دسته بندی :داستان مهدوی

2 مقاله

داستان مهدوی، زیارت در شب بارانی

داستان مهدوی، زیارت در شب بارانی

«شاهی‌‌اش را بیشتر کن، تره هم نگذار، زودتر هم بده که هوا دارد ابری می‌شود.» بی‌اعتنا به لحن آمرانه مرد، با دست‌های نتراشیده‌اش، گِل سبزی‌ها را باحوصله سترد، ردیف دسته‌اش کرد و داد دست مشتری. شده بود این‌طور وقت‌ها دلگیر بشود اما نشده بود. پرتاب سکه‌ای به طرفش، لحن تندی

داستان مهدوی، بی‌استخاره

داستان مهدوی، بی‌استخاره

به‌زحمت راه می‌رفت. شک داشت قدم بعدی را به پس بردارد یا به پیش. حالی به جلو می‌کشاندش و تشویشی به عقب. چشم‌هایش مدام به مکاری۱ بود که دیگر نگاهش را از او پنهان می‌کرد. چشم گرداند پشت سرش، شاید سیاهی‌ای ببیند که نزدیک می‌شود یا پالکی۲ را که برگشته.

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا