مدرسه تعطیل شد. بچه ها از کلاسها بیرون آمدند و به طرف حیاط مدرسه رفتند. مینا جلوی در مدرسه ایستاده بود و منتظر خواهرش زهرا بود. پس از چند لحظه زهرا به طرف مینا آمد. مینا دست زهرا را گرفت و با هم به طرف خانه به راه افتادند. زهرا همین طور که جلویش را نگاه میکرد گفت: امروز خانم ما گفت که ما جشن تکلیف داریم. بچهها خیلی خوشحال شدند. من نمیدونستم که جشن تکلیف چیه، ولی خجالت میکشیدم که بپرسم. راستی تکلیف چیه که براش جشن میگیرند؟
مینا خندید و گفت: تکلیف یعنی وظیفه، یعنی قانون.
زهرا گفت: یعنی ما برای قانون جشن میگیریم؟
مینا گفت: نه! شما برای قانون جشن نمیگیرید؛ برای این جشن میگیرید که حالا دیگر بزرگ شدید و میتونید با خدا صحبت کنید و خداوند به حرفهای شما مانند بزرگترها گوش میکند شما هم میتونید مثل بزرگترها حرفهای خدا را بفهمید و به وظیفهتون عمل بکنید. یعنی میتونید چیزایی را که خدا از شما خواسته انجام بدید.
زهرا با کنجکاوی پرسید: خدا چه چیزایی از ما خواسته؟
مینا گفت: خداوند از ما خواسته که بعضی از کارها را انجام بدهیم و بعضی از آنها را انجام ندهیم. به کارهایی که باید انجام بدهیم «واجب» میگن و به کارهایی که نباید انجام بدیم «حرام» میگن. زهرا سرش را برگرداند و به مینا نگاه کرد. انگار منتظر توضیح بیشتری بود. مینا گفت: ببین زهرا! تو از این به بعد باید کارهای خوبی را که خداوند از تو خواسته انجام بدهی مثلاً نماز بخونی، حجابت را درست کنی، به پدر و مادر احترام کنی و کارهای بد نکنی، مثلاً دروغ نگی و دوستاتو مسخره نکنی و …
زهرا حرف مینا را قطع کرد و گفت: مگه من تا حالا کار بد میکردم؟
مینا گفت: نه! من نگفتم تو کار بدی کردی. میگم که اگر قبلاً اشتباهی یا کار بدی میکردی، حالا دیگه باید مواظب باشی و اگر هم یادت میرفت که کار خوبی بکنی، حالا باید مواظب باشی که اون کارها رو انجام بدی.
زهرا ساکت شد. مینا گفت: چیه؟ خوشحال نیستی که دیگه بزرگ شدی، خانم شدی و میتونی حرف خدا را گوش کنی؟
زهرا گفت چرا؟ خوشحالم؛ فقط دارم فکر میکنم که از این به بعد همیشه کار خوب انجام بدم.
مینا خندید. زهرا بهتزده به او نگاه کرد و گفت: چیه؟
مینا گفت: چیزی نیست. راستی زهرا موقعی که ما جشن تکلیف داشتیم، خانم ما شعر قشنگی را برای ما خواند که من او نـو تـوی دفـترم نـوشتم. یـادت باشه خونه که رفتیم او نو برات بخونم. زهرا گفت: چه خوب، من شعر خیلی دوست دارم. به خانه که رسیدند، مینا دفترش را در آورد و شعرش را برای زهرا خواند.
حجاب
راضیه نادران دختر ده ساله ایرانی مقیم فرانسه:
من تا به حال چند مصاحبه داشتم، در جواب خبرنگار شبکه سه تلویزیون فرانسه که پرسید آیا به حجابت ادامه میدهی یا نه؟ گفتم: حجاب در اسلام از نُه سالگی واجب است من از نُه سالگی حجاب داشتم و تا آخر عمر هم ادامه میدهم.
من بازی کردن با بچهها و مدرسه رفتن را دوست دارم ولی دینم و حجابم را از همه چیز بیشتر دوست دارم و حاضرم تنها باشم، ولی خدا از من راضی باشد.
به دخترهای مسلمان میگویم که از این سر و صداهای فرانسویها و سیاستهای ضد اسلامیشان نترسید و به مبارزه خود ادامه دهید که حتماً پیروزی از آن ما است.[۱]
نُه ساله میشوم من
چادر نماز مادر
بــوی بـهـار دارد
یک جا نماز دیگر
در دستهای او هست
مهمـان خانه ماست
ماه قشنگ امشب
در انتظار فرداست
یک آسمان ستاره
رخت سفیـد بر تن
من میکنم دوباره
نُه ساله میشوم من
چون با طلوع خورشید
از: مهری ماهوتی
________________________________________
۱. روزنامه جمهوری اسلامی، ص ۱۵، شماره ۴۵۲۳، ۱۵/۱۰/۷۳.