زندگانی عباس بن علی تا قبل از واقعه عاشورا کمتر مورد توجه مورخان قرار گرفته است. مطلبی هم که برخی نظیر مورخ الدوله سپهر در ناسخ التواریخ و به تبع او دیگران در باب شجاعت عباس در جنگ صفین نقل کردهاند، کاملاً بی پایه و اساس است؛ چرا که وی به هنگام جنگ صفین نوجوانی چهارده ساله بود و در جنگ حضور نداشت. از سال ۴۰ هجری یعنی سال شهادت امام علی(ع) تا واقعه عاشورا هم در سال ۶۱ هجری رویداد برجستهای که حضور جنگاوری مثل عباس را ضروری نماید، رخ نداد و دوران جوانی عباس در صلح تحمیلی طی شد.
تقریباً کلیه مقاتل معتبر متقدم، بر این نکته اتفاق دارند که امام حسین(ع) پس از تصمیم به هجرت از مدینه به سوی مکه، همراه فرزندان، برادران، برادر زادگان و همه خاندانش به جز محمد بن حنیفه از مدینه بیرون آمد. عبدالله، جعفر و عثمان دیگر برادران کوچکتر عباس از نسل علی و امّ البنین، او را در این سفر همراهی میکردند. از این چهار برادر فقط عباس متأهل بود و دو فرزند به نامهای فضل و عبیدالله داشت به همین دلیل کنیه او «ابوالفضل» نام گرفت. اگر چه فضل در نوجوانی در گذشت و عبیدالله تنها وارث عباس بود.
روزها و ساعاتی را که این چهار برادر در کنار امام حسین(ع) و همراه کاروان او از مدینه تا مکه و سپس کربلا سپری کردند، تاریخ به روشنی ثبت نکرده است، اما سیر حوادث بعدی نشان میدهد که آنان لحظهای را در کنار امام حسین(ع) به غفلت طی نکردند. تاریخ نخستین خبر از ایفای نقش عباس در واقعه کربلا را در روز هشتم محرم سال ۶۱ هجری نقل میکند. در روز هشتم کاروان امام در کربلا زمین گیر بود. ابومخنف در این خصوص مینویسد:
از عبیدالله بن زیاد نامهای به این مضمون به عمر بن سعد رسید: اما بعد از حمد و ثنای خدا بین حسین و یارانش با آب فاصله بینداز، تا قطرهای از آن را ننوشد، همان گونه که با امیرالمؤمنین خلیفه متقی پاک و مظلوم عثمان بن عفان کردند. عمر بن سعد، عمرو بن حجاج زبیدی را در رأس پانصد سپاهی به کناره فرات فرستاد و آنها بین حسین و یارانش و آب فرات مانع شدند تا قطرهای از آن را ننوشد. این اقدام سه روز قبل از کشته شدن حسین(ع) بود.
وی ادامه میدهد: وقتی تشنگی بر حسین و یارانش عارض شد، برادر خود عباس بن علی بن ابی طالب را فرا خواند و او را همراه سی سوار و بیست پیاده و بیست مشک برای آوردن آب فرستاد. آنان شبانه آمدند تا به آب نزدیک شدند. جلودار ایشان نافع بن هلال جملی با پرچم پیش آمد. عمرو بن حجاج زبیدی گفت: این مرد کیست؟ آمد وگفت برای چه آمدهای؟ گفت: آمدهایم از این آبی که ما را از آن ممنوع کردهاید، بنوشیم، گفت: بنوش، نوش جانت، گفت: نه، سوگند به خدا مادامی که حسین و یارانش تشنه هستند، قطرهای از آن نخواهم نوشید.
همراهان عمرو بن حجاج متوجه آنها شدند. عمرو گفت: آنان نمیتوانند آب بنوشند. ما را اینجا گذاشتهاند که نگذاریم آنها آب بنوشند. وقتی یاران نافع نزدیک شدند، وی به پیادگان گفت: مشکهایتان را پر کنید، پیادگان با سرعت مشکها را پر کردند. عمرو بن حجاج و یارانش به طرف آنها هجوم بردند. عباس بن علی و نافع بن هلال نیز حمله آنها را دفع کردند. سپس به رف خیمهها بازگشتند.[۱]
عصر روز نهم محرم
در این روز عبیدالله بن زیاد نامه شدید اللحنی برای عمر بن سعد فرستاد و او را به جنگ با حسین(ع) تشویق و ترغیب کرد و نامه را به شمر بن ذی الجوشن سپرد. شمر بن ذی الجوشن نامه را گرفت با عبدالله بن ابی المحل به عبیدالله گفت: خدا کار امیر را سامان دهد! خواهر زادههای ما با حسین هستند، اگر صلاح میدانی برای ایشان امان نامه بده. امّ البنین دختر حزام همسر علی بن ابی طالب (ع) بود که عباس، عبدالله، جعفر و عثمان را برای او به دنیا آورد. امّ البنین عمه عبدالله بن ابی المحل بن حزام بن ربیعه بن الوحید بن لعب بن عامر بن کلاب بود. عبدالله بن ابی المحل امان نامه را به وسیله غلام خود کزمان فرستاد. وقتی که وی رسید آنها را فرا خواند. او گفت: این امان نامه را دایی شما برایتان فرستاده است. جوانان به او گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو، ما نیازی به امان شما نداریم امان خدا بهتر از امان پسر سمیه است.
راوی گفت: شمر بن ذی الجوشن با نامه عبیدالله بن زیاد نزد عمر بن سعد آمد. هنگامی که عمر بن سعد نامه را خواند، گفت: وای بر تو! خدا خانهات را خراب کرده و این نامه را نابود کند! سوگند به خدا مطمئن هستم تو مانع پذیرش پیشنهادهای من به او شده و کاری را که امید اصلاح داشتیم، خراب کردی. به خدا قسم حسین هرگز تسلیم نمیشود، چون روح پدرش در اوست. شمر گفت: چه خواهی کرد؟ آیا دستور امیر را اجرا کرده و دشمنش را خواهی کشت؟ اگر چنین نمیکنی سپاهیان را به من واگذار. عمر بن سعد گفت: نه تو لیاقت نداری، خود این کار را به عهده میگیرم و تو فرمانده پیادگان باش.
راوی گفت: شب پنجشنبه نهم محرم عمر بن سعد به حسین و یارانش حمله کرد. شمر در مقابل یاران حسین ایستاد و گفت: خواهر زاده های ما کجایند؟ عباس، جعفر و عثمان فرزندان علی بن ابی طالب جلو آمده و گفتند: چه میخواهی؟ گفت: شما در امانید. جوانان به او گفتند: خدا تو و امانت را لعنت کند! چون دایی ما هستی در امانیم! ولی پسر رسول خدا در امان نیست!
راوی گفت: سپس عمر بن سعد فریاد زد: ای لشگر خدا [بر اسبان خود] سوار شوید و خوشحال باشید. آنان سوار شدند و بعد از نماز عصر برای جنگ با حسین آماده شدند.
حسین در مقابل خیمه خود دو زانو نشسته و به شمشیرش تکیه داده بود. خواهرش زینب فریادی شنید. نزدیک برادر آمد و گفت:ای برادر، آیا نمیشنوی صداها نزدیک شده است! حسین(ع) سر خود را بالا کرد و گفت: من رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم که به من گفت: تو به سوی ما میآیی. راوی گفت: زینب به صورت خود زده و گفت: ای وای بر ما! حسین(ع) گفت: خواهرم چرا وای بر تو، آرام باش، خدا تو را رحمت کند. عباس بن علی گفت: ای برادر! لشکر آمد: حسین برخاست، سپس گفت: عباس، ای برادر سوار شو و از ایشان سؤال کن چه شده و چه اتفاق تازهای افتاده است و برای چه آمدهاند؟ عباس همراه بیست سوار از جمله زهیر بن قیس و حبیب بن مظاهر نزد سپاه عمر بن سعد رفت و گفت: چه شده؟ و چه میخواهید؟ گفتند: فرمان امیر آمده که به شما اعلام نمائیم یا بر حکم گردن نهید و یا به این کار مجبور خواهید شد. عباس گفت: عجله نکنید تا نزد ابا عبدالله برگشته و پیغام شما را به او برسانم. گفتند: برو و او را از این خبر آگاه کن و به ما بگو او چه گفته است. عباس با شتاب نزد حسین آمد و مطلب را به او گفت. یاران امام [نیز] در این فرصت برای سپاه عمر خطابه میخواندند.
… راوی گفت: عباس بن علی با شتاب خود را به لشگر عمر رساند و گفت:ای مردم، ابا عبدالله از شما میخواهد که امشب را برگردید تا در این کار اندیشه نماید. زیرا در مسئلهای که میان شما و او واقع شده سخن ره به جایی نمیبرد. پس صبح هنگام یکدیگر را خواهیم دید انشاءالله. اگر درخواست شما را پذیرفتیم پس بدان گردن مینهیم و اگر مایل نبودیم؛ نخواهیم پذیرفت. حسین امشب را فرصت میخواهد تا به کارهایش رسیدگی کرده و به خاندانش وصیت نماید. هنگامی که عباس بن علی این پیغام را داد، عمر بن سعد گفت: ای شمر نظر تو چیست؟ شمر گفت: تو چه میگویی؟ تو فرمانده هستی. نظر، نظر توست، عمر بن سعد گفت: ای کاش نبودم. سپس عمربنسعد به لشگر گفت: نظر شما چیست؟ عمرو بن حجاج سلمه زبیدی گفت: سبحان الله! به خدا سوگند اگر مردم دیلم هم چنین درخواستی از تو میکردند باید قبول میکردی، قیس بن اشعث گفت: قبول کن، به جان خودم سوگند صبح زود برای جنگ با تو آماده میشوند. عمربنسعد گفت: سوگند به خدا اگر بدانم که چنین خواهند کرد هم امشب به ایشان میتازم.
راوی گفت: هنگامی که عباسبنعلی پیام عمر بن سعد را برای امام آورده بود، امام گفت: به سوی ایشان برو اگر توانستی تا فردا از ایشان مهلت بگیر و امشب آنان را دور کن، تا این شب را به نماز و دعا و استغفار پروردگار بگذرانیم. او خود میداند که من خواندن نماز و قرائت قرآن و دعای فراوان و استغفار نمودن را دوست دارم.[۲]
پس از دفع عمر بن سعد، حسین شب هنگام یارانش را جمع کرد و گفت: خدا را به بهترین شکل ممکن حمد و ثنا نموده و او را در خلوت و جلوت ستایش میکنم. خدایا ترا میستایم که ما را به وسیله نبوت گرامی داشتی و به ما قرآن آموختی. در دین، بصیرتمان عنایت کردی و برای ما گوش و چشم و دل نهاده و از مشرکانمان قرار ندادی. اما بعد، من هیچکس را شایسته و بهتر از یاران خود و هیچ خاندانی را صادقتر و متحد تر از خاندانم ندیدهام. خداوند از جانب من به شما بهترین پاداش را بدهد. آگاه باشید من گمان میکنم فردا سرانجام ما و این گروه مشخص شود. بدانید که من همه شما را آزاد کرده و بیعت خود را از شما برداشتم. تاریکی شب پوشش مناسبی است که سوار شده و بروید.
وی ادامه داد: از تاریکی شب استفاده کرده و بر شتر سوار شوید و هر کدام شما، دست یکی از افراد خانواده مرا بگیرد و به روستاها و شهرهای خود ببرد تا زمانی که خدا گشایشی حاصل کند. زیرا اینان مرا خواسته و اگر به من دست یابند دیگران را دنبال نمیکنند. پس برادران، پسران، برادرزادگان و فرزندان عبدالله بن جعفر گفتند: چنین نمیکنیم که بعد از تو باقی بمانیم، خداوند این کار را هرگز از ما نبیند. ابتدا عباس بن علی چنین گفت: سپس دیگر یارانش مطالب مشابهی بیان کردند.[۳]
صبح عاشورا
در صبح عاشورا وقتی که دشمن آماده نبرد شد بار دیگر حسین(ع) آنان را نصیحت کرد و گفت: ای مردم، سخنم را بشنوید و عجله نکنید تا به دلیل حقی که بر من دارید شما را اندرز داده و علت آمدن خود را شرح دهم. اگر عذرم را بپذیرید و سخنانم را صادقانه یافتید و منصفانه قضاوت کردید، چارهای جز پرهیز از جنگ با ما ندارید و اگر عذر نپذیرفته و با حق و انصاف رفتار نکردید فَأَجْمِعُواْ أَمْرَکُمْ وَشُرَکَاءکُمْ ثُمَّ لاَ یَکُنْ أَمْرُکُمْ عَلَیْکُمْ غُمَّهً ثُمَّ اقْضُواْ إِلَیَّ وَلاَ تُنظِرُونِ(۷۱)[۴] ، إِنَّ وَلِیِّـیَ اللّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتَابَ وَهُوَ یَتَوَلَّى الصَّالِحِینَ(۱۹۶)[۵]. شما با آن خدایانتان که شریک خدای جهان میدانید، هم دست شوید و کار خود را به شورا بگذارید تا مطلبی بر شما پوشیده نماند. سپس تصمیم خود را درباره من به مرحله اجرا بگذارید و مهلتم ندهید، به یقین مولا و یاور من خدا است و از صالحان حمایت خواهد کرد.
راوی گفت: دختران و خواهران امام حسین(ع) با شنیدن این سخن فریاد زدند و گریستند. حسین(ع) عباس و پسرش علی را نزد آنان فرستاد و به آن دو گفت: آنان را آرام کنید. به جان خود سوگند از این پس زیاد گریه خواهند کرد و آنان برای ساکت نمودن زنان رفتند[۶]. پس از آن امام یاوران خویش را برای جنگ به صف کرد و پرچم جنگ را به دست برادرش عباس سپرد. از این به بعد تا لحظه شهادت عباس خبر معتبری درباره او به دست نداریم. ابوالفرج اصفهانی مینویسد: «عباس بزرگترین فرزند امّ البنین بود و پس از سه برادر خود به شهادت رسید. زیرا او دارای فرزند بود، از این رو آنان را پیش انداخت تا وارث آنان گردد و خود نیز پس از آنها به میدان رفت تا هر چه را به ارث برده بود به فرزندانش برسد. ارث همگی آنها به عبیدالله فرزند عباس بن علی رسید. عمر بن علی، عموی عبیدالله با او درباره ارث نزاع کرد و بالاخره عبیدالله چیزی به او واگذار کرد و میان آنها اصلاح شد »[۷]. ابو مخنف که حدود دو قرن قبل از ابو الفرج میزیست، خبر فوق را به نقل از امام باقر اینگونه مینویسد «مردم پنداشتند که عباس بن علی به برادران تنی خود عبدالله، جعفر و عثمان گفت:ای برادرانم به پیش تازید تا من وارث شما شوم. زیرا شما فرزندی ندارید. بروید و کشته شوید » در این خبر تأکید شده است که مردم پنداشتند و این پندار مردمی بوده که از دور شاهد جانبازی عباس و برادرانش بودهاند.
*** شیخ مفید مینویسد:
چون تشنگی بر امام حسین(ع) سخت شد به سوی فرات به راه افتاد و برادرش عباس همراه او بود. سواران دشمن راه بر او گرفتند. مردی از بنی دارم تیری به سوی امام پرتاب کرد که زیر چانه آن حضرت نشست و … امام به جای خویش باز گشت. از آن سو لشکر دور عباس را گرفته به او حمله ور شدند و آن جناب به تنهایی با ایشان جنگ کرد تا کشته شد و عهده دار کشتن آن جناب، زید بن ورقاء حنفی و حکیم بن طفیل سنبسی بودند و این پس از آن که زخمهای سنگینی برداشته بود و نیروی جنبش نداشت.[۸]
اخبار فوق را اکثر مقاتلی که تا قرن هشتم هجری نگارش یافته است در خصوص عباس بن علی ذکر کردهاند. برخی از آنها چهره او را چنین توصیف کردهاند: عباس بن علی مرد خوش صورت و زیبا رویی بود، چون سوار اسب میشد پاهای مبارکش به زمین کشیده میشد و به او « ماه بنیهاشم» میگفتند.
**ابوالفرج مینویسد:
«حرمی بن ابی العلا از زبیر و عمویش نقل کرده که فرزندان عباس بن علی او را «سقا» نامیده و کنیهاش را «ابوقربه» گذارده بودند، ولی من از هیچ یک از فرزندان عباس بن علی و آنانی که پیش از ایشان بودند، چنین چیزی نشنیدهام.»[۹]
عباس بن علی تقریباً جزء آخرین افرادی است که قبل از امام حسین(ع) به شهادت رسید. آنچه در اقوال بیان میشود و بیشتر ناشی از نقل روضه خوانان است، مبنی بر آوردن آب از فرات و قطع دست راست و سپس دست چپ ایشان و به دندان گرفتن مشک آب و سخنان جانسوز عباس، پرداخته ملاحسین کاشفی در روضه الشهدا است و مجلسی نیز مطالب خود را از ایشان اخذ کرده است، اگر چه نامی از او نمیبرد. نویسندگان، مداحان و مرثیهخوانان هم به نوبه خود، بعدها این تصویر غم انگیز را به شکل سوزناک تری تکمیل کردند.
متاسفانه بسیاری از مداحان، شجاعت عباس بن علی در غلبه بر هوای نفس را نادیده انگاشته و فقط از زور و بازوی او سخن راندهاند. در حالی که میبینیم در شب عاشورا، سخنان عباس بن علی «فصل الخطاب»ی برای همه یاران و خویشاوندان امام حسین(ع) بود. وی اعلام داشت که هرگز از امام جدا نخواهد شد. همچنین در روز عاشورا، عباس بن علی احتمالا برای اکمال وفاداری، از برادران تنی کوچکتر خود خواست تا زودتر از او به میدان نبرد بروند و او با صبوری نظارهگر شهادت ایشان شد و آنگاه به نبرد با دشمن برخاست. با بررسی اخبار مربوط به عباس بن علی در کربلا به این نکته واقف میشویم که پندار (ظن و گمان) مردم باعث ستم مظاعفی بر این پرچمدار با وفای نهضت حسینی شد. کاش این مردم به پیروی از این آیات: وَلاَ تَقْفُ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ کُلُّ أُولـئِکَ کَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً و نیز یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ معرفت علمی را سرلوحه کار خود قرار میدادند و از معرفت ظنی دوری میکردند.