خاطرات آزادگان ۹

خاطرات آزادگان 9

برق ‌کش اردوگاه
بین بچه‌ها شخصی بود که در ایران برق‌کش بود. لذا در اردوگاه کل کارهای برقی به دست او انجام می‌شد. وضع سیم‌کشی آن‌جا خیلی بد بود و با کوچک‌ترین اتصالی، برق کل اردوگاه قطع می‌شد.
آن برادر که از بچه‌های شیراز بود سیم‌ها را تعمیر می‌کرد. عراقی‌ها تصور می‌کردند سطح تحصیلات او بالاست و شغل مهمی دارد که به این خوبی سیم‌کشی می‌کند.
هنگامی‌که به ما تلویزیون دادند، وی تلویزیون را تقویت کرد و بچه‌ها به صورت قاچاق تلویزیون ایران را می‌گرفتند که جاسوس‌های عرب او را لو دادند و عراقی‌ها تا دو سه روز او را به شدت شکنجه دادند و تقویت‌کننده‌ای را که درست کرده بود قطع کردند و تلویزیون را از مدار ایران خارج ساختند و ما دیگر نمی‌توانستیم از تلویزیون ایران استفاده کنیم.  بگو محمره
یکی از اسرای جانباز که به بیمارستان برده شده بود، در جواب دکتر عراقی که از او پرسیده بود: «کجا اسیر شدی؟» گفته بود: «خرمشهر و در عملیات بیت‌المقدس».
دکتر عراقی با کینه گفته بود: «بگو محمره، نه خرمشهر!»
اسیر ایرانی پاسخ داده بود: «تمام مردم جهان می‌دانند که اسم این شهر خرمشهره، حالا شما هر اسمی که می‌خواهید بگذارید، ولی من و تمام مردم ایران می‌گوییم خرمشهر».
 
به جای حمام
دشمن هر شب تعدادی از بچه‌ها را از آسایشگاه به بهانه‌ی حمام بیرون می‌برد. دوش آب را باز می‌کرد و چند سرباز با کابل به جان آن‌ها می‌افتادند؛ آن‌ها را آن‌قدر می‌زدند تا بی‌هوش می‌شدند؛ سپس پیکرشان را به آسایشگاه می‌آوردند.
 
به جرم روحانی
یک روز افسر عراقی، حسین طهان‌پور را که مردی ۴۵ ساله از اهالی کاشمر بود، به جرم روحانی بودن از صف اسرا بیرون آورد. بعد از این‌که در مقابل ما به او فحاشی کرد، با کابل به جانش افتاد. سپس او را به پشت بر زمین خواباند. یک‌باره یکی از سربازان ۵/۱ متر بالا پرید و با تمام توان و با پاشنه‌های پوتین بر شکم او فرود آمد.
حسین آهی کشید و نقش برزمین شد. لحظاتی بعد آمبولانس او را به محل نامعلومی انتقال داد و او یک ماه بعد به اردوگاه موصل بازگشت.
به یاد جنگ جهانی دوم
وقتی به اسارت دشمن درآمدیم، مجروح بودیم. آن‌ها چهارنفر از ما را که شدت جراحتمان بالا بود به بیمارستان سلیمانیه منتقل کردند. وقتی وارد بیمارستان شدیم، پرستاران عراقی که بیشتر به مأموران شکنجه شبیه بودند، ما را بستری کردند و با زنجیرهای قطوری به تخت بستند.
پزشکی که برای مداوای ما آمد، بدون هیچ‌گونه معاینه‌ای، به هرکدام از ما یک آمپول بی‌هوشی زد. سپس زخم‌های عمقی ما را به طور بسیار ابتدایی بخیه کرد و رفت.
بعد از آن هم که به هوش آمدیم، به ما فقط سیگار و چای دادند. ما از کشیدن سیگار امتناع ورزیدیم، ولی آن‌ها به زور ما را مجبور کردند که سیگار بکشیم.
مشاهده‌ی این وضعیت مرا به یاد فیلم‌های جنگ جهانی دوم و برخورد وحشیانه‌ی نظامیان فاشیست آلمانی با اسرای جنگی انداخت که دیده بودم.
به یاد غربت فرزندان حسین (ع)
عاشورای سال ۶۱ در اردوگاه موصل ۴ بودیم. از اوایل محرم، فشار دشمن برای جلوگیری از انجام عزاداری‌‌ها شروع شد. قطع آب از صبح،‌ آمارهای ناگهانی،‌ تفتیش‌های پی‌در‌پی و طولانی و…
روز عاشورا، موقع نظافت صبحگاهی که بیشتر اسرا یا در صف دستشویی بودند، یا در حال قدم زدن. همه ناراحت از این‌که نمی‌توانند کمترین برنامه‌ی عزاداری را داشته باشند. چند نفر از دوستان خدمت حاج آقا ابوترابی رسیدند و درخواست رهنمود کردند. حاج‌آقا فرمودند: «به یاد غربت و مظلومیت و سرگردانی اطفال امام حسین (ع) در عصر عاشورا،‌ به همه‌ی برادران بگویید پا برهنه شوند! فقط چند دمپایی جلو دستشویی‌ها و آسایشگاه‌ها گذاشته شود!
در عرض چند دقیقه این موضوع بین اسرا شایع و بیش از ۱۷۰۰ نفر به یک‌باره پا برهنه شدند و این یک مبارزه‌ی ساکت با دشمن و تنفر از یزیدیان زمان و هم‌نوایی با خاندان ابی‌عبدالله (ع) بود.
لحظاتی به یاد صحنه‌های اضطراب و فرار جگرگوشه‌های خاندان وحی از کنار خیمه‌های سوخته‌ی کربلا افتادیم و با یادآوری این مصیبت‌ها، رنج اسارتمان فراموش شد.
سربازان دشمن از این حرکت هماهنگ که نشان از همدلی و اطاعت از رهبری قوی و با نفوذ داشت، به هراس افتادند و به «مشعل» و «عثمان» درجه‌داران بعثی خبر دادند. آن‌ها هم بی‌درنگ به فکر چاره افتادند. چاره‌ی آن‌ها جز همدلی با لشگریان عمرسعد چیزی نبود. آن روز برای دقایقی جلوه‌ای از غروب عاشورا در اردوگاه،‌ نمودار شد.
به یاد غربت فرزندان حسین (ع)
عاشورای سال ۶۱ در اردوگاه موصل ۴ بودیم. از اوایل محرم، فشار دشمن برای جلوگیری از انجام عزاداری‌‌ها شروع شد. قطع آب از صبح،‌ آمارهای ناگهانی،‌ تفتیش‌های پی‌در‌پی و طولانی و…
روز عاشورا، موقع نظافت صبحگاهی که بیشتر اسرا یا در صف دستشویی بودند، یا در حال قدم زدن. همه ناراحت از این‌که نمی‌توانند کمترین برنامه‌ی عزاداری را داشته باشند. چند نفر از دوستان خدمت حاج آقا ابوترابی رسیدند و درخواست رهنمود کردند. حاج‌آقا فرمودند: «به یاد غربت و مظلومیت و سرگردانی اطفال امام حسین (ع) در عصر عاشورا،‌ به همه‌ی برادران بگویید پا برهنه شوند! فقط چند دمپایی جلو دستشویی‌ها و آسایشگاه‌ها گذاشته شود!
در عرض چند دقیقه این موضوع بین اسرا شایع و بیش از ۱۷۰۰ نفر به یک‌باره پا برهنه شدند و این یک مبارزه‌ی ساکت با دشمن و تنفر از یزیدیان زمان و هم‌نوایی با خاندان ابی‌عبدالله (ع) بود.
لحظاتی به یاد صحنه‌های اضطراب و فرار جگرگوشه‌های خاندان وحی از کنار خیمه‌های سوخته‌ی کربلا افتادیم و با یادآوری این مصیبت‌ها، رنج اسارتمان فراموش شد.
سربازان دشمن از این حرکت هماهنگ که نشان از همدلی و اطاعت از رهبری قوی و با نفوذ داشت، به هراس افتادند و به «مشعل» و «عثمان» درجه‌داران بعثی خبر دادند. آن‌ها هم بی‌درنگ به فکر چاره افتادند. چاره‌ی آن‌ها جز همدلی با لشگریان عمرسعد چیزی نبود. آن روز برای دقایقی جلوه‌ای از غروب عاشورا در اردوگاه،‌ نمودار شد.
 بیماری اسرا
از نظر غذایی وضع ما بد بود. زمانی‌که می‌خواستیم از آسایشگاه بیرون برویم، دو نفری می‌رفتیم تا اگر یکی از گرسنگی غش کرد، نفر دیگر بچه‌ها را خبر کند. خیلی از اسرا دچار امراض گوارشی شده بودند. دو روز در هفته به ما میوه می‌دادند که اغلب آن‌ها گندیده بود با این حال ما از این میوه‌ها سرکه تهیه می‌کردیم.
تنها ایمان بچه‌ها بود که آن‌ها را در آن زندان مخوف زنده نگه داشت.
 پاسخ بی‌ربط
افسر عراقی که مات و مبهوتِ حضور رزمندگان کم سن و سال در جبهه‌های جنگ شده بود، دایم از خودش می‌پرسید آخر این‌ها از جنگ چه می‌فهمند و چرا خود این همه سرسختی نشان می‌دهند؟
بعد از کلی مقدمه‌چینی رو به یکی از برادران بسیجی اسیر کرد و خیلی صمیمی گفت:‌ « آخر پسرجان تو از جبهه چه می‌فهمی و چه برداشتی از آن داری ؟ »
بسیجی نوجوان که می‌دانست بعثی‌ها درک ای قبیل مسایل را ندارند، برای این که رد گم کند و ضمناً مزاحی کرده باشد، گفت: « هیچی، به خدا من فقط یک جفت پوتین برداشتم بایک اورکت !!!»
 پاسدار
در پل القرنه پس از اسارت بچه‌ها، نظامیان جلاد عراقی به تلافی کشته‌های خود، هفتاد نفر از اسرای ایرانی را سر بریدند و به شهادت رساندند.
وقتی به بغداد رسیدیم، دو سرباز عراقی گفتند: هرکس پاسدار یا فرمانده است بلند شود و سوگند خوردند که با او هیچ کاری نخواهند داشت.
در همین حال یک پیرمرد با سر و وضعی ساده بلند شد. همین که سرباز عراقی او را دید، جلو رفت و سیلی محکمی به گوشش نواخت به طوری‌که نقش بر زمین شد و سرباز دوم با وحشیگری هرچه تمام‌تر جفت‌پا پرید روی سرش و در مقابل دیدگان ما سر پیرمرد له شد و به ملکوت اعلی پیوست.
همه‌ی برادران از دیدن چنین صحنه‌ی هولناک و غم‌انگیزی چشم‌ها را بستند، زانوها را بغل گرفتند و شروع به گریه کردند.
 پاسداران شهید
یکی از وحشیانه‌ترین شکنجه‌های روحی آن‌ها، بریدن سر چند پاسدار بود؛ دقیقاً‌ جلو‌ی چشم ما. پایان خیانت
پس از یک درگیری بین اسرا و عراقی‌ها، علی رحمتی دست به کار کثیفی زد. او درون آفتابه ادرار کرد و در دهان بچه‌ها ریخت. رحمتی نورچشم عراقی‌ها بود؛ در حالی که به ما به اندازه‌ی یک موزاییک جا داده بودند، یک تخت راحت، تلویزیون، وسایل کافی و پول در اختیار او گذاشته شده بود که به هر کس می‌خواست می‌بخشید. یک بار تولد صدام را در برگه‌ای به اسرای آسایشگاه‌های دیگر تبریک گفت. کارهای او به جایی رسید که بالاخره بچه‌ها یک روز نزدیکی‌های ظهر، طنابی به گردنش انداختند و او را خفه کردند. علی رحمتی به سزای اعمال کثیفش رسید و شرّش از سر بچه‌ها کم شد.
 پسر افسر
در اردوگاه ما افسری که هروقت می‌آمد، پسرش را هم همراه خودش می‌آورد. پسرش هرکس را که نشان می‌داد، افسر آن فرد را بلند می‌کرد و به سربازانش دستور می‌داد که صد ضربه کابل نثارش کنند.
با همین تفریح، چند نفر از بچه‌ها بی‌هوش شدند. آن افسر در برابر نگاه تیز و خشم‌آلود اسرا فقط می‌خندید و می‌گفت: «پسر من خوشحال می‌شود».
 
پشت درهای بسته
ساعت ۹ شب گفتند درها تا ۷ صبح بسته است. بچه‌ها اعتراض کردند و از نگهبان‌ها خواستند تا برای رفع حاجت و ادای فریضه نماز درها را باز بگذارند؛ اما آن‌ها در جواب گفتند: قانون همین است. برای قضای حاجت به شما قوطی می‌دهیم، صبح آن‌ها را تخلیه کنید. بچه‌ها با شنیدن این سخن فریادشان بالا رفت: مگر ما حیوانیم که شما این طور با ما رفتار می‌کنید؟ درها را که بسته‌اید، پنجره و هواکش هم که این‌جا ندارد. هوا کثیف و متعفّن است؛ آن وقت می‌گویید به شما قوطی می‌دهیم. این چه رفتار غیرانسانی است که با ما دارید. برخی از اسرا از فرط خجالت و شرمندگی تا صبح خود را نگه داشتند و بعضی هم با سرافکندگی و شرم از قوطی‌ها استفاده می‌کردند.
 
پیام ‌های امام (ره)
در برخی از اردوگاه‌ها رادیو وجود داشت که به طور مخفیانه، دوستان اخبار و بیانات امام را گوش می‌کردند. بیشترین مطلبی که توجه می‌شد، فرمایشات حضرت امام (ره) بود، که نوشته می‌شد و به این اردوگاه و آن اردوگاه منتقل و تقریباً مخفیانه پخش می‌شد؛ آن هم به شکل نقل و انتقالات که البته ممکن بود یک ساعت بعد برسد یا نرسد.
پیام حضرت امام (ره) به روحانیت، شاید بیش از ۶ و یا ۷ ماه بعد از پیام به ما رسید. مثلاً قسمت‌هایی از نامه‌ی امام به گورباچف را داشتیم. اول سال ۸۹ میلادی این پیام داده شد و ما سال ۹۰ پیام را گرفتیم. یعنی ما با یک سال تأخیر توانستیم کل نامه را به دست بیاوریم. هرچند در حد فاصل‌های مختلفی پیام و اخبار به ما می‌رسید، اما به هر حال این‌ها صحیح‌ترین مطالبی بود که از رادیو گرفته می‌شد.
 پیامی از غربت
جمال یکی از فرزندان این ملت بود که در دنیای پر از ظلم اسارت جان داد. او چند روز قبل از شهادتش، با من هم سخن شد و پس از آن‌که از امام خمینی (ره) و مظلومیت او در این عصر گفت، از من خواست که اگر به ایران برگشتم، این پیام را به مردم بدهم.
«ای ملت قدرشناس! فرزندان شما در زندان‌های عراق هرگز تسلیم فرهنگ بیگانه نشدند و بر ایمان خود باقی ماندند. تعدادی از آن‌ها نیز به خاطر بیماری و… شهید شدند. من از شما برادران و خواهران یک تقاضا دارم و آن این است که هرگز بدون حجاب اسلامی و بدون وضو در خیابان‌های این سرزمین حرکت نکنید.
 
پیراهنی تازه
درزمستان لباس گرم نداشتیم. سربازان عراقی یک پیراهن و زیر پیراهن و دو عدد حوله به ما می‌دادند. از حوله‌ها پیراهن درست می‌کردیم تا زیاد سردمان نشود؛ یا پتوهای کهنه‌ی خودمان را پاره می‌کردیم و از آن پیراهن درست می‌کردیم.
 
تحویل سال
برای تحویل سال ۶۲ سفره‌ای چیدیم و در آن ساعت، سیم، سیگار، سینی و… قرار دادیم و من با صدایی شبیه صدای عراقی‌ها گفتم: «یک، دو، سه…آغاز سال ۱۳۶۲» بعد دیدم صدای گریه‌ی همه بلند شد و با تعجب پرسیدم: «چرا گریه می‌کنید؟!» و آن‌ها در حالی که هنوز گریه می‌کردند گفتند: «تو ما را یاد سال‌هایی انداختی که پیش خانواده‌هایمان بودیم». بعد عراقی‌ها هم آمدند و برای تنبیه به ما گفتند که باید دستشویی‌ها را بشوییم.
 تخته سیاه
چون بچه‌ها هیچ نوشت‌افزاری برای درس خواندن نداشتند، تابلوهایی که دست‌ساز خودشان بود تهیه کرده، اموراتشان را با آن می‌گذراندند. این تابلوها از یک مقوا که روی آن پارچه‌ای می‌کشیدند درست می‌شد.
بچه‌ها این پارچه‌ها را به روغن آغشته می‌کردند و یک مقدار صابون تراشیده، در آن حل می‌کردند و پلاستیکی روی این تابلو می‌کشیدند که اثر قلم روی آن پلاستیک می‌ماند. وقتی پلاستیک را بلند می‌کردند اثر قلم از بین می‌رفت.
یکی از این تابلوها را در اندازه‌ی خیلی بزرگ درست می‌کردند که معلم پای این تابلو می‌ایستاد و درس می‌داد. محصلین و دانش‌آموزان هم نمونه‌ی کوچکی از آن برای خود درست کرده بودند، که تمریناتشان را روی این تابلو می‌نوشتند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
پیمایش به بالا