خاطرات آزادگان ۷

خاطرات آزادگان 7

 آب گرم کن
عراقی‌ها در زمستان به ما آب داغ نمی‌دادند و آب‌گرم‌کنی هم بود که همیشه خراب بود. نفت هم به اندازه‌ی کافی نمی‌دادند بلکه به اندازه‌ای می‌دادند که مثلاً از صد و پنجاه نفر که می‌خواستند به حمام بروند، به هر نفر، هر ده روز یک پیت حلب آب گرم بیشتر نمی‌رسید، که جواب استحمام بچه‌ها را نمی‌داد.
لذا بچه‌ها سیم‌های چراغ‌ها یا لوله‌های قدیمی را که در حیاط بود، با گذاشتن نگهبان، بیرون می‌کشیدند و با استفاده از آن‌ها و قطعات حلبی، المنت درست می‌کردند.
این سیم را داخل سطل آب می‌انداختند و سطل آب را جوش می‌آوردند، که البته همه‌ی این کارها با دلهره و نگهبانی انجام می‌گرفت. چون گاهی نگهبان عراقی سر می‌رسید و می‌گفت: «این آب داغ را از کجا آورده‌اید؟»
گاهی وقت‌ها المنت را می‌گرفتند و می‌گفتند: «مال کیه؟»می‌گفتیم: «هیچ‌کس» با تعجب می‌گفت: «بابا من این را در این آسایشگاه پیدا کرده‌ام. باید بگویید مال کیه؟» ما هم می‌گفتیم: «ما چه می‌دانیم مال چه کسی است؟»
 آخوندزاده
یک روز صبح در اردوگاه معقوبه جمعی از افسران عالی‌رتبه‌ی عراقی آمدند برای سخنرانی و بازجویی؛ نوبت من که رسید، نامم را پرسیدند. گفتم: « حسن آخوندزاده. »
تا لفظ آخوندزاده را از من شنیدند، یک دفعه جا خوردند و با هم شروع کردند به مشورت و بعد به من گفتند: ( آخوندی ) پاسدار؟
خلاصه آن روز چنان من را شکنجه کردند که تا ۴ روز نمی‌توانستم چیزی بخورم و از آن زمان تا زمان آزادی مرا مرتب تحت نظر داشتند و شکنجه می‌کردند.  آدم ‌سوزی
ماجرای آن چهار اسیر شنیدنی است. فقط اسم یکی از آن‌ها یادم است “علی بیات” آن‌ها هیچ کاری نکرده بودند. فقط عراقی‌ها برای این‌که از دیگران زهر چشم بگیرند، قرعه‌ی شکنجه به نام آن‌ها افتاد.
سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند. هیچ‌کس نمی‌دانست با آن‌ها چه خواهند کرد؛ ولی وقتی گازوییل آوردند، دل همه آتش گرفت. کبریت روی پای علی بیات را خود فرمانده کشید.
آن چهار نفر را مظلومانه به آتش کشیدند. بوی گوشت بود و تماشای عراقی‌ها و فریاد جگر‌خراش سوختگان… علی بیات که زنده ماند، تا مدت‌ها با چرخ راه می‌رفت.
 آرزوی نماز
در اردوگاه رمادیه، نیروهای بعثی محدودیت زیادی برای نماز خواندن قایل می‌شدند. آن‌جا نماز خواندن ممنوع بود ولی بچه‌ها به طور پنهانی شب‌ها و صبح‌ها، در زیر پتو بدون وضو و با تیمم به طور دراز کشیده نماز می‌خواندند. شبی از شب‌ها در اردوگاه، یکی از بچه‌های بسیجی نشسته بود و نماز شب می‌خواند که سربازان عراقی متوجه شدند. صبح روز بعد آن قدر او را زدند که نیمی از بدنش از کار افتاد…
 آزادی
رحیم با محمود که اهل کرمانشاه بود، کنار هم می‌خوابیدند. چون هر چهار نفر یک پتو داشتند و هر نفر ۲۵ سانتی‌متر جا.
رحیم منافق و مزدور بود. بچه‌ها دل خوشی از او نداشتند. یک روز کتک مفصلی به او زدند. او هم به تحریک کردهای دیگر در صدد انتقام برآمد و زمانی که محمود امجدیان از حمام برمی‌گشت، از پشت به او حمله کرد و با درفشی که قبلاً تهیه کرده بود، قلب پر درد اسیر ده‌ساله‌ی اردوگاه را تنها ده روز قبل از تبادل اسرا، شکافت و او در آستانه‌ی آزادی، از قفس تنگ دنیا رخت بربست.
 آزادی از قفس
با شنیدن خبر تبادل اسرا ما دیگر در پوست خود نمی‌گنجیدیم نماز شکر به جا آوردیم. خداوند را سپاس گفتیم زیرا عزت را به مسلمانان باز گردانید. محوطه ملحق و داخل آسایشگاه، هرجا که هم دیگر را می‌دیدیم، با چهره‌هایی باز به هم می‌نگریستیم، اوضاع محوطه عوض شده بود، دیگر سرباز عراقی با ما کاری نداشت. احساس می‌کردیم که از قفس آزاد شده‌ایم. هر صبح، برنامه صبحگاهی داشتیم که شامل قرائت قرآن با صدای بلند و ترجمه آن، سرود جمهوری اسلامی ایران و اخبار فارسی بود. آشپز فضول
یکی از روزهایی که «بوشهری» * و «زربانی» از طریق ضربه‌زدن به دیوار سلول با هم صحبت می‌کردند، یک آشپز فضول مچشان را گرفته بود. به «زربانی» پرخاش کرده بود و پنجره را باز کرده و به «بوشهری»، بعد از بد و بیراه گفتن، گفته بود: «می‌برمت پایین.»
منظور از پایین بردن هم یعنی به شکنجه‌گاه بردن. «بوشهری» هم چون توصیف کتک خوردن من را شنیده بود و می‌دانست که پایین بردن یعنی چه، با ضربه زدن به دیوار به من گفت که: «تا مدتی با من حرف نزن، چون من زیر نظر هستم.» گفتم: «حکمت (اسم آشپز حکمت بود) توپ تو خالی است، زیاد مقید به حرف‌هایش نباش.» ولی برای احتیاط، ایشان تصمیم گرفتند مدتی از برقراری ارتباط خودداری کنیم.
این مدت زیاد طول نکشید. شاید پس از سه، چهار روز ما سلام‌های صبحگاهی را شروع کردیم ولی دیگر مثل سابق، مکالمه‌ها را طول نمی‌دادیم.
*معاون وزیرنفت، شهید تندگویان. آلبوم
یکی از ابتکارات بچه‌ها این بود که از پلاستیک گوشت‌های یخ زده، آلبوم عکس درست می‌کردند که خیلی جالب و مثل نمونه‌های آن در بازار بود.آماده‌ ی خرابکاری
ورزش کردن به طور کلی ممنوع بود. عراقی‌ها کشتی و یا ورزش و یا حتی هرگونه نرمشی را ممنوع کرده بودند.
اگر آن‌ها می‌دیدند کسی یک مقدار ورزش می‌کند و بشین و پاشویی به خودش می‌دهد، فوری به او می‌گفتند تو داری خودت را برای یک خرابکاری آماده می‌کنی. بعد او را می‌بردند و اذیت می‌کردند. آموزش
در اوقات فراغت، بچه‌ها درس‌های عربی مثل «شرح ابن عقیل» و «جامع الدروس» و کتاب‌های اصول فقه و دیگر کتاب‌ها را که در دسترس بود مطالعه می‌کردند. زبان‌های فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی، عربی فصیح و عربی محلی بین بچه‌ها تدریس می‌شد.
کلاس‌های دبیرستان و راهنمایی و دوران ابتدایی به حالت نهضت در اردوگاه برپا می‌شد. بچه‌ها پیشرفت خیلی خوبی داشتند.
خیلی از بچه‌ها وقتی اسیر شدند بی‌سواد بودند ولی پس از اسارت مدرک پنجم یا سیکل را گرفتند. این باعث خشنودی بود که این‌گونه افراد با دست پر از اسارت به وطن بازمی‌گشتند.
 آموزش زبان خارجی
در اردوگاه موصل که هزار و هفتصد نفر بودیم، سیصد نفر حافظ سی جز قرآن بودند و عده‌ی زیادی هم ده یا پانزده یا بیست یا بیست و پنج جز قرآن را حفظ کرده بودند.
زبان‌های انگلیسی، روسی، فرانسوی و آلمانی هم تدریس می‌شد و اسرا به آموزش زبان می‌پرداختند. حتی یکی دو نفر هم در اردوگاه الانبار زبان ژاپنی یاد گرفتند.
کتاب‌های درسی هم بود که بچه‌ها خودشان را برای دبیرستان آماده می‌کردند و جز یکی دو پیرمرد که حاضر به درس خواندن نبودند، ما در بین بچه‌ها تقریباً بی‌سواد نداشتیم.آموزش زنجیره‌ ای
ما در اسارت کلاس‌های متعددی از قبیل کلاس اخلاق و درس عربی و حوزه‌ای داشتیم. البته امکانات کم بود و بچه‌ها محدود بودند و عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند بچه‌ها آشکارا کلاس بگذرانند یعنی حتی به صورت چهارپنج نفری هم نمی‌توانستیم کلاس تشکیل بدهیم. لذا هنگامی‌ که بچه‌ها به صورت دو نفری در محوطه راه می‌رفتند، در حال قدم زدن مسایلی را به یکدیگر یاد می‌دادند.
برای مثال خود من زیارت عاشورا را در اسارت یاد گرفتم و در حال قدم زدن به دیگر بچه‌ها هم یاد دادم. کلاس‌های درس هم به علت این‌که معلم‌ها تعدادشان کم بود و افراد دیپلمه به رده‌های پایین‌تر آموزش می‌دادند، طبقه‌بندی شده بود.
مثلاً وقتی‌که در کلاس زبان انگلیسی شرکت می‌کردیم و انگلیسی یاد می‌گرفتیم چون بچه‌ها نمی‌توانستند پنج شش نفر یا بیشتر با هم در یک جا جمع شوند، بعد از این‌که مطلبی را می‌آموختیم در ساعتی بعد با یکی دیگر از برادرها قرار می‌گذاشتیم و درس‌هایی را که آموخته بودیم به او منتقل می‌کردیم.
به این ترتیب که به صورت زنجیره‌ای بچه‌ها به آموزش مشغول بودند و پیشرفت می‌کردند.
آنتن دست ‌ساز
بچه‌ها برای این‌که بتوانند توسط تلویزیونی که در آسایشگاه بود ایران را بگیرند، آنتنی درست کرده بودند که دور از چشم نگهبان‌های عراقی روی تلویزیون نصب می‌شد و به راحتی سیمای جمهوری اسلامی ایران را می‌گرفت.  آیینه
برای هرکاری که انجام می‌دادیم باید نگهبان می‌گذاشتیم و مخفیانه عمل می‌کردیم. نگهبانی انتخاب کرده بودیم که آینه‌ای به چوب می‌بست و آن را از لای توری پنجره بیرون می‌برد و سرتا‌سر راهرو را دید می‌زد و به محض پیدا شدن یک عراقی خبر می‌داد.
عراقی‌ها این مسأله را فهمیده بودند و مترصد بودند تا آینه را بگیرند و با این سند به حسابمان برسند.
یک‌بار سرباز عراقی کمین می‌کند و در یک فرصت مناسب به طرف آینه هجوم می‌آورد؛ ولی آینه به زمین می‌افتد و خرد می‌شود و سرباز با پوتین تکه‌های آینه را خرد می‌کند و به زمین و زمان بد و بی راه می‌گوید.
 ابزار خیاطی
در اول اسارت که عراقی‌ها به ما حقوق نمی‌دادند و پولی هم نداشتیم که با آن بتوانیم سوزن بخریم، از سیم خاردار استفاده می‌کردیم.
آن‌قدر سیم را روی سنگ می‌ساییدیم تا به صورت سوزن درمی‌آمد. میخ‌های فولادی بود که کابل‌های برق را در سیمان‌ها زده بودند. این میخ‌های فولادی را از دیوار بیرون می‌کشیدیم و انتهای آن‌ها را سوراخ می‌کردیم و سوزن درست می‌شد.
کفش‌هایی متعلق به عراقی‌ها بود که فنر داشت. بچه‌ها توسط آن فنرها قیچی درست می‌کردند. زمانی که نخ داشتیم از حوله استفاده می‌کردیم و نخ می‌کشیدیم و پیراهن‌های پاره‌ی خود را وصله می‌زدیم. اتوبوس چوبی
بچه‌ها در اوقات فراغت کارهایی انجام می‌دادند که حتی عراقی‌ها هم تعجب می‌کردند. مثلاً بعضی‌ها با چوب عصا می‌ساختند و بعد از کنده‌کاری آن را با حالت‌های مارپیچی و ساده درمی‌آوردند. گاهی هم با چوب سیگارهای خیلی زیبایی درست می‌کردند.
اکثر هنرمندان چوب، اتوبوس‌هایی به سبک ایرانی درست می‌کردند و به یاد ایران با آن بازی می‌کردند و اتوبوس چوبی را به رنگ پرچم ایران نقاشی می‌کردند.
 
اتوی برقی
یک روز سربازان بعث به سراغم آمدند و در مقابل چشمان ناباور دیگر اسرا، اتوی داغ برقی را روی دستم گذاشتند. یک‌باره احساس کردم که دست ندارم. اتو آن‌چنان به دستم چسبید که وقتی سرباز شکنجه‌گر می‌خواست آن را بلند کند، گوشت و پوست دستم نیز با آن بلند شد و دود و بوی سوختن پوست بدنم به مشام رسید. هرچه داد و فریاد کردم آن‌ها می‌خندیدند.
 
اخبار را می ‌جویدیم
نحوه‌ی تکثیر اخبار به این طریق بود که افرادی در نظر گرفته می‌شدند و به این افراد تمامی خبرها داده می‌شد. این خبرها یا از رادیو بود که مخفی گوش می‌دادیم و یا از طریق مقاله‌های سیاسی، گرفته می‌شد.
به هر حال خبرها تکثیر و به آسایشگاه‌ها منتقل می‌شد. یادم می‌آید چند بار کسی که اخبار را حمل می‌کرد مورد شناسایی عراقی‌ها قرار گرفت. زمانی که ایشان متوجه می‌شد که عراقی‌ها فهمیده‌اند و دنبال او می‌آیند؛ خبر را در دهانش می‌گذاشت و هرچه نگهبان عراقی فریاد می‌زد: «بایست»، نمی‌ایستاد. تا زمانی که کاغذ در دهانش بود می‌دوید و آن را می‌جوید. موقعی که عراقی به او می‌رسید،‌ خبرها همگی خورده شده بود.‌
وقتی عراقی‌ از او می‌پرسید: «چرا نمی‌ایستی؟» می‌گفت: «خب من متوجه نشدم.» می‌گفت: «چه می‌خوردی؟» می‌گفت: «کمی نان می‌خوردم.» بالاخره خبر به دست عراقی‌ها نمی‌افتاد. به این وسیله از عملیات‌هایی مثل فتح و خیبر با خبر شدیم.
اخبار معکوس
هروقت عملیات بزرگ و موفقی توسط رزمندگان اسلام انجام می‌گرفت، عراقی‌ها ترانه‌های مبتذل از بلندگوها پخش می‌کردند و برادران را تحت فشار بیشتری قرار می‌دادند.
ما هم از همین تغییر ناگهانی رفتار آنان متوجه می‌شدیم که احتمالاً عملیاتی رخ داده است و بدین ترتیب از اخبار جبهه‌ها آگاهی می‌یافتیم.
 استقامت
گفته بودند که باید به امام (ره) توهین کنم. مخالفت که کردم، حسابی گوشمالی‌ام دادند و سه شبانه‌روز مرا فرستادند به سلول انفرادی، بدون قطره‌ای آب و لقمه‌ای نان. شکنجه‌ی آن‌ها باعث شد که حدود ۸۵% بینایی چشم راستم را از دست بدهم؛ به اسهال خونی مبتلا شوم. حدود ۴ ماه در آسایشگاه افتادم و نمی‌توانستم کاری انجام دهم. خود عراقی‌ها وقتی استقامت مرا دیدند، اعتراف کردند که شما سربازان امام زمان (عج) هستید.  

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
پیمایش به بالا