دسته بندی :ماجرا

2 مقاله

به مغازه يك‌كلام برو

به مغازه یک‌کلام برو

به مغازه یک‌کلام برو این خاطره را از یکی از تجار بزرگ قم نقل می‌کنم. او برایم گفت «من و پدرم  در کار کاسبی خیلی جدی بودیم؛ به‌ویژه پدرم که گاهی من از کارهای او خجالت می‌کشیدم. در بازار، ما اولین مغازه‌ای بودیم که باز می‌کردیم و آخرین مغازه‌ای هم

ماجرای مسجد بهلول

ماجرای مسجد بهلول

می گویند مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند ” مسجد بهلول

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا