در زمان های خیلی دور پادشاهی عادل زندگی میکرد به نام انوشیروان و همگان از بودنش راضی بودند . روزی از روز ها انوشیروان در حال قدم زدن بود که به یکباره پیرمردی را از دور دید ؛ وقتی به او نزدیک تر شد دید که پیرمرد در حال کاشتن درخت گردویی است .
از او پرسید پدر جان اکنون که دندان های ریخته و موهایت از شیر سفید تر شده و یک پایت لب گور است درخت گردو میکاری ، مگر نمیدانی ده سال طول میکشد تا درخت گردو ثمر دهد ؟ دلیل کارت چیست ؟ او با خوش رویی و مهربانی گفت دلیل این است که انسان تا زمانی که جان دارد نباید بیکار بماند و همواره باید به دنبال کار و کوشش باشد .
انوشیروان از حرف های پیرمرد خوشش آمد و مشتی زر به او داد . پیرمرد لبخند زد و گفت دیدی که میوه ام همین امروز ، پیش از مرگم ثمر داد ؟! شاه از حرف پیرمرد بیشتر از قبل خوشش آمد و به او زمین و ده و آبادی ای بخشید ؛ آن قدر بخشید که او را از مال دنیا بی نیاز کرد .