دسته بندی :فاطمه شهیدی

4 مقاله

مردی که گونه‌های سیاهی داشت ...

مردی که گونه‌های سیاهی داشت …

آزادش کرده بودند که جانش را بردارد و هر کجا خواست برود. کوفه یا مدینه. غلام سیاه اما نرفت. ماند. خون از همه زخم‌هایش بیرون می‌ریخت. آخرین نفس‌ها بود. تنش آرام آرام سرد می‌شد که صورتش نا گهانی گرم شد. به زحمت چشم باز کرد. گونه امام چسبیده به گونه

مردي كه دست هايش را باز كرد ...

مردی که دست هایش را باز کرد …

امام تازه تکبیر گفته بودند که تیر به پاهای سعید خورد. ایستاده بود پیش رو و دست ها را دو طرف تن باز کرده بود. «به خدا قسم اگر بگذارم به حسین در نماز تیر بزنید.» حمد می خواندند که تیر به شکمش خورد. رکوع رفته بودند که دست هایش،

مردی که فقط اسب داشت ...

مردی که فقط اسب داشت …

 امام آمدند دم خیمه اش. دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود. به فرستاده گفته بود: به آقا بگو عذر دارم، نمی آیم. اما دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند. گفت:” آماده مرگ نیستم ! اسب قیمتی ام مال شما… ” نگاهی کردند که از شرم لال شد: ”

مردی که نامه‌های زیادی داشت ...

مردی که نامه‌های زیادی داشت …

      پای نامه، صد و چهل هزار امضا بود.    نوشته بود: «بشتاب، ما چشم به راه تو هستیم.»    نوشته بود: «برای آمدنت آماده‌ایم و دیگر با والیان شهر نماز نمی‌خوانیم.»    نوشته بود: «میوه‌ها رسیده و باغ‌ها سبز شده، منتظرت هستیم.»    نامه در دستهایش، وسط بیابان

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا