ما در این شهر غریبیم
نگاهش خیره به کفشهایی مانده بود که امتداد جاده را با خستگی میپیمود، از همه رنگ. او عاشق تمام رنگها بود، اما کفشها غریب بودند. آرزو داشت دستانی آنها را به او هدیه دهد کسی که آن کفشها را دوباره برای او معنی کند. همه داستان و غصه او از