را از من گرفت و روی صندلی نشست.
ته دلم خوشحال بودم؛ با اینکه هوا هنوز گرم بود و من از اتوبوس جامانده بودم، اما با این کار، پیرزن نشانیاش را یافته بود.
*
یادآور روایت حضرت رسول(ص) که فرمودند «بر هر مسلمانی است که هر روز صدقه بدهد. عرض شد: چه کسی توان این کار را دارد؟ حضرت فرمودند: نشان دادن راه به دیگری، صدقه است».
(منتخب میزانالحکمه، ص۳۱۹).
سمانه هوشمند
مجله آشنا، شماره ۲۲۶، صفحه ۶۶.