خدایا بوقلمون بفرست

خدایا بوقلمون بفرست

خدایا بوقلمون بفرست

چند حکایت شفاهی

شهدا زنده‌اند

در یکی از شهرهای استان فارس، روحانی مستقر بودم. در کارهای تبلیغی برنامه‌ای داشتیم به اسم «مهمانی آسمانی» که در آن به دیدار خانواده‌ها و به‌ویژه خانواده شهدا می‌رفتیم؛ قاب عکسی هدیه می‌بردیم و با آن‌ها از مشکلات و مسائلشان می‌گفتیم گاهی هم سخن به مباحثی مانند شهدا زنده‌اند، کرامات شهدا و… می‌کشید. در یکی از همین برنامه‌ها با دو مادر شهید روبه‌رو شدم. از آن‌ها پرسیدم آیا شما به این سخن که شهدا زنده‌اند اعتقاد دارید و آیا دراین‌باره خاطره‌ای دارید؟ مادر شهید مرتضی عباسی برایم چنین گفت:

یکی از اقوام ما که حدود ۹ – ۸ سالی بود که بچه‌دار نمی‌شد روزی به خانه ما آمد و چند لحظه‌ای در مقابل عکس فرزند شهیدم قرار گرفت و درددلی با او کرد. مدتی بعد پسرم به خواب یکی از اقوام دیگرمان آمده بود و تکه میوه‌ای به او داده بود و گفته بود که بده به فلانی که بخورد تا بچه‌دار شود. آن شخص موقعی که از خواب بیدار می‌شود در کمال شگفتی می‌بیند که در دستش میوه‌ای است. آن را به آن خانم می‌دهد و وی می‌خورد و پس از چند ماه بچه‌دار می‌شوند.

راوی: حجت‌الاسلام کمال دشتی

مأمور خدا

روستای قنات‌چنار در حوالی شهر سیرجان کرمان است. اواخر جنگ یکی از جوانان مؤمن روستا به نام خانی‌زاده به فیض شهادت رسید. بدن مطهر او را به قبرستانی آوردند که حدود دو هزار متر با منزل پدری وی فاصله داشت.

درباره این شهید، واقعه شگفت‌انگیزی رخ داده که آن را عمه بنده، خود به چشم دیده است. ایشان که در آن روستا ساکن است نقل می‌کرد که: نصف شبی دیدم مادر شهید خانی‌زاده در می‌زند. با نگرانی در را باز کردم. شوهرش هم چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده بود. وقتی تعجبم را دیدند، گفتند: از اول شب تا الان یک کبوتر، مرتب خودش را به پنجره خانه ما می‌کوبد هرچه هم او را کیش کردیم فایده نداشت. به دلم الهام شده که یک خبری هست. حالا شما بیا دنبال ما.

کبوتر چند قدم جلوتر بال می‌زد و بر زمین می‌نشست و با این کار ما را به دنبال خودش می‌کشاند تا رسیدیم به نزدیک مزار شهید خانی‌زاده. نزدیک‌تر که آمدیم با حیرت دیدیم که یک حیوان که در این روستا به گورکن مشهور است قبر شهید را نبش کرده و به بدن نزدیک شده است. حیوان با دیدن ما پا به فرار گذاشت و ما به راهنمایی این کبوتر که بی‌شک مأمور خدا بود مانع از جسارت به بدن مطهر این شهید شدیم.

راوی: حجت‌الاسلام دکتر محمد مهدی صفورایی

شکر به خاطر اشتباه!

مرحوم پدرم حدود سی سال مؤذن مسجد محلمان بودند و مردم محل، صبح‌ها با اذان ایشان برای نماز برمی‌خواستند. ایشان برایم گفتند: یک روز صبح وقتی از خواب بلند شدم، عقربه‌های ساعت را یک ساعت جلوتر از چیزی که بود دیدم و به‌خیال این‌که وقت نماز است به مسجد رفتم و اذان گفتم. با اذان من هم خیلی‌ها از جا برخاستند و چه‌بسا نماز هم خواندند. بعد از آن‌که متوجه این اشتباه شدم بسیار تأسف می‌خوردم که چرا این اتفاق افتاده. فردای آن روز مردی نزدم آمد و به‌خاطر نجات دادن جان خود و زن و بچه‌اش از من تشکر کرد. وقتی قضیه را پرسیدم گفت: دیشب با صدای اذان بی‌موقع شما از خواب پریدم و بلافاصله متوجه بوی شدید گاز شدم که به‌خاطر نشتی فضای همه خانه را گرفته بود. مطمئنم اگر آن وقت شب بیدار نمی‌شدیم شاید تا ابد در خواب می‌ماندیم!

وقتی حکمت اذان بی‌موقع را فهمیدم، خدا را برای اشتباهی که ناخواسته مرتکب شده بودم شکر کردم.

راوی: اصغر عرفان

خدایا، بوقلمون بفرست

یکی از روحانیون مشهور می‌گفت: پدرم توکل عجیبی داشت. ایشان عیال‌وار بود و با این‌که از مدرسان سطح عالی حوزه به شمار می‌رفت، وضعیت مالی خوبی نداشت تا آن‌جا که گاهی اوقات ما به‌خاطر تنگناهای مالی نگران و مضطرب بودیم، اما ایشان آرام و با اطمینان در گوشه‌ای به مطالعه خود مشغول می‌شد.

یک شب برادر کوچکم که سه چهار سال بیش‌تر نداشت پیش پدر آمد و اصرار کرد که بوقلمون می‌خواهد، پدرم اصرار او را که دید خیلی ساده و مطمئن جواب داد: خیلی خوب، کاری ندارد. نمازت را بخوان و از خدا یک بوقلمون بخواه. او هم قبول کرد و همراه با ما پشت سر پدر نماز مغرب را خواند. بعد دست‌هایش را به حالت التماس بلند کرد و با همان زبان کودکی دعا کرد.

چیزی نگذشت که درِ خانه زده شد، در را که باز کردیم دیدیم یکی از ارادتمندان پدر بوقلمونی را برای ایشان آورده است.

راوی: مجتبی عینی

تأثیر دعای عالم

یکی از طلبه‌ها برایم گفت: چند سال پس از ازدواج خداوند پسری به من عطا کرد. این پسر یک هفته دیر به دنیا آمد و چنان‌که پزشک‌های می‌گفتند دچار نُه درصد عقب‌ماندگی ذهنی بود. این وضعیت کودک، نگهداری‌اش را مشکل کرد. پس از تولد تا چهار ماه مقدار خوابش در طول شبانه‌روز، فقط دو ساعت بود و در تمام ساعات بیداری‌اش باید مراقبش می‌بودیم. دائماً دچار تشنج بود و گریه می‌کرد. ما به خواست خداوند راضی بودیم اما گریه و تشنج و بیدارخوابی‌های نامنظم کودک بیش از همه‌چیز به تحصیلم ضربه می‌زد و مانع مطالعه و تمرکز بر روی درس‌ها می‌شد. به ذهنم رسید برای این مشکل به دیدن یکی از علمای بزرگ و صاحب‌نفس بروم. قبل از ظهر پشت در منزل ایشان منتظر ماندم و به‌محض بیرون آمدن ایشان رفتم خدمتشان و گفتم: به‌خاطر بچه مریضم فرصت و توان مطالعه را از دست داده‌ام. از خدا بخواهید مشکل من حل شود. آقا با حالتی از روی تأثر پرسیدند: چند ماهش هست؟ گفتم چهار ماه.

رحم و آزردگی در چهره‌شان پیدا شد. بعد چند قدم جلوتر رفتند و حدود یک دقیقه دعایی را زمزمه کردند. از ایشان تشکر کردم و آمدم منزل. از آن روز به بعد آثار مریضی کودکم به‌تدریج کم‌تر و کم‌تر می‌شد تا کاملاً از بین رفت. از تشنج‌ها و گریه‌ها خبری نبود و پسرم هر روز حدود بیست ساعت در خواب ناز بود. حتی گاهی برای شیر خوردن باید به زور بیدارش می‌کردیم. الان همان بچه با موفقیت مشغول تحصیل است.

 با وساطت یکی از بندگان محبوب مؤمن و لطف خداوند، آرامش به زندگی ما بازگشت و البته این بار احساس وظیفه‌ای دوچندان برای مطالعه و تحصیل همراه آن بود.

راوی: مجتبی عینی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
پیمایش به بالا