امام است… امام!
محمد احمدی فیروزجایی
پای چپم دملی درآورده بود بهاندازه یک کف دست. باز میشد و میترکید و چرک و خون میزد بیرون. کاری نمیتوانستم بکنم با این وضع. از کارافتاده بودم با این روزگار. به شهر حلّه آمدم و یکراست رفتم نزد کسی که میشناختمش و مرا میشناخت؛ سیدبنطاووس. پیش سید از زخمم گفتم و از رنجهایم. چندین طبیب بر بالینم آورد تا آسودهام کنند، اما همه نظرشان این بود که «دمل را فقط باید برید، اما زیر این دمل رگی است که ممکن است بریده شود و با بریده شدن رگ، مریض هم خواهد مرد. خطر این کار بسیار است و از عهده ما خارج».
عاقبت سختی خواهد بود عمری را با این دمل چرکین به سر بردن. سید اما امیدوارانه به من گفت:
– قرار است که به بغداد بروم. تو هم همراهم بیا. به گمانم که طبیبان آنجا تواناتر باشند و علاج دردت را بیابند.
چه میتوانستم بکنم جز قبول. بار این دمل بر من بود و بار من بر سید.
سید، طبیبان بغداد را جمع کرد تا ببینند میتوانند چارهای برایم بیندیشند یا نه، اما حرف، همان حرف طبیبان حلّه بود. دنیا بر سرم خراب شد. درد و سوز و از کارافتادگیام از یکطرف، چرک و خونی که از زخمم روان بود و دائم لباسهایم را نجس میکرد، یکطرف. یک عمر مسلمانی و مواظبت بر نجاست و پاکی و حالا این نجس شدن دائمی.
سید امیدم میداد:
– خدا نماز تو را با وجود این نجاست قبول میکند. وظیفه ما بود که برای درمانش به نزد طبیبان برویم که همین کار را هم کردیم. دیگر شفا باخداست. تو هم صبر کن. صبر بر این مصیبتها بدون اجر نمیماند.
گفتم اگر بنای صبر کردن باشد میروم به سامرا و این بار از آنها طلب شفا میکنم.
در سامرا بعد از زیارت مزار شریف امامان هادی و عسکری(علیهماالسلام) رفتم به سرداب مقدس و شب را تا صبح ماندم و نالیدم و امام زمان(عج) را واسطه قرار دادم.
صبح به سمت دجله رفتم. میخواستم لباسهایم را بشویم و غسل زیارتی کنم و دوباره برگردم سمت حرم. چندان راهی نرفته بودم که چهار سوار را دیدم که به سویم میآیند. گفتم لابد از اشراف سامرا هستند. به من که رسیدند، بهتر سر و وضعشان را دیدم؛ دو جوان با شمشیر بر کمر و پیرمردی خوشپوش که نیزه داشت و سمت راست این دو جوان ایستاده بود. مرد دیگری هم میان این سه تن بود؛ با لباسی بلند و عمامهای که به صورت تحتالحنک درآورده بود. سلام کردند. پاسخشان را دادم.
مردی که لباسی بلند داشت، پرسید:
– فردا روانه میشوی؟
– بله اگر خدا بخواهد.
– بیا جلو ببینم چیست که تو را اذیت میکند؟
خواستم نزدیکتر بروم که یادم آمد اینها از اهل بادیه هستند و شاید چندان مقید به نجاست و پاکی نباشند. من هم غسل کردهام و لباسم خیس است. اینگونه دوباره همهجایم نجس میشود و باید برگردم و دوباره شستوشو و…
در همین افکار بودم که از روی اسب پیاده شد و مرا به سوی خودش کشید و دستش را گذاشت روی زخمم. بعد دمل را فشار داد آنقدر که دردم آمد… اینطور که شد، پیرمرد به من گفت:
– آسوده شدی اسماعیل؟
من هم بیاختیار در جوابش گفتم: شما هم آسوده باشید؛ و تعجب کردم که اسم مرا از کجا میداند. دوباره همان پیرمرد گفت:
– امام است… امام!
امام؟ یعنی…؟
با عجله جلو رفتم و پایش را از کنار رکاب گرفتم و شروع کردم به بوسیدن رکابش. عزم رفتن کرد. من هم همانطور چسبیده به رکاب اسبش پیش میرفتم و ناله میزدم. برگشت و به من گفت: برگرد!
گفتم: هرگز! هرگز از تو جدا نمیشوم!
دوباره گفت: برگرد که مصلحتت در برگشتن است.
باز همان حرف را زدم. هر کس دیگری هم جای من بود هم همان حرف را میزد. مگر میشود رهایش کنم؟!
اما اینبار پیرمرد بر سرم داد زد که:
اسماعیل! شرم نمیکنی که امامت دو بار میگوید برگرد و تو به حرفش گوش نمیدهی؟!
دیگر چه میتوانستم بکنم؟! چون مادر فرزند از دست داده، همان نقطه، مبهوت و گریان ایستادم؛ آنقدر که محو شدند.
مردمانی که کنار حرم بودند از قیافهام فهمیدند که تغییر کردهام. دوروبرم را گرفتند و شروع کردن به پرسیدن:
– رنگ به رخسار نداری، حالت عوض شده… دردی داری؟
– خیر
– نکند با کسی ستیز کردهای؟!
– نه! آیا این اسبسوارانی را که در کنار رود پیش من آمدند، دیدید؟
– بله! اینها از اشراف هستند.
– اشراف؟ نه از اشراف نبودند. من نیز این گمان را کردم اما… اما یکی از این چهار نفر امام بود.
– امام؟ کدامیک؟ پیرمرد یا آن مرد که لباس بلند بر تن داشت؟
– همان مرد
– زخمت را نشان دادی؟
– آری! زخمم را فشرد. آنقدر که درد گرفت.
این را که گفتم پارچه از روی دمل کنار زدند. هیچچیز نبود! مگر میشود هیچچیز نباشد!
و بعد همهمه مردم بود که بوسهبارانم کردند و لباسم را برای تبرک میخواستند.
منبع: نجمالثاقب