دسته بندی :رزمندگان

134 مقاله

''این قافله به پایان راه نزدیک میشود''

”این قافله به پایان راه نزدیک میشود”

اگر متوسط سن رزمندگان دفاع مقدس را ۲۳ سال در نظر بگیریم و سال ۶۳ را متوسط هشت سال دفاع مقدس محاسبه کنیم، سن متوسط بازماندگان دفاع مقدس (رزمندگان، جانبازان و آزادگان) در سال ۱۴۰۰ باید عددی حدود ۶۰ سال باشد و البته آسیب های روحی و جسمی وارده به

شکوه فتح خرمشهر (مصاحبه)

شکوه فتح خرمشهر (مصاحبه)

« صدای توپ و تانک دشمن هر روز نزدیک و نزدیک تر می شد. نیروهای بعثی تقریبا به دل شهر راه پیدا کرده بودند. چاره ای جز مقاومت نداشتیم. جنگ به یکباره به ما تحمیل شده بود و آمادگی لازم برای دفاع از خود را نداشتیم. اما می بایست هر

وارد ارتش شدم

وارد ارتش شدم

شهید محمد جعفر نصر اصفهانی    اواخر سال ۱۳۵۹ بود.خدمت سربازی‌ام نیمه‌کاره مانده بود، جوانان کشورم دسته‌دسته برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه می رفتند و در خون می غلطیدند. تصمیم گرفتم که هیچ‌گاه جبهه را ترک نکنم. نمی‌دانستم، در وارد کدام ارگان رزمی شوم. میان ارتش و سپاه

والعصر

والعصر

ماههای اول جنگ تماس تلفنی برایمان سخت بود، حاجی بی‌سیم را وصل می‌کرد، روی خط تلفن و فقط یک جمله می‌گفت «سلام،‌ من خوبم، هنوز زنده‌ام و خداحافظ » اکثر شب ‌ها در خانه نبود، بعد از ۱۰ الی ۱۲ روز هم که به خانه می‌آمد، از خستگی بدون هیچ

هديه ای برای او

هدیه ای برای او

من از همسایه خودمان که یک جانباز بود ، می خواهم برای شما مطلبی را بیان کنم. ما در چند سال قبل ، در آپارتمانی زندگی می کردیم که در یکی از طبقات آن ، یک جانباز عزیز و گرامی زندگی می کرد . او مردی شجاع ، صبور و

وقتی که پزشک مسیحی هم گریه می کند

وقتی که پزشک مسیحی هم گریه می کند

سید محمد صنیع خانی برای معالجه زخم‌های شیمیایی در لندن به سرمی‌برد، شب‌ها در گوشه ای از بیمارستان به مناجات و توسل و دعا مشغول می‌شد. یک بار پزشک معالجش به طور تصادفی متوجه حالات او شد و سخت تحت تاثیر نیایش‌های او قرار گرفت. با این که هم مسلک

عاشق نبرد

عاشق نبرد

فرزند اولم علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد، دو هفته بعد از تولد علی منوچهر تصمیم گرفتم به جبهه برود اما من موافق نبودم به همین علت اصلاًجوابی به صحبت هایش نمی‌دادم. یک روز منوچهر موقع نماز خواندن در حالیکه گریه می‌کرد گفت:«خدایا من چکارکنم؟» خیلی بی‌غیرتی است

خواستگار سيد

خواستگار سید

یک شب خواب پیامبر بزرگوار اسلام(ص) را دیدم. وقتی از خواب برخاستم و آنچه را که دیده بودم برای مادرم تعریف کردم. ایشان با چند نفر از علماء تماس گرفت و خوابم اینگونه تعبیر شد که؛ بهتر است با فردی از «سادات» ازدواج کنم. اما هیچ یک از خواستگارهایم «سید»

تك شيميايی

تک شیمیایی

 نیمه هاى شب بود که عراق تک شیمیایى کرد. نیروها خواب بودند ولى طبق معمول من بیدار بودم. فوراً حاج حبیب الله کریمى فرمانده را بیدار کردم. ماسک ها را زدیم و او به یک طرف رفت و من هم از طرف دیگر، تا تمام نیروها را بیدار کنیم. وقتى

پيوند آسماني

پیوند آسمانی

شهید اکبر آقابابایی   هجده سال داشتم که اکبر به خواستگاری‌ام آمد. آن روز ابتدا وضو گرفت. چند آیه قرآن خواند. سپس درباره تمام شرایطی که ممکن بود، در زندگی اتفاق بیفتد، صحبت کرد.نمی‌توانستم چیزی بگویم، دفعه بعد که به منزلمان آمد، گفت:«ممکن است یک هفته بعد از عقد خبر

رو در روی شیطان

رو در روی شیطان

در آخرین روزهای «عملیات بدر» (اسفند ماه سال۱۳۶۳)، ناگهان بوی خیلی خوشی سر تا سر منطقه را فرا گرفت. «بوی شکلات کاکائویی» بود.  من و بچه ها با ولع بو می کشیدیم و آب دهانمان را فرو می دادیم و دنبال سنگری می گشتیم که از آن بوی شکلات بلند

همراه و همسفر

همراه و همسفر

هشت سال در کنار اکبر و همسر او بودم. بیشتر این زمان را در جبهه بود. فقط دو سال به طور مداوم در کنار هم بودیم. من طعم واقعی خوشبختی را در همان سالها چشیدم. وقتی می‌دید،من ناراحتم، برایم قرآن می‌خواند و از حماسه عاشورا می‌گفت.  اوایل جنگ،یک بار مرا

مصدوميت رزمندگان

مصدومیت رزمندگان

بعد از عملیات والفجر ۸ شهر فاو عراق به تصرف سپاه اسلام درآمد، گردان حضرت رسول (ص) جهت پدافند عازم فاو شد. فصل تایستان بود و گرما بیداد می­کرد. دشمن قبل از ورود ما، منطقه را بمباران شیمیایی کرده بود. چند روزی از استقرار گردان نگذشته بود که به دلیل

مرخصي حلاليت

مرخصی حلالیت

یک سال بود که احمد به مرخصی نیامده بود. او با آغاز جنگ تمام وقت و انرژی خود را صرف خدمت به مجروحان کرده بود و همیشه در منطقه به سر می‌برد. در ابتدا در کرمانشاه مشغول انجام وظیفه بود، بنا به تقاضای خود، به صورت داوطلبانه به خط مقدم

زیر نور فانوس

زیر نور فانوس

از پنجره اتاق بیرون را نگاه می­کنم، هاله ­ای از دود، ساختمان ها را در آغوش گرفته است. انگار شیمیایی زده ­اند. یکی فریاد می­زند : شیمیایی ! شیمیایی ! . همه ماسک می­زنند به جز راننده بلدوزری که در حال زدن خاکریز است. در همین لحظه یک نفر با

هديه روز پدر

هدیه روز پدر

شهید حاج منصور عاشوری هیچ‌گاه به دنیا و مادیات وابستگی نداشت و هرکس که از نزدیک با ایشان و زندگی‌اش آشنا بود تصویری از سادگی و ساده‌زیستی نسبت به او در دلش نقش می‌بست. او اهمیت فوق‌العاده‌ای به نماز اول وقت می داد و انس او با قرآن، فضای خانه

بوي شكلات

بوی شکلات

از زبان اسوه های مقاومت شجاعت بچه های پدافند شیمیایی میان رزمندگان زبانزد بود. در حالی که منطقه آلوده به گازهای سمی و خطرناک بود و همه را تحت الشعاع  قرار می داد، بچه های پدافند شیمیایی وارد میدان شده و منطقه را پاکسازی می کردند. اینها سخنان «حمید یاریاری»

امدادگری

امدادگری

بی صبرانه چشم به فروردین سال ۱۳۶۶ دوخته بودم. آخر در همین ماه سنم به حد قانونی میرسید و آن وقت من هم میشدم جزو مردها! وقتی به آن روز و روز اعزام به جبهه و … فکر میکردم، دهانم آب می افتاد. دیگر دل و دماغی هم برای هیچ

من به مرخصي نمي روم

من به مرخصی نمی روم

گویا ایثار و فداکاری بر تمام جانش حاکم بود و حرف اول و آخر را او می زد. مثلاً در جبهه به دوستانش می گفت: شما که زن و بچه دارید، به مرخصی بروید و من که مجرد هستم، نیازی به مرخصی ندارم. به همین علت، بسیار کم، به مرخصی

من به مرخصي نمي روم

من به مرخصی نمی روم

گویا ایثار و فداکاری بر تمام جانش حاکم بود و حرف اول و آخر را او می زد. مثلاً در جبهه به دوستانش می گفت: شما که زن و بچه دارید، به مرخصی بروید و من که مجرد هستم، نیازی به مرخصی ندارم. به همین علت، بسیار کم، به مرخصی

مادر ببين زخم هايم خوب شده اند

مادر ببین زخم هایم خوب شده اند

وقتی دشمن بعثی، مدرسه شهید پیروز شهرستان اندیمشک را موشک زد، دانش آموز شهید عبدالصاحب صحاحی تا پاسی از شب، به کمک مردم، در بیرون آوردن شهدا و مجروحین مشغول بود و بعد از نیمه شب بود که با لباس خون آلود به منزل بازگشت. همسنگرانش می گفتند: او در

بال‌هاي دل

بال‌های دل

نزدیک غروب به دنبال جعفر رفتم،‌ تا با یکدیگر به هیات «فاطمیون» برویم. در میان راه وضعیت جسمی نصراصفهانی تغییر یافت و رنگ چهره‌اش زرد شد، سریع او را به بیمارستان رساندم. به دستور پزشک؛ معده او را مورد عمل جراحی قرار دادند. دو غده در معده محمد‌جعفر بود. به

بازگشت به جبهه

بازگشت به جبهه

زمانی که در عملیات کربلای ۴ از ناحیه سمت راست بدن شدیداً مورد اصابت ترکش های خمپاره قرار گرفته و مجروح گردید، مدتی را در منزل بستری شد. شهید تاجوک” فرمانده تیپ کربلا” و همرزم شهید طالبی که با هم مجروح شده بودند نیز در منزل بستری بود، بعد از

یادداشت های دکتر عباس فروتن از جنگ شيميايي عراق

یادداشت های دکتر عباس فروتن از جنگ شیمیایی عراق

بچه های گردان توحید در جزیره مجنون  گردان توحید؛ جمعی از رزمندگان استان چهارمحال و بختیاری بود که در روز دوازدهم اسفند ماه ۱۳۶۲ با هلی کوپترهای «شنوک» وارد جزیره مجنون شدند و پس از دو روز آشنایی با منطقه، دفاع از خط مقدم در جزیره به آنها سپرده شد.

من «زاب» را گریستم

من «زاب» را گریستم

زاب رودخانه ای است در میان شمال و شرق شهرستان سردشت که بسیاری از روستاها را آبیاری می کند و نشانه ای از برکت و سرسبزی آن دیار است و مرحوم کامران سالمی، سوخته دلی از آن دیار که زندگی پر رنجی را پشت سر نهاد و با تلاشی پیگیر،

من شاهد بمباران شیمیایی روستای بالک بودم

من شاهد بمباران شیمیایی روستای بالک بودم

مردم ده کار روزانه خود را شروع کرده بودند، زنان کارهای خانه را سامان می دادند و مردان عازم صحرا بودند. بعضی سوار بر الاغ بسوی تپه ها می رفتند تا از میان درختچه های بلوط سوختی و هیزمی تهیه کرده بیاورند، و بعضی گوسفندان را به چرا می بردند

مرثيه حلبچه

مرثیه حلبچه

تمامی مناطق وسیع آزاد شده طی عملیات والفجر ۱۰ را که زیر پا می گذاشتم، نهایتاً دلم را در میان محله های حلبچه می دیدم و مجبور به پای نهادن مجدد در آن مکان می شدم. ابتدا فکر می کردم غرق شدن در چنین جوی وابستگی به آن فضای آغشته

مخمل یادها

مخمل یادها

چند هواپیمای عراقی از آخرین شعاع غروب خورشید برای بمباران منطقه استفاده کرده، شروع به بمباران محدوده تصرف شده توسط بچه ها را کردند. چند راکت شیمیایی روی «شاخ شمیران» به قله نشست و دود زرد رنگ آن مثل سایه ای افیونی بر سر منطقه، چتر مرگ کشید. یکی از

ماموریت به شهر مرده

ماموریت به شهر مرده

در سال ۱۳۶۶ به منطقه غرب عازم شدم و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول خدمت گردیدم. عملیات والفجر۱۰ در روز بیست وچهارم اسفند ماه ۱۳۶۶ آغاز شد.محور حمله ما از شهر نوسود آغاز می شد بعد از گرفتن ارتفاعات مشرف نوسود ما که در این واحد بودیم برای استراحت

کُردلاو

کُردلاو

مرد روی صخره ایستاده است و نیسم صبحگاهی شلمه اش را می رقصاند. چهره اش را چنان در پارچه پوشانده که تنها دو چشم سرخ از آن پیداست دو چشم خیره به طلوع آفتاب. «کیستی تو؟ همه شکوفه های سرخ بهاری را بر شانه داری؟ کیستی تو؟ و این زخم

مطلبی پیدا نشد
اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید