آیتالله شهید بهشتی(ره)
دکتر با لبخند همیشگی و مهر و محبت به استقبالم آمد.
بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: کاری پیش آمد؟ گفتم: یکی از مقامات سیاست خارجه به تهران آمده و اصرار دارد با شما ملاقات کند.
نگاهی به من کرد. انگار که تقاضای بیموردی کرده باشم و بدون هیچ تأملی گفت:
«من این ملاقات را نمیپذیریم، مگر اینکه امام به من تکلیف بفرمایند. اگر ایشان این تکلیف را نمیکنند، نمیپذیرم. چون برای خودم برنامه دارم و امروز که جمعه است، متعلق به خانواده است. در این ساعت باید به فرزندانم دیکته بگویم و در درسها به آنها کمک کنم و به کارهای خانه برسم. روز جمعه من مخصوص خانواده است.»
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. میدانستم اصرارم فایده ندارد. خداحافظی کردم و از محضرش مرخص شدم.