بی ‌نشان اهل ‌بیت (ع) , حضور به یاد ماندنی , در جستجوی شهید , راز حضور آن کبوتر

بي ‌نشان اهل ‌بيت (ع) , حضور به ياد ماندني , در جستجوي شهيد , راز حضور آن كبوتر

بی ‌نشان اهل ‌بیت (ع)روزهای آخر سال ۷۹ و سال امام علی (ع) در منطقه‌ی جنوب، با عراقی‌ها در خاک عراق به طور مشترک تفحص می‌کردیم. صبح بلند شدیم که برای تفحص برویم. یک‌ سری شهید پیدا کرده بودیم و آن‌ها را چیده بودیم و برای آن‌ها زیارت عاشورا می‌خواندیم و خیلی صفا می‌کردیم. همان‌طور که زیارت عاشورا را می‌خواندیم، یک‌دفعه به ذهنم رسید که روز آخر سال امام علی (ع) است و بی‌اختیار روضه‌ی من رفت به طرف مدینه و کوچه‌های بنی‌هاشم و غربت حضرت علی (ع) و روضه‌ی حضرت علی (ع) در غربت حضرت زهرا (س).
بعد از تمام شدن مجلس آمدیم که در ماشین بنشینیم و حرکت کنیم که یک‌دفعه به تقویم نگاه کردم، دیدم روز مباهله است و روز پنج تن است و نیز روزی بود که حضرت علی (ع)‌ به سائل انگشتر داده بود. بعد سریع به بچه‌ها گفتم ما لشکر علی‌بن‌ابیطالب (ع) هستیم و امروز شهید پیدا می‌کنیم در آن منطقه‌ای که ما بودیم، شهید کم پیدا شده بود. بچه‌های عملیات رمضان در آن منطقه بودند.
آن روز با یک اعتقاد کامل به راه افتادیم بچه‌ها مشغول کار شدند، اولین شهیدی که پیدا شد نامش «عشق‌علی» بود و جالب این‌که جزو لشگر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب (ع) بود. ما به‌دنبال لیست اسامی بچه‌هایی که در منطقه عملیات کرده بودند، می‌گشتیم که تعدادشان چه‌قدر بوده و کجا بوده‌اند.
دومین شهیدی که پیدا کردیم، لیست اسامی آن گروهانی که ما فکر می‌کردیم در آن عملیات شهید شده‌اند و جنازه‌هایشان مانده است؛ داخل جیب ایشان بود و پیدا شد، و خیلی برایم عجیب بود که حرز امام جواد (ع) داخل جیب ایشان بود و بعد از ۱۷ _ ۱۸ سال آن‌قدر سالم مانده بود که گویی همان لحظه کپی شده.بچه‌ها تا ظهر چهار شهید پیدا کردند و این شهدا کاملاً شناسایی شدند. بعد از نهار به بچه‌ها گفتم: «بلند شوید تا یک شهید دیگر را هم پیدا کنیم.» بچه‌ها می‌گفتند: «مگر خواب دیده‌ای‌؟» گفتم: «نه یک شهید پیدا می‌کنیم، بعد می‌رویم.» بچه‌ها با ذوق و شوق مشغول کار شدند. ساعت ۳:۳۰ شد، عراقی‌ها گفتند که بیایید برویم، گفتم: نه تا ساعت ۴ بمانید و کار کنید. دقیقاً ساعت ۳:۵۵ دقیقه یعنی ۵ دقیقه به تعطیل کار مانده بود که صدای الله‌اکبر بچه‌ها بلند شد و سریعاً به سجده‌ی شکر رفتم.
همه‌ی وسایل، چهار شهید قبلی، پلاک و تسبیح و… را پیدا کردیم ولی وسایل شهید آخری را هرچه گشتیم هیچ چیز پیدا نکردیم. بعد سوار شدیم و آمدیم. بچه‌ها سؤال کردند: «که خواب دیده بودی؟»
گفتم: «نه! امروز روز مباهله بود،‌ امروز روزی بود که حضرت علی (ع)‌ با سائل خود انگشتر داد و ما هم لشگر علی‌بن‌ابیطالب (ع) بودیم. روز پنج تن هم بود و خدا به ما پنج تا شهید داد. اگر بروید و وجب به وجب آن جا را بگردید، دیگر نشانی از این شهید آخری پیدا نخواهید کرد.»
فردا آمدند و ۲ _ ۳ ساعت اطراف جایی که شهید را پیدا کرده بودند، گشتند و خاک‌ها را غربال کردند ولی اثری نبود. بعد به من گفتند که حاجی! چرا شما اصرار می‌کنید چیزی پیدا نمی‌کنیم: «گفتم امروز روز پنج تن (ع) بود. خدا به ما پنج تا شهید داد، چهار تا معلوم و یکی بی‌نشان و این همان است؛ بی‌نشان اهل‌بیت است!» یعنی درست زندگی شهدای گمنام به زندگی ائمه گره خورده است و این خیلی عجیب است و زبان ما قاصر از این است که بتواند آن فضا را توصیف کند.
فکر می‌کنم اصرار خود شهدای گمنام است که می‌خواهند گمنام باقی بمانند و آن‌هایی هم که پیدا می‌شوند، با عنایت ائمه است. با گفتن و نوشتن نمی‌توان گفت شهیدان در چه فضایی شهید شدند و در چه فضایی بچه‌های تفحص باید بروند کار کنند و آن‌ها را پیدا کنند. آن‌ها خودشان می‌آیند و می‌برند و راهنمایی می‌کنند و پیدا می‌شوند.   
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ‌ی ۸۵
راوی : حاج حسین کاجی   

 حضور به یاد ماندنیامام‌علی، پدری زحمتکش برای خانواده‌ی هشت نفری‌اش بود.
او در روستای باولد از حومه‌ی سنقر کرمانشاه زندگی می‌کرد و از طریق کشاورزی بر روی زمین در روستا امرار معاش می‌نمود.
فرزند ۲۰ ساله‌اش محمد از هشت سالگی به بیماری صرع (غش) مبتلا بود. همه‌ی سختی‌های ناشی از کار را به جان می‌خرید، اما وقتی به چهره‌ی پاره‌ی تنش که مانند شمعی آب می‌شد نگاه می‌کرد، گویی که همه‌ی وجودش در معرض سوختن و ذوب شدن بود.
بیچاره محمد که از رنج این بیماری هم‌چون درختی خشک و پژمرده در باغچه‌ی حیات زندگی، نفس‌های کند خود را از نای درون به عالم برون به سختی برمی‌آورد. چشمان بی‌فروغش بر آینده‌ای مبهم و تاریک، دوخته بود. سر دردهای پی‌در‌پی محمد را به ستوه آورده بود.با همه‌ی این‌ها، مشکلات نتوانست محمد را از مدرسه و تحصیل باز دارد.
دکترهای زیادی محمد را معاینه کرده بودند.
انجام آزمایشات و نوارهای مغزی و…
همه گواهی می‌داد بر وجود بیماری شدید صرح که سال‌ها در اعماق وجود او رخنه کرده و با دارو و درمان سر ناسازگاری داشت.
محمد از دوران کودکی‌اش لذتی نبرد، همه چیز برای او بیگانه بود حتی یک لبخند. پزشکان شهر او را می‌شناختند و از مداوای او عاجز. دارو و درمان… همه و همه برای محمد بی نتیجه بود. او تصمیم خود را گرفته بود، از همه‌ی طبیبان قطع امید کرده و قصد رفتن به مشهد و زیارت حضرت رضا (ع) را با خانواده‌اش در میان گذارد.
او بهبودی خود را پیش امامش جست‌وجو می‌کرد. امام دردمندان و حاجتمندان، امام غریبان و بی‌کسان، امام رئوفی که هیچ‌کس را ناامید از در خانه‌اش رد نمی‌کرد.
شب سیزدهم آبان‌ماه ۱۳۷۴ بود که محمد زائر کوی امام رضا (ع) گردید، آبشار صفا بر نهر سینه‌اش سرازیر شد.
حال و هوای حرم او را گرفت، خود را به پشت پنجره‌ی فولاد رساند، قطرات اشک از چشمانش جاری شد. ساعت بعد از نیمه‌شب بود. خواب هم‌چون شبحی بر چشمان محمد وارد شد و او را مسحور خود نمود و پلک‌های او را بر هم می‌دوخت. در عالم خواب دید آقایی با لباس روحانی و عبایی سبز بر دوش به دیدنش می‌آید و بر بالینش می‌نشیند و می‌گوید: تو سرطان مغز داری، ساعت ۳ بعدازظهر چهارشنبه به کنار ضریح بیا و شفایت را از من بگیر. از خواب بیدار شد. ضربان قلبش شدت یافت، در تفکر رویای صادقانه‌اش غرق گردید، سرش را به زیر انداخت و راهی مسافرخانه شد.
روز موعود فرا رسید، به داخل حرم مشرف شد، نزدیک ضریح مطهر رفت و گوشه‌ای نشست و عرض حاجت نمود، دل شکسته و محزون، اشک در چشمانش حلقه زد، دوباره همان آقا را دید این بار آقا به او فرمود: بلند شو، بلند شو، بلند شو.
محمد گفت: «نمی‌توانم، آقا دست مبارکشان را روی سرش می‌کشند و با دست خود او را بلند می‌کنند و می‌فرمایند برو و دو رکعت نماز زیارت شکر بخوان.
محمد چشم گشود، بدنش به لرزش افتاد، احساس عجیبی پیدا کرد، گویی از ظلمت به نور رسیده بود. اویی که زاییده‌ی رنج و محنت بود، اویی که در صفحات عمرش جز خاطره‌ی بیماری و درد چیز دیگری نداشت،‌ اکنون نیرویی تازه در خود می‌دید، زیان به حمد الهی باز می‌کند و بر این کلام وحی ایمان آورد که: ان مع العسر یسرا.
و عنایت امام را سپاس گفت، امامی که معدن جود و کرم است، و او در جوار نور، با دلی سرشار از عشق و ایمان به نماز ایستاد.   
منبع :www.aqrazavi.org

     در جستجوی شهیددر زمان جنگ، مسئول انتقال شهدا در اهواز بودم، و مقر ما در سردخانه‌ی بیمارستان امام خمینی (ره)‌ بود، یک روز پیرمردی مراجعه کرد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «‌فرزند من شهید شده و در این سردخانه است». من اصرار می‌کردم که فرزند شما انشاالله زنده و سالم است و در جبهه با دشمن می‌جنگد ولی او پافشاری می‌کرد که: ‌«آقای مشعل‌پور! پسرم شهید شده و در این سردخانه است و حالا آمدم تا او را ببرم». هرچه می‌گفتم: «نه» او مصمم‌تر پاسخ می‌داد:«آری»، نمی‌دانستم چه‌کار کنم. چون در شهدایی که در ستاد بودند و جهت انتقال به شهرستان آماده می‌کردیم کسی به اسم و فامیل پسر ایشان نبود. فقط چند شهید مجهول‌الهویه داشتیم که البته مقداری پوست و استخوان بودند و چند تکه لباس پاره پاره که در سردخانه نگهداری می‌شدند ناچاراً شش جسد را از سردخانه بیرون آوردیم تا او آن‌ها را ببیند و حرف ما را باور کند. در هنگام دیدن این شش جسد عکس‌العمل خاصی از خود نشان نداد ولی همین که جسد هفتم را از سردخانه بیرون آوردیم پیرمرد فریاد زد: «الله اکبر، الله‌ اکبر» این فرزند من است. برانکارد آن شهید را روی زمین گذاشتیم و پیرمرد چند لحظه آن عزیز را در آغوش گرفت و با او درددل کرد که دل سنگ را هم آب می‌کرد. پدر نقطه نقطه پیکر آن شهید را غرق بوسه کرد. او را آرام کردیم و به بچه‌ها گفتیم جستجو کنید شاید اثری یا آثاری از مشخصات این شهید پیدا کردید. آن‌ها پس از کلی تلاش هیچ نتیجه‌ای نگرفتند و هیچ حرف و کلمه‌ای که نشانه مشخصات این شهید باشد پیدا نشد. اما با این حال آن پدر بزرگوار می‌گفت: «عزیزانم زحمت نکشید این فرزند من است. من خودم او را می‌شناسم بروید کنار می‌خواهم با او حرف بزنم تو را به خدا بگذارید او را به شهر خودمان ببرم». ما همگی اشک می‌ریختیم و به خدا التماس می‌کردیم که خدایا کمکمان کن که این مشکل را حل کنیم همگی هاج و واج مانده بودیم. ناگهان به دلم الهام شد دست بردم و کمربندی را که به کمر آن شهید عزیز بود باز کردم. کمربند پر از گل بود و هیچ چیز معلوم نبود. ناامید نشدم و آرام آرام آن را شستم. ناگهان آثاری از چند حرف انگلیسی بر آن نمایان شد (MMMM) بچه‌ها وقتی این حروف را دیدند تکبیر گفتند این شهید عزیز: «میرمحمدمصطفی موسوی» بود یعنی همان نامی که پدر صبورش ساعتی پیش به ما گفته بود و شهید با چهار حرف “M” این موضوع را یادداشت کرده و به رمز بر کمر خود نوشته بود. در حالی که اشک می‌ریختیم با گلاب او را شستیم و در پارچه سفید پیچیدیم و به همراه پدرش جهت اعزام به مشهد مقدس که زادگاه او بود به فرودگاه اهواز فرستادیم.    
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۹۸
راوی : علی مشعل پور  

راز حضور آن کبوترنیمه‌های تابستان بود، تابستان ۷۳…
آفتاب، سنگین و داغ به زمین می‌ریخت. بچه‌ها در گرمایی طاقت‌سوز، عاشقانه به دنبال بقایای پیکر شهدا بودند. از صبح علی الطلوع کار را شروع کرده بودند.
نزدیکی‌های غروب بود که بچه‌ها خواستند قدری استراحت کنند. راننده‌ی بیل مکانیکی که سرباز زحمت‌کشی بود بنام «بهزاد گیج‌لو» چنگک بیل را به زمین زد و از دستگاه پیاده شد. بچه‌ها روی خاکریزی نشسته و مشغول استراحت و نوشیدن آب شدند.
در گرمای شدید که استخوان‌های آدم را به ستوه می‌آورد، ناگهان متوجه شدیم که کبوتر سپید و زیبا، بال و پر زنان آمد و روی چنگک بیل نشست و شروع کرد به نوک زدن به بیل!!
بچه‌ها ابتدا مسأله را جدی نگرفتند، ولی چون کبوتر هی به بیل نوک می‌زد و ما را نگاه می‌کرد، این صحنه برای بچه‌ها قابل تأمل شد. یکی از رفقا کلمن را پر از آب کرد و در کنار خودمان روی خاکریز قرار داد. اندکی بعد کبوتر از روی بیل بلند شد و خود را به کنار ظرف آب رساند. لحظاتی به درون کلمن آب نگاه کرد و دوباره به ما خیره شد. بدون این‌که ترسی داشته باشد، مجدداً پرید و روی چنگک بیل نشست و باز شروع به نوک زدن کرد…!دقایقی بعد از روی بیل پر کشید و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظره‌ی عجیبی بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هرکس چیزی می‌گفت در این میان «آقا مرتضی» رو به بچه‌ها کرد و گفت: «بابا، به خدا حکمتی در کار این کبوتر بود…!»
سایر بچه‌ها هم همین نظر را دادند و در حالی که هم‌چنان در مورد این کبوتر حرف‌های تازه‌ای بین بچه‌ها رد و بدل می‌شد، شروع به کار کردیم. جست‌وجو را در همان نقطه‌ای که کبوتر نوک می‌زد ادامه دادیم. با اولین بیلی که به زمین خورد، سر یک شهید با یک کلاه آهنی بیرون آمد.در حالی که موهای سر شهید به روی جمجمه باقی بود و سربند «یا زیارت یا شهادت» نیز روی پیشانی شهید به چشم می‌خورد! ما با بیل‌دستی بقیه‌ی خاک‌ها را کنار زدیم. پیکر تکیده‌ی شهید در حالی که از کتف به پایین سالم به نظر می‌رسید از زیر خاک نمایان شد. بچه‌ها با کشف پیکر گلگون این شهید غریب، پرده از راز حکمت‌آمیز آن کبوتر سفید برداشتند.   
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ‌ی ۹۱
راوی : شهید حاج علی محمودوند  

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید