اتوبوس

اتوبوس

اتوبوس

زهرا وافر (همسر پاسدار)

همه‌چیز آماده بود؛ لباس‌های یدکی برای بچه‌ها، سبد میوه و خوراکی و تخمه. شیشه بچه هم پر از شیر بود حتی. خوشحال می‌رفتیم به سمت محل قرار. بعد از مدت‌ها قرار بود با دوستان برویم اردوی یک‌روزه‌. به محل قرار که رسیدیم، ناگهان اخم‌ها در هم رفت و صدای نق و ناله از همه بلند شد. انتظار ولوو و اسکانیا داشتیم، اما اتوبوس ما چیزی جز یک بنز قدیمی نبود، بدون کولر و بدون تهویه. جاگیر شدیم در اتوبوس و من ناراحت بودم. سفر خیلی کوتاه بود، اما همین سفر کوتاه هم با این بچه‌های کوچک و این اتوبوس، سخت شده بود. با نفرت به صندلی‌های قراضه نگاه می‌کردم، انگار بوی عرق تمامی مسافرانی که در طی سال‌های متمادی بر این صندلی‌ها نشسته‌اند، به‌جزئی لاینفک از صندلی‌ها تبدیل شده بود. راننده، اتوبوس را روشن کرد و صدای قرقر مهیب اتوبوس بلند شد. هوا خفه بود و نفس کشیدن کمی سخت. در این حین اما یک‌لحظه احساس کردم این حال خراب چه‌قدر برایم آشناست. ناگهان پرتاب شدم به گذشته، به کودکی، به مسیر طولانی قم-تبریز که با همین اتوبوس‌ها طی می‌کردیم و من با چه اشتیاق کودکانه‌ای سوار این اتوبوس‌های بهشتی می‌شدم و دعا می‌کردم صندلی‌مان جایی باشد که پنجره کوچکش باز شود که وقتی از هوای خفه اتوبوس و بوی سیگار و بوی جوراب مسافر پشت‌سری حالم بد شد، پنجره را کمی باز کنم تا نفسی تازه کنم. یاد لیوان‌های یک‌بارمصرفی افتادم که با گیره رخت به سقف زده بودند و من به این لیوان‌ها به چشم لطف بزرگی که راننده در حق مسافرها روا داشته نگاه می‌کردم و ذوق می‌کردم. یاد پدرم افتادم که وقتی حالت تهوع همیشگی‌ام در این اتوبوس‌ها شروع می‌شد، لقمه‌ای‌ نان و پنیر در دهانم می‌گذاشت و می‌گفت پنیر حالت را خوب می‌کند و راست می‌گفت! و بعد ذهنم پرواز کرد به اوایل نوجوانی که اولین بار بدون خانواده با این اتوبوس‌ها سفر کرده بودم به مناطق عملیاتی جنوب. به سفارش هم‌کلاسی‌ها که خاک شلمچه و هویزه و فکه را برای تبرک به‌عنوان سوغات برایشان ببرم، چند کیلو خاک داخل کیسه‌ای بزرگ ریخته بودم و در راه قم، بالای سرم گذاشته بودم و خوابیده بودم که ناگهان اتوبوس ترمز شدیدی کرد و کیسه افتاد و ترکید و حکم انفجاری را داشت که تمام اتوبوس را غرق در گردوخاک کرد! و یاد نگاه غضب‌آلود و چشم‌های از حدقه بیرون زده راننده افتادم که چرا این بلا را سر «عروسش» آورده‌ام؟!

و بعد یاد سفر مشهد با هم‌کلاسی‌ها افتادم. آن سفر، شیشه رو‌به‌روی من شکست و یک شب تا صبح دودستی چادر و روسری‌ام را چسبیده بودم که باد شدیدی که در جاده از پنجره شکسته به من می‌خورد چادر و روسری را از سرم نکند!

اتوبوس بنز قدیمی و خسته حکم دفتر خاطرات کهنه گمشده‌ای را پیدا کرده بود که ناگهان همه خاطرات فراموش شده را به ذهنم حمله‌ور کرده بود… و من چه بی‌معرفت بودم که به این رفیق قدیمی به دیده حقارت نگریسته بودم، چه هم‌نشین فراموش‌کاری بودم… خندیدم به اتوبوس و صدای خنده او را هم شنیدم… .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا