اهل قبور
مجلس باشکوهی از طرف یکی از خلفا برپا شد و امام هادی (ع) نیز دعوت گردید. با تشریف فرمایی امام (ع) همه برخاستند و با کمال ادب در کنار آن بزرگوار نشستند.
در آن میان جوانی قصد داشت عمداً مجلس را بر هم زند. او با بیان سخنان بیهوده، بلندبلند میخندید. امام (ع) به وی فرمود: «چرا اینگونه با دهان پر بلندبلند میخندی و از یاد خدا غافل هستی، با توجه به اینکه تو ۳ روز دیگر از اهل قبور میشوی؟!»
حاضران تعجب کردند. ۳ روز گذشت و آن مرد جوان درگذشت و در قبرستان دفن گردید و وعدهی آن امام همام تحقق یافت.
منبع : کتاب منتهی الآمال
اتاق حضرت رسول (ص)
شبی در خواب دیدم که من و مهدی با هم به مکانی رفتیم که اتاقهای زیادی داشت. در یکی از اتاقها که بزرگ بود، تمام اهل بیت (ع) حضور داشتند. من خیلی خوشحال بودم. ناگهان به مهدی گفتند: «شما باید به اتاق جلویی بروید.» ایشان رفتند و من ماندم.
پرسیدم: «در آن اتاق کیست؟» گفتند: «حضرت رسول (ص) هستند.» من هم میخواستم بروم ولی مانع شدند و گفتند: «هنوز نوبت شما نشده، باید صبر کنی.» وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مهدی هم بیدار شده، خوابم را برایش تعریف کردم. متوجه شدم او هم همین خواب را دیده و از خواب بیدار شده است.
منبع :کتاب ۱۵ آیه صفحه ی ۱۱۵
راوی : همسر شهید
یکبار نوهام به سختی مریض بود، برای ادامه درمان به مشهد رفتیم، از شدت ناراحتی چشمهایم کم سو شده بود و به خوبی نمیدیدم . به حرم امام رضا (ع) رفتم، ولی خیلی شلوغ بود. آرزو کردم ای کاش حرم خلوت بود و میتوانستم زیارت دلچسبی بکنم. ولی حیف! خودم و نوهام را به پنجرههای فولادی بستم ،در عالم رویا دیدم حرم امام رضا (ع) خلوت شده است. وضو گرفتم و سریع به طرف حرم رفتم ،فرزند شهیدم که جلو در ایستاده بود خطاب به من گفت:«نباید به حرم امام رضا (ع) بیایی! گفتم چرا؟ او گفت: چون شما زمانی که فرزند مرا به بیمارستان بردی ناراحت شدی و خودت را به زمین زدی، اگر توبه کنی شما را راه میدهم! گفتم: توبه میکنم و مرا به حرم راه داد و اطراف ضریح طواف داد و گفت چشم خودت و مریضی فرزندم هردو خوب خواهد شد. ناراحت نباش، فرزندم نمیمیرد ،حتماً خوب میشود! پسر مرا تا مسافرخانه رساند و برگشت.وقتی بیدار شدم چشمهایم خوب شده بود از آن وقت اعتقادم به نظام و رهبری و شهادت ،صدها برابر شده است.
منبع :کتاب تا بینهایت
انگشتری آقا
شهید سیدعلیاکبر علمالهدی از مسافرانی بود که دریافت، در باغ شهادت هنوز باز است و چون آهش از جنس نیاز بود، در سال ۱۳۷۹ به دیار محبوب شتافت.
شبد عید مبعث بود که نیمههای شب از خواب پرید و صدایم زد و با صدایی که به خاطر آسیبدیدگی تارهای صوتیاش به سختی شنیده میشد، گفت: «خواب دیدم که مقام معظم رهبری به خانهمان تشریف آوردهاند. کنار تخت من نشستند و جویای حالم شدند. هنگام رفتن، در دل آرزو کردم که ای کاش آقا انگشتریشان را به من میدادند و بعد از خواب پریدم.» روز عید، نزدیک غروب آقایی به منزل ما آمدند و گفتند: «منزل جانباز علمالهدی اینجاست؟»
گفتم: «بله» و آنان اذن دخول خواستند. من هم تعارفشان کردم. عدهای که در بینشان پیرمردی عصا به دست حضور داشت، وارد خانه شدند. پیرمرد کنار سید نشست و گفت: «ما از بیت رهبری آمده ایم» و پس از آن مشغول احوالپرسی از سید اکبر و اهل خانه شد. هنگام رفتن هم به هر کدام از دخترهایم یک اسکناس هزار تومانی به همراه عکس آقا دادند و گفتند: «این عیدی را آقا برای بچههای سید فرستادند.»
چند لحظه بعد در میان حیرت ما، انگشتری را که در دستش بود، درآورد و به سمت علیاکبر گرفت و با تبسم ادامه داد: «این انگشتری خود آقاست، ایشان فرمودند که به شما بدهم.»
منبع :مجله ی نگهبان
راوی : همسر شهید
یکبار نوهام به سختی مریض بود، برای ادامه درمان به مشهد رفتیم، از شدت ناراحتی چشمهایم کم سو شده بود و به خوبی نمیدیدم . به حرم امام رضا (ع) رفتم، ولی خیلی شلوغ بود. آرزو کردم ای کاش حرم خلوت بود و میتوانستم زیارت دلچسبی بکنم. ولی حیف! خودم و نوهام را به پنجرههای فولادی بستم ،در عالم رویا دیدم حرم امام رضا (ع) خلوت شده است. وضو گرفتم و سریع به طرف حرم رفتم ،فرزند شهیدم که جلو در ایستاده بود خطاب به من گفت:«نباید به حرم امام رضا (ع) بیایی! گفتم چرا؟ او گفت: چون شما زمانی که فرزند مرا به بیمارستان بردی ناراحت شدی و خودت را به زمین زدی، اگر توبه کنی شما را راه میدهم! گفتم: توبه میکنم و مرا به حرم راه داد و اطراف ضریح طواف داد و گفت چشم خودت و مریضی فرزندم هردو خوب خواهد شد. ناراحت نباش، فرزندم نمیمیرد ،حتماً خوب میشود! پسر مرا تا مسافرخانه رساند و برگشت.وقتی بیدار شدم چشمهایم خوب شده بود از آن وقت اعتقادم به نظام و رهبری و شهادت ،صدها برابر شده است.
منبع :کتاب تا بینهایت