به سوی دریا

به سوي دريا

از خواب پرید و چشمانش به طرف پنجره خیره شد. سرش درد می‌کرد و قلبش به شدت می‌تپید. بوی دریا می‌آمد. دلش طوفانی شد. نزدیک پنجره رفت. نگاهی به کودک یک ساله‌اش یوسف کرد و نفس عمیقی کشید. چهره‌ی معصوم یوسف، آرامشی عجیب در دلش به پا کرد و باز دوباره به سوی دریا.
حس عجیبی بر دلش چنگ می‌زد. گویی اتاق با تمام وسعتش او را در خود می‌بلعید.
پاهایش سست شدند و بر زمین افتاد. تصویرهای مبهم، مقابل چشمانش خودنمایی کرد: دریا طوفانی بود. موج‌ها به شدت به هم می‌خوردند و صدای مهیبی می‌دادند. چهره‌ی زرد یونس مقابل دیدگانش نمایان شد. سرخیِ خون، تنِ مجروحش را احاطه کرده بود و هر لحظه موجی می آمد و خون‌ها را در خود می‌بلعید و باز دوباره خون در آب شناور می‌شد. همراه موج‌ها بالا و پایین می‌شد. با صدای خسته‌ای که انگار صدای امواج تارهای صوتی‌اش را در هم ریخته باشد، فریاد می‌زد: ری … ریحانه. تنم ! ریحانه تنم می‌سوزد ! و با انگشتش جایی را نشانه گرفت. چشمان زن ردّ اشاره را گرفت.
موج نزدیک و نزدیک‌تر شد. لبخند شیرینی بر لبان کبود یونس نشست و میان موج‌های پرتلاطم دریا گم شد.
با نواختن ساعت، دریای دلش آرام گرفت و تصویرهای خوابش محو شد. ساعت، هشتمین ضربه را نواخت و به دنبال آن صدای در آمد: تق، تق، تق.
دستان سرد و بی‌رمقش را به پنجره قلاب کرد و ایستاد. چادر آبیِ گل سفیدش را روی سر انداخت و به طرف حیاط راه افتاد.
بوی دریا، شدید و شدیدتر می‌شد. شیر حوض چکه می‌کرد و با هر چکه کردنش، ماهی‌های سرخ را می‌ترساند. قدم‌هایش را آهسته کرد.
دوباره صدای در بلند شد: تق تق …
بوی دریا و تهوع، تنش را سلول‌‌به‌سلول سوزاند. پشت در رسید. دستش را آهسته روی دستگیره‌ی در گذاشت و در را باز کرد. از لای پلک‌های نیمه‌باز، چکمه‌های خاک خورده‌ای نمایان شد. تپش قلبش دوباره شدت گرفت. خود را روی زمین انداخت و دستانش را آرام‌آرام روی خاک‌های چکمه‌ها مالید.
مرد متحیر، قدمی به عقب برداشت و صدای مردانه‌ای بلندی شد:
– سعید چرا برگشتی ؟!
زن سراسیمه سرش را بالا گرفت و گونه‌های خیسش را با گوشه‌ی چادر پاک کرد. مرد دوباره نزدیک زن شد. زبانش بند آمده بود.
مرد کنارش نشست و نگاهش را از چشمان مضطرب زن دزدید و دستش را در جیب پیراهنش فرو کرد و چیزی بیرون آورد. زن با نگاهش، دست مرد را دنبال کرد و از پشت هاله‌ای از اشک، چشمانش برق زد و تنش سوخت.
پلاک در دستان مرد با نسیم آرام و آهسته می‌رقصید و صدا می‌کرد و جلای نقره‌ای‌رنگش را در چشمان خیسِ زن منعکس می‌کرد. زن دست راستش را روی قلبش گذاشت و دستِ چپش را دور پلاک حلقه کرد و آن را از دستان مرتعش مرد گرفت.
صدای موج‌های دریا، قلبش را لرزاند. پلاک را با ولع بویید.
بوی دریا می‌داد !

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا