خاطرات آزادگان ۸

خاطرات آزادگان 8

استقبال پرشکوه
وارد شهرهای عراق که شدیم، ما را گرداندند. مردم از زن و بچه گرفته تا بزرگ و کوچک، با چشم حقارت به ما نگاه می‌کردند. بسیاری از آن‌ها سنگ، میوه‌ی گندیده، چوب و یا هرچه که به دستشان رسید، به طرف ما پرتاب کردند. با این استقبال فهمیدیم که با چه گروهی روبه‌رو هستیم. به قول معروف سالی که نکوست، از بهارش پیداست و ما بهار سال‌های نکویی را دیدیم.اسرای سازنده
هر وقت قرار بود نامه بنویسیم، عراقی‌ها به ما ۳۰ تا خودکار می‌دادند و بعداً تحویل می‌گرفتند.
بچه‌ها با سرنگ از هر خودکار مقداری جوهر می‌کشیدند و داخل تیوب‌های خالی خودکار می‌ریختند. چون کاغذ به ما نمی‌دادند، بچه‌ها جعبه‌های پودر لباسشویی را داخل آب می‌انداختند و وقتی خوب آب می‌خورد آن را ورق ورق می‌کردند و بعد از خشک شدن، روی آن زیارت عاشورا، دعای ندبه و … می‌نوشتند.
عراقی‌ها هر ده روز یک‌بار می‌ریختند و آسایشگاه را می‌گشتند تا این‌که می‌فهمیدند ما از جعبه‌ها، کاغذ سیگار و … کاغذ درست می‌کنیم. از آن به بعد جعبه‌ی پودر لباسشویی، کاغذ سیگار و حتی چوب‌ کبریت‌های سوخته را باید به آن‌ها تحویل می‌دادیم تا بتوانیم دوباره آن‌ها را تحویل بگیریم. عراقی‌ها می‌گفتند: «شما ایرانی‌ها از هرچه که به دستتان می‌آید یک چیزی درست می‌کنید».
اسرای مجروح تازه وارد
یک روز دکتر درمانگاه اعلام کرد که درمانگاه شدیداً به موادغذایی احتیاج دارد. با این‌که از نظر مواد غذایی کاملاً‌در مضیقه بودیم، ولی مواد موردنیاز جمع‌آوری شد. در عرض چند دقیقه، گونی پر از بسته‌های خرما، شیرخشک و… فراهم شد. به طوری که غذای یک ماه بیماران را تأمین می‌کرد. یکی دیگر از بچه‌ها هم پول جمع می‌کرد تا از «حانوت» برای اسرای مجروح تازه‌‌وارد لوازم دیگری خریداری کند.
علاوه بر این هر روز عده‌ای از بچه‌ها سهمیه‌ی غذای خود را به درمانگاه می‌فرستادند. بدین ترتیب بعد از مدتی با کمک خداوند و همت و تلاش بچه‌ها هم‌چنین کارایی و تخصص دکتر مجید، که یکی از اسرا بود، حال بچه‌ها رو به بهبودی رفت و کم‌کم روانه‌ی آسایشگاه شدند.
 
اسرای هنرمند
هنر گلدوزی بچه‌ها را حتی عراقی‌ها باور کرده بودند. پارچه می‌آوردند که بر آن خانه‌ی کعبه را گلدوزی کنیم. گاهی پارچه‌هایی می‌آوردند که از ما می‌خواستند روی آن‌ها را گلدوزی کرده، سجاده درست کنیم.
در آخر اسارت، کار بیشتر بچه‌ها شده بود گلدوزی. از این طریق بعضی از احتیاجاتشان را توسط عراقی‌ها برطرف می‌کردند.
اسیر دلاور
یک روز شیخ علی تهرانی آمد برای اسرا سخنرانی کند. در بین سخنرانی به امام توهین شد. یک نفر از بچه‌ها بلند شد و یک سیلی به صورت شیخ‌علی زد. سربازان عراقی به سمت او دویدند، اما شیخ گفت: «نزنید، من از او سوالی دارم». پرسید: «تو به چه جرأتی زدی تو گوش من؟» آن برادر هم پاسخ داد: «تو به چه جرأتی به امام توهین کردی؟» تو که سهلی، هرکس به امام بخواهد توهین کند جلویش می‌ایستیم.
سربازان بعث مات و مبهوت به او نگاه می‌کردند. شجاعت بی‌حد او سربازان بعث را نیز شگفت‌زده نمود.
 اطلاع ‌رسانی سطلی
هر روز چند نفر از اسرا به خاطر این‌که مخفیانه با بچه‌های قاطع‌های دیگر ارتباط برقرار کرده و اخبار را رد و بدل می‌کردند، دستگیر و به شکنجه‌گاه برده می‌شدند.
بعدها تصمیم گرفته شد که با سطل زباله خبرها را رد و بدل کنیم. برای این منظور، بچه‌ها خبرها را روی تکه کاغذی نوشته و داخل یک دستمال می‌بستند و آن را زیر زباله‌دانی می‌گذاشتند تا موقع ریختن زباله، خبرها را به همدیگر بدهند.
بچه‌ها از هر فرصتی برای رد و بدل کردن خبرها و رویدادها استفاده می‌کردند.
 اعتصاب
اردوگاه به اعتصاب کشیده شد. داستان از این قرار بود که می‌خواستند سربازها را از بسیجی‌ها جدا کنند، اما اسرا نمی‌پذیرفتند و یک‌صدا می‌گفتند: «ما ایرانی هستیم و تن به این خواسته‌ی شما نمی‌دهیم».
عراقی‌ها به مدت پنج روز حتی آب هم به ما ندادند. عطش شدید بچه‌ها باعث شد که درها را بشکنند و حتی از دیوار راهی به سوی بیرون پیدا کنند. با هجوم بچه‌ها به داخل محوطه، هرچه برگ بر روی درختان بود از بین رفت.
چون بچه‌ها تشنه بودند، برای رفع تشنگی خود برگ درختان را خوردند. سپس همه‌ی اسرا دست در دست هم نماز وحدت خواندند. پس از اتمام نماز، عراقی‌ها با باتوم‌هایشان مانند حیوان‌های وحشی به سوی ما هجوم آوردند. صحنه‌ی دلخراشی بود.
نیروی بدنی بچه‌ها به دلیل تشنگی و گرسنگی تحلیل رفته بود. در آن روز فراموش نشدنی حدود ۴۵۰ نفر از اسرا دست یا پایشان شکست و ۳ نفر از ما نیز شهید شدند. سردسته‌ی این اعتصاب فردی به نام لختو بود که بعد از آزادی‌اش از اسارت در خردادماه سال ۱۳۷۵ هر دو کلیه‌اش از کار افتاد و تا رسی اعتصاب ۲
سال به آخر نرسیده بود که به پیشنهاد قدیمی‌ها، اعتصاب‌غذا کردیم. دو سه روز غذا نخوردیم. آن‌ها نیز یکی از بچه‌ها را بستند و روی پایش مخلوطی از نفت و گازوییل ریختند، بعد هم کبریت را کشیدند. سپس شعله‌های آتش را با کابل و پوتین خاموش کردند.
زخمی عمیق بر جان آن برادر نشست که بهبودش ۴ ماه طول کشید.
 
اعتصاب به یادماندنی
یک‌بار به خاطر وضع نابسامان اردوگاه دست به اعتصاب زدیم. هفت شبانه روز به ما آب و غذا ندادند و ما از نان خشک استفاده می‌کردیم. پس از ۷ روز در آسایشگاه را شکستیم و ۲۴ ساعت بیرون ماندیم. گفتند: «باید به داخل برگردید». ما هم شرایط خودمان را گفتیم که باید برایمان جوراب و لباس تهیه کنید.
هوا سرد بود. با سوت سرگرد عراقی ۲۰۰ نفر با میله‌ی آهنی به جان ما افتادند. بلوک‌های سیمانی را به سر اسرا می‌زدند و اسرا تنها کاری که می‌توانستند بکنند، پناه بردن به ائمه اطهار (ع) بود. همان روز سه تن از بچه ها شهید و عده‌ی زیادی مجروح شدند.
 امام (ره) موسای ما بود
در اردوگاه « عنبر » یک افسر عراقی بود که کاملاً فارسی بلد بود و یک ژست روشن‌فکری به خود می‌گرفت. او می‌آمد با بچه‌هایی که فعال بودند، بحث می‌کرد. بر عکسِ دیگر عراقی‌ها که تندخو و خشن بودند، ایشان بسیار آرام و متین بحث می‌کرد. اگر در مورد صدام هم بحث می‌کردیم، او ناراحت نمی‌شد؛ اما بعداً به دوستانش سفارش می‌کرد تا پوست از کله‌ی طرف بکنند.
یک روز آمد پیش من و بعد از احوالپرسی گفت: « حاضری با هم بحث کنیم؟ » به او گفتم: با یک شرط.
او گفت: « چه شرطی؟ » جواب دادم: به شرط این که قسم به حضرت عباس (ع) بخوری که مرا تحت تعقیب و شکنجه قرار ندهی.
او قبول کرد و قسم خورد ( عراقی‌ها روی نام مبارک حضرت ابوالفضل (ع) حساس بودند و شدیداً از این نام می‌ترسیدند و حساب می‌بردند ) در بین بحث، او به من گفت: « ما از خمینی پانزده سال در کشور عراق پذیرایی کردیم و بعد که او به ایران آمد، علیه ما قیام کرد و جنگ به راه انداخت؟ »
من که تازه حفظ قرآن را شروع کرده بودم و اتفاقاً همان روز سوره‌ی طه، که داستان حضرت موسی و فرعون در آن بیان می‌شود را حفظ کرده بودم، خواندن آیات سوره‌ی طه را برای آن افسر آغاز کردم. افسر عقیدتی _ سیاسی عراق مات و مبهوت شده بود. او گفت: « هیچ کس این گونه و منطقی به من جواب نداده است.»
سپس ادامه داد: « چرا شما این قدر خمینی (ره) را دوست دارید؟ »
به او جواب دادم: خمینی بوی علی (ع) و بوی پیامبر (ص) می‌دهد و داستان زندگی او هم‌چون اجداد بزرگوارش است.
آن افسر خداحافظی کرد و رفت. به لطف خدا و انفاس قدسیه‌ی امام او هم به قول خودش وفادار ماند و شکایت مرا به فرمانده‌ی عراقی نکرد و بعد از چند روز وی را از اردوگاه به بغداد بردند. امام آمدیم
بچه‌ها می‌دانستند اگر واقعاً قطع‌نامه پذیرفته شده باشد، اسرا نیز تعویض می‌شوند. لذا تصمیم گرفتند عکس امام را چاپ کرده، بین اسرا پخش کنند.
آن‌ها روی لاستیک‌های کفش، به وسیله‌ی تیغی خیلی ظریف، عکس امام را به صورت برجسته درآوردند و با جوهر خودکاری که از قبل مخفی کرده بودند، یک طرف عکس امام و طرف دیگر طرح هفته‌ی جنگ را چاپ کردند. پشت آن نوشته بودند: «امام، آمده‌ایم تا به تکلیفمان عمل کنیم».
تعدادی از آن‌ها را هم به وسیله‌ی چسب‌هایی که صلیب سرخ برای کتاب‌ها می‌آورد پرس کردند( پلاستیک‌هایی بود که چسب داشت و به کتاب می‌زدند.) بچه‌ها می‌خواستند به هر اسیر یک عکس بدهند تا روی سینه‌اش بزند.
امداد الهی در اسارت
دهه‌ی فجر در اردوگاه برنامه‌هایی مختص حال و هوای آن‌جا داشتیم. اما علی‌رغم محدودیت و موانعی که وجود داشت، سعی می‌کردیم به بهترین نحو این ایام را برگزار کنیم و بزرگ بداریم. بچه‌ها تئاتری را تدارک دیده بودند و تحت عنوان «شهادت» که در آن پدری هر دو پسرش در جبهه‌ها به شهادت می‌رسند و متعاقب آن حوادث و اتفاقاتی دیگر دامن‌گیر این خانواده می‌شود، که بر روحیه و نگرش بچه‌ها بسیار مؤثر بود و حقیقتاً استفاده می‌کردیم.
در همین زمینه یکی از بچه‌ها هم ابتکاری زده و نقاشی از حضرت امام (ره) را کشیده و بالای صحنه نصب کرده بود. در اثنای برگزاری نمایش، نگهبانی که برای آسایشگاه گذاشته بودیم تا آمدن سربازان عراقی را زیر نظر داشته باشد، کلمه‌ی رمز را با صدای بلند فریاد کرد و در نتیجه می‌بایست به سرعت وسایل و دکور طراحی و ساخته شده را جمع کنیم که این کار البته کمی طول می‌کشید.
برادر عزیزی هم که تصویر حضرت امام (ره) را کشیده بود، فوراً عکس امام را برداشت و آن را در میان قرآن گذاشت، اما سرباز عراقی متوجه این حرکت شد. پس جلو آمد، قرآن را برداشت و آن اسیر بزرگوارمان را کنار زد و شروع کرد به ورق زدن قرآن تا ببیند چه چیزی را در میان آن گذاشته‌اند.
تپش قلب بچه‌ها کاملاً احساس می‌شد. رنگ‌ها برافروخته شده و لرزش بدن و لب‌های عده‌ای کاملاً مشهود بود. سرباز عراقی هم مشغول ورق زدن بود و داشت به انتهای قرآن می‌رسید، ولی از کاغذ، نوشته یا هرچیز دیگری خبری نبود. ورق زدن سرباز عراقی تمام شد ولی چیزی به دست نیاورد. پس، با عصبانیت قرآن را کنار گذاشت و همگی شروع به ضرب و شتم بچه‌ها کردند و هنگامی که خسته شدند، دست کشیدند و رفتند. آن برادرمان فوری به سراغ قرآن رفت و با حیرت شگفتی شروع به ورق زدن آن کرد. هنوز چند ورقی را رد نکرده بود که تصویر حضرت امام (ره) معلوم شد و همه ناخودآگاه صلوات فرستادند و بدین‌شکل امدادالهی دیگری را تجربه کردیم و اشک شوق و اشتیاق به رحمت الهی از دیده‌ها جاری ساختیم.
 
امیدندارند
روزی یک سرباز عراقی برای جوش دادن چارپایه دستشویی آسایشگاه ۱۱ به آن‌جا آمد تا مانع پوسیدگی و زنگ زدگی چارپایه شود. برادر شرافتی گفت: طوری چهارپایه را بساز که ده سال استقامت و دوام داشته باشد. سرباز انبر، قلم، چکش و سیم جوش را انداخت و عصبانی برای شکایت نزد فرمانده عراقی رفت و گفت: این‌ها امید ندارند، کافرند و … چرا؟ چون قصد دارند ۱۰ سال در اسارت باشند….
 
اولین روزورود
سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ اسیر شدم. با آن‌که سه گلوله در بدنم بود، عراقی‌ها مرا با دست بسته پشت تویوتای نظامی به شهر بصره بردند. مردم بصره با انداختن آب دهان و بد و بیراه گفتن از ما پذیرایی کردند. سپس مرا به استخبارات بردند و گفتند: خودت را در رادیو معرفی کن. تا شروع کردم به گفتن بسم الله الرحمن الرحیم، با کابل به سرعت به طرفم حمله‌ور شدند و من نیز بی‌هوش بر زمین افتادم. آن‌گاه مرا به بیمارستان انتقال دادند و تحت عمل جراحی قرار گرفتم.
گلوله‌ها را از بدنم بیرون آوردند و مجدداً به استخبارات فرستادند. مأموران امنیتی در اولین ثانیه‌های ورود من گفتند: «دراز بکش» آن‌ها با ناخن‌گیر به جان بخیه‌های جراحی‌ام افتادند و آن‌ها را بیرون کشیدند.
یک سال تمام در سلول‌های تنگ و تاریک آن‌جا به سر بردم و تحت انواع شکنجه‌ها قرار گرفتم. تا مرا به اردوگاه رمادیه انتقال دادند.
 اولین سحر سال ۱۳۶۳
روز شانزدهم فروردین ماه سال ۱۳۶۳، اولین روز ماه رمضان برای اسرای کمپ ۱۳ بود.
اما در همان روز یکی از عوامل پلید منافقین که در آشپزخانه‌ی اردوگاه کار می‌کرد، بدون اطلاع عراقی‌ها یک بسته تاید را داخل دیگ غذای کل اردوگاه خالی کرد. همه‌ی بچه‌ها سحر آن غذا را خوردند و جمعاً دچار اسهال شدید شدند. عمق فاجعه به اندازه‌ای رقت‌بار بود که حتی عراقی‌ها از این عمل زشت او ابراز نارضایتی کردند.
به دستور فرمانده‌ی بعثی به هریک از اسرا دو عدد قرص ضداسهال دادند. بعد فرمانده برای همه صحبت کرد و گفت: این کار گناه کبیره بود و از تکرار چنین حرکات ضد انسانی مخالفین و مفسدین جلوگیری به عمل خواهد آمد. ایثار
در عملیات رمضان اسیر شدم. سیزده نفر مجروح شدید بودیم که ما را به زندان وزارت دفاع در بغداد بردند. ما به هیچ وجه نمی‌توانستیم راه برویم و یکی از دوستانمان قطع نخاع بود. از آن‌جا که می‌خواستند ما را به زندان الرشید انتقال دهند.
لگن من هم شکسته بود. عراقی‌ها می‌خواستند ما را با فشار و زور وادار کنند که خودمان حرکت کنیم، اما ما به هیچ وجه نمی‌توانستیم راه برویم. ناگهان دیدیم که یک نفر اسیر که دشداشه‌ی سفید (لباس بلند عراقی) به تن داشت و از قبل آن‌جا بود، به عراقی‌ها گفت: من این کار را انجام می‌دهم. او با این که لاغر‌اندام بود، آمد و یکی‌یکی مجروحان را بغل می‌کرد و به داخل اتاق می‌برد.
سپس شروع کرد به نوازش و پرستارس از ما. آن‌چنان مهربانانه برخورد می‌کرد که همه‌ی ما جذب او شدیم. خودش را هم معرفی کرد. من چون در مجلسی که به عنوان شهادت ایشان در مدرسه‌ی عالی شهید مطهری در دی‌ماه ۵۹ برگزار شده بود، شرکت کرده بودم، جریان را به ایشان گفتم. سجاده‌ای داشت که آن را زیر کمر یکی از مجروحان انداخت و خود، روی زمین نماز می‌خواند.
نیمه‌‌شب او نماز می‌خواند و پس از این‌که دو رکعت نماز اقامه می‌کرد، سریع به سراغ یکی از ما می‌آمد و دست و پایمان را ماساژ می‌داد. برای ما از عراقی‌ها طلب آب می‌کرد و هرچه که به او بی‌احترامی می‌کردند، ولی خود را برای ما به آب و آتش می‌زد. سپس وقتی که می‌خواستند ما را سوار اتوبوس کنند و به اردوگاه بیاورند، او ما را بغل می‌کرد و در اتوبوس قرار می‌داد. به هر حال، ایشان مهربانی و دل‌سوزی عجیبی نسبت به اسرا داشت.
بعدها فهمیدم که او آقای ابوترابی سید آزادگان است.
 با یک آتش‌ سوزی ساختگی
روزی از روزهای سال ۶۱ یکی از دو انبار اردوگاه موصل یک طعمه‌ی حریق شد. این آتش‌سوزی ساختگی بود و به دست بچه‌ها انجام گرفت.
خبر که به گوش عراقی‌ها رسید،‌ بسیار وحشت کردند. زیرا داخل انبار مواد منفجره و مهمات وجود داشت. بچه‌ها با شجاعت داخل انبار شدند تا به بهانه‌ی خاموش کردن آتش، وسایلی را که نیاز داشتند بردارند. آن‌ها با سطل آب داخل انبار می‌شدند و از آن طرف با لباس و کلاه و باطری و رادیو و… برمی‌گشتند. آن‌ها این وسایل را مخفیانه خارج می‌کردند.
در این حادثه ۸ رادیو به دست بچه‌ها افتاد.
 باتوم برقی
عباس پناه‌آبادی رزمنده‌ی دلاوری بود. یک‌بار که خبرنگاران قصد ورود به ساختمان اسرا را داشتند، عباس مخالفت کرد. عراقی‌ها نیز او را به مقر خودشان بردند و یازده مرتبه برق به او وصل کردند و آن‌قدر با باتوم برقی به او ضربه زدند که دیگر نای حرف زدن نداشت.
 باز هم زیرکی
طبق دستوری که از قبل داده شده بود، نباید از هرجایی صدا می‌آمد. اما چون دعا کردن به زبان فارسی مجاز بود، اخبار را به همین صورت می‌دادیم، به طوری که اخبار را با همان آهنگ دعا و با صدای بلند می‌گفتم.
مثلاً می‌گفتم: من بوشهری هستم و شماره‌ی اردوگاه و پلاک خودم را نیز اطلاع می‌دادم. سپس از هم‌رزمان می‌خواستم که هرکسی صدای من را شنیده است بعد از دعا به ندای من جواب بدهد.
اوایل خبری نبود، اما پس از مدتی جواب آمد که یکی از هم‌رزمان که به تازگی آزاد شده بود، خبر اسیر شدن من را به خانواده‌ام داده است.
 بایک لباس
تا ۶ ماه اول اسارت، هنگام نماز خواندن، جز یک لباس زیر، لباس دیگری بر تن نداشتیم.
عراقی‌ها همه‌ی لباس‌های ما را می‌گرفتند و می‌گفتند که بدون لباس، نماز باطل است و می‌ایستادند و به ما می‌خندیدند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید