داستان مهدوی، بیاستخاره
بهزحمت راه میرفت. شک داشت قدم بعدی را به پس بردارد یا به پیش. حالی به جلو میکشاندش و تشویشی به عقب. چشمهایش مدام به مکاری۱ بود که دیگر نگاهش را از او پنهان میکرد. چشم گرداند پشت سرش، شاید سیاهیای ببیند که نزدیک میشود یا پالکی۲ را که برگشته.