تشرف سید مهدی قزوینی در راه کربلا

تشرف سيد مهدي قزويني در راه كربلا

سید مهدى قزوینى فرمود: روز چهاردهم ماه شعبان , از حله به قصد زیارت حضرت ابى عبداللّه الحسین (ع )بیرون آمدم .
وقتى بـه شط هندیه رسیدم (شعبه اى است از رود فرات که بعد از منطقه مسیب جدا و به کوفه مى رود.
آبادى معتبرى کنار این شط است که طویریج نام دارد ودر راه حله به سمت کربلا واقع شده است ) از سـمـت غـرب شط عبور کردم .
دیدم زوارى که از حله و اطراف آن و آنهایى که از نجف اشرف و حوالى وارد شده بودند,تماما در خانه هاى بنى طرف , از عشایر هندیه محصور شده اند و راهى براى کربلانیست , زیرا عشیره عنى زه در مسیر, فرود آمده و راه عبور و مرور زوار را قطع کرده بودند و نمى گذاشتند کسى از کربلا خارج و یا داخل شهر شود.
هرکس هم مى رفت اورا غارت مى کردند.
مـن نزد عربى فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و نشستم .
منتظر بودم ببینم کار زوار به کـجـا مـى انجامد.
آسمان هم ابر داشت و باران کم کم مى بارید.
در این حال که نشسته بودم , دیدم تـمـام زوار از خانه ها بیرون آمدند و به سمت کربلا متوجه شدند.
به شخصى که با من بود, گفتم : برو سؤال کن چه خبر است ؟ بیرون رفت و برگشت گفت : عشیره بنى طرف با اسلحه بیرون آمده و متعهد شده اندکه زوار را به کربلا برسانند, هر چند کار به جنگ با عشیره عنیزه بکشد.
وقتى این سخن را شنیدم به آنها که با من بودند, گفتم : این مطلب واقعیت ندارد, زیرابنى طرف قـدرت ندارند در بیابان با عنیزه مقابله کنند.
گمان مى کنم این حیله اى است براى آن که زوار را از خانه هاى خود بیرون کنند, زیرا پذیرایى آنها بر ایشان سنگین شده است .
در همین احوال بودیم که زوار برگشتند و معلوم شد جریان همان است که من گفته ام .
زوار داخـل خانه ها شده و بعضى هم در سایه آنها نشستند.
آسمان را ابر گرفته بود.
دراین جا من دلم به خاطر آنها شکست , لذا به خداوند تبارک و تعالى متوجه شدم و به پیغمبر و آل او (ع ) متوسل گـشـتم و از ایشان یارى زوار را از آن بلایى که به آن مبتلاشده اند, خواستم .
ناگاه دیدم سوارى مى آید که بر اسب نیکویى , مانند آهو که مثل آن را ندیده بودم , سوار است .
در دست او نیزه اى بلند بود و آستینها را بالا زده و اسب رامى دوانید.
نزد خانه اى که آن جا بودم , ایستاد.
آن خانه , خانه اى از مو بود که اطرافش رابالا زده بودند.
سلام کرد و ما جواب او را دادیم .
فرمود: یا مولانا (اسم را برد), کسانى که بر تو سلام مى رسانند مرا بدنبال تو فرستادند.
ایشان گنج مـحـمـد آغـا و صفر آغا هستند (دو نفر از صاحب منصبان ارتش عثمانى ) ومى گویند: حتما زوار بیایند, که ما عشیره عنیزه را از مسیر دور کردیم و با لشکریان خود پشت سلیمانیه در جاده منتظر آنهاییم .
به او گفتم : تو با ما تا پشت سلیمانیه مى آیى ؟ فرمود: آرى .
سـاعـت را از جـیـب بیرون آوردم , دیدم تقریبا دو ساعت و نیم از روز مانده است .
گفتم اسب مرا حـاضر کردند.
آن عرب بدوى که ما در خانه اش بودیم , به من چسبید و گفت :مولانا, جان خود و این زوار را به خطر نینداز.
امشب را نزد ما باشید تا مطلب معلوم شود.
بـه او گـفـتم : به خاطر درک زیارت مخصوصه امام حسین (ع ) در شب نیمه شعبان ,چاره اى جز سوار شدن نیست .
هـمـیـن کـه زوار دیدند ما سوار شدیم , پیاده و سواره پشت سر ما حرکت کردند.
براه افتادیم و آن سـوار, مـانـنـد شـیـر بـیشه جلوى ما حرکت مى کرد و ما پشت سر اومى رفتیم تا به تپه سلیمانیه رسیدیم .
سـوار از آن جـا بالا رفت و از طرف دیگر پایین آمد و ما هم رفتیم تا به بالاى تپه رسیدیم در آن جا نـظـر کردیم , اما با کمال تعجب از آن سوار اثرى ندیدیم , گویا به آسمان یا به زمین رفته باشد.
نه لشکرى دیدم و نه فرمانده لشکر.
به کسانى که با من بودند گفتم : آیا شک دارید که ایشان حضرت صاحب الامر (ع ) بوده اند؟ گفتند: نه .
مـن در آن وقتى که آن جناب جلوى ما حرکت مى کرد, در ایشان تامل زیادى کردم که گویا پیش از این حضرتش را دیده ام , اما به خاطرم نیامد.
همین که از ما جدا شد, یادم آمد او شخصى است که در حله به منزل من آمده و مرا به واقعه سلیمانیه خبر داد.
(شرح این قضیه قبلا گذشت .
) و اما عشیره عنیزه را اصلا در منزلهایشان ندیدیم , حتى کسى از آنها نبود که سؤال کنیم , جز آن که دیدیم غبار شدیدى در وسط بیابان بلند شده است .
پـس از آن اسـبها ما را به سرعت مى بردند تا به دروازه شهر رسیدیم و لشکریان رادیدیم که بالاى قلعه ایستاده اند.
گـفتند: از کجا آمدید و چگونه رسیدید؟ بعد هم به سوى زوار و کثرت آنها نظر کردندو گفتند: سبحان اللّه , این صحرا از زوار پر شده است , پس عشیره عنیزه کجارفته اند.
بـه ایـشـان گفتم : شما در شهر خود بنشینید و حقوق خودتان را بگیرید و لمکه رب یرعاها, یعنى بـراى مکه پروردگارى است که آن را حفظ و حراست مى کند.
(این جمله , مضمون سخن حضرت عبدالمطلب است در وقتى که براى پس گرفتن شتران خود به نزد ابرهه سلطان حبشه رفت , در آن جـا ابـرهـه گفت : چرا از من نخواستى دست از خرابى کعبه بکشم ؟ فرمود: من صاحب شتران خودم هستم و مکه هم صاحبى دارد).
آنگاه داخل شهر کربلا شدیم .
در آن جا دیدیم گنج آغا بر تختى نزدیک دروازه نشسته است .
سلام کردم .
به احترام من برخاست .
به او گفتم : تو را همین افتخار بس , که نامت بر زبان آن حضرت جارى شد.
گفت :قضیه چیست ؟ من جریان را براى او نقل کردم .
گفت : آقاجان , من از کجا مى دانستم که به زیارت آمده اید تا برایتان قاصد بفرستم .
من و لشکریانم پـانـزده روز اسـت که در این شهر محاصره شده ایم و از ترس عنیزه قدرت بیرون آمدن را نداریم .
آنگاه از من پرسید: آنها کجا رفتند؟ گفتم : نمى دانم , جز آن که غبار شدیدى در وسط بیابان دیدیم که گویا غبار کوچ کردن آنها باشد.
بـعد از این صحبتها ساعت را بیرون آوردم , دیدم یک ساعت و نیم از روز مانده و تمام زمان سیر ما یک ساعت شده است , در حالى که بین منزلهاى بنى طرف تا کربلا سه فرسخ راه است .
بـه هـر حال شب را در کربلا به سر بردیم .
وقتى صبح شد, سراغ عشیره عنیزه را گرفتیم .
یکى از کشاورزان که در باغهاى کربلا بود, خبر داد عنیزه در منزل و خیمه هاى خودبودند.
ناگاه سوارى بـر ایـشـان ظاهر شد که بر اسب نیکو و فربهى آمده بود و در دست نیزه بلندى داشت .
او با صداى بلند و مهیب آنها را صدا زد و گفت : اى عشیره عنیزه ,بدانید که اجل و مرگ حتمى بالاى سر شما اسـت .
ارتـش دولـت عـثـمانى با سوارها وپیاده هایشان رو به شما مى آیند و اینک پشت سر من در راهند.
کوچ کنید, ولى فکرنمى کنم از دست ایشان جان سالم بدر برید.
بعد از این سخنان ترس و ذلت بر عنیزه مسلط شد, به طورى که بعضى افراد اثاثیه خود را به خاطر عجله و ترس رها کرده و مى رفتند و لذا ساعتى طول نکشید که تمام آنها کوچ کرده و رو به بیابان آوردند.
بـه آن کشاورز گفتم : اوصاف سوار را براى من نقل کن وقتى نقل نمود, دیدم همان سوارى است که با ما بود

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
پیمایش به بالا