و در کتاب محاسن به سند خود از ابى جعفر (ع) روایت کرده که فرمود:” خداى تعالى بود و هیچ چیز جز او نبود، نورى بود که ظلمتى در او نبود، راستیى بود که دروغى در او نبود، دانایى بود که هیچ جهلى در او نبود، حیاتى بود که مرگ در او راه نداشت، و اکنون هم همین طور است و از این به بعد هم تا ابد همین طور خواهد بود. و در کتاب توحید به سند خود از حضرت رضا (ع) روایت کرده که در ضمن حدیثى فرمودند: رسول خدا هر وقت در مقام بر مى آمد که با چشم دل پروردگار خود را ببیند خداوند او را در نورى نظیر نور حجاب ها قرار مى داد و در نتیجه هر چه در آن حجاب ها بود برایش روشن مى شد و نیز در همان کتاب به سند خود از محمد بن فضیل روایت کرده که گفت از امام ابى الحسن (ع) پرسیدم آیا رسول خدا (ص) پروردگار خود را مى دید؟ فرمود: آرى با دل خود مى دید، مگر نشنیده اى کلام خداى عزوجل را که مى فرماید: «ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى؛ دل در آنچه دیده بود دروغ نگفت» (نجم/۱۱)، از این آیه به خوبى بر مى آید که آن جناب پروردگار خود را مى دیده و لیکن نه به چشم سر بلکه به قلب.
و نیز به سند خود از عبدالاعلى مولى آل سام از امام صادق (ع) روایت کرده که در ضمن حدیثى فرمودند: و هر که گمان کند که خدا را شناخته و وقتى از او بپرسند چطور شناختى او در جواب، خدا را به حجاب و یا صورت و یا مثالى تشبیه کند چنین کسى مشرک است، زیرا حجاب و مثال و صورت غیر خدا است، خداى تعالى واحد است و توحید او ضرورى است، بنابراین، چگونه داراى توحید است کسى که او را به غیر او شناخته است. تنها راه شناختن خدا این است که او را با او و از راه خود او بشناسند، هر کس او را به وسیله غیر او بشناسد در حقیقت او را نشناخته، بلکه همان غیر را شناخته است، چون میان خدا و خلایق واسطه اى نیست تا خلایق او را به وسیله آن واسطه بشناسند، خداوند همه عالم را از هیچ آفریده. به اسمایى مسمى مى شود و او غیر آن اسماء است و اسماء هم غیر اوست، و اگر به وصفى توصیفش مى کنیم او غیر واصف و واصف غیر اوست، بنابراین هر کس خیال کند که ایمانش به خداى تعالى ایمان به کسى است که او را نمى شناسد او گمراه از معرفت است، چون مخلوق جز با خدا چیزى را درک نمى کند، پس معرفت به خدا هم جز با خداى تعالى به دست نمى آید. آرى، نه خداوند در مخلوقات است و نه مخلوقات در اویند.
توضیح اینکه خداوند به ذات خود شناخته مى شود و انحصار معرفت به خدا در فکر و استدلال، خود جهل به خدا و شرک خفى به او است. این روایت معرفت خدا را براى هر موجودى که داراى درک است هر چند درکش ناچیز باشد اثبات مى کند، و آن را به آدمیان انحصار نمى دهد، چون ملاک این معرفت و راه آن را فکر ندانسته تا در نتیجه مخصوص آدمیان باشد و صریحا مى رساند که انحصار معرفت به فکر و استدلال خود جهل به خدا و شرک خفى به او است. بیان این معنا منوط به یادآورى مقدماتى است که در همین روایت مى باشد، و آن مقدمات یکى این است که تعلق گرفتن معرفت انسان به چیزى ادراک همان چیز است، هم چنان که ادراک چیزى عبارت است از تعلق گرفتن معرفت ما به آن چیز و لا غیر. پس اگر فرض کنیم که ما چیزى را به وسیله چیز دیگرى شناخته ایم و آن چیز دیگر واسطه در شناسایى ما بوده پس در حقیقت همین واسطه متعلق ادراک ما قرار گرفته نه آن چیزى که صاحب این واسطه بود، زیرا اگر معرفت بواسطه معرفت به صاحب واسطه هم بوده باشد بایستى به یک معنا واسطه و صاحب واسطه یکى باشند هر چند به اعتبارى دیگر غیر هم بوده باشند، و تا به یک اعتبار یکى نباشند ممکن نیست معرفت به یکى از آن دو معرفت به دیگرى باشد، مثلا حسین نامى که از جلو ما عبور مى کند و ما او را در ذهن خود تصور مى کنیم، این صورتى که از آن شخص در ذهن ما ترسیم مى شود واسطه میان ما و درک حسین است در عین اینکه به وجهى عین او نیست به وجه دیگرى عین او است زیرا اگر عین او نباشد لازمه اش این است که ما حسین را ندیده درک نکرده باشیم و در نتیجه تمامى علوم ما جهل بوده باشد.