اشاره
داستان تولد و کودکى عیسى در دو انجیل متى و لوقا، در مجموعه عهد جدید رسمى، آمده است. اما برخى از اناجیل غیررسمى با تفصیل بیشتر به این ماجرا پرداخته اند. در برخى از این اناجیل مطالبى آمده که در اناجیل رسمى نیامده و گاهى مطالب در اناجیل غیررسمى متفاوت نقل شده است. از سوى دیگر ماجراى تولد حضرت عیسى در قرآن مجید آمده و گاهى به ظاهر بین دو متن اختلاف است. در برخى از موارد ماجرا آنگونه که در قرآن مجید نقل شده به نقل اناجیل غیررسمى نزدیک تر است. یکى از این اناجیل که به ماجراى تولد حضرت عیسى مى پردازد، «انجیل یعقوب» نام دارد. این نوشته از تولد حضرت مریم ـ که در اناجیل رسمى نیامده اما در قرآن مجید آمده ـ تا تولد عیسى را در بردارد. انجیل دیگر «انجیل کودکى توماس» است که به شخصى به نام توماس، فیلسوف اسرائیلى منسوب است و به معجزاتى که حضرت عیسى از پنج سالگى تا دوازده سالگى انجام داده، مى پردازد. عمده این معجزات در اناجیل رسمى نقل نشده است. برخى از این معجزات، مانند «خلق پرنده از گِل» به گونه اى در قرآن مجید در میان معجزات حضرت عیسى نقل شده است. به هر حال مطالعه این دو انجیل، که ترجمه آنها در ادامه ارائه مى گردد، مى تواند براى قرآن پژوهى و مطالعه تطبیقى قرآن و عهد جدید سودمند باشد. پیشتر در شماره ۳۴ در خصوص تاریخ نگارش، نویسنده، زبان اصلى و نسخه هاى موجود این دو انجیل مقاله اى (با عنوان «اناجیل رسمى») از همین نویسنده انتشار یافته است.نخست: انجیل یعقوب
باب اول
(۱) در تاریخ اسباط دوازده گانه اسرائیل مردى بسیار ثروتمند به نام یواخیم بود. او همه پیشکشى هاى خود به خداوند را دو برابر کرد، چون با خود گفت هر چه بر مال خود بیفزایم از آنِ همه مردم خواهد بود و پیشکشى که به خداوند تقدیم مى کنم باعث بخشش گناهان من مى شود.
(۲) روز جشن بزرگ خداوند در پیش بود و بنى اسرائیل هدایاى خود را مى آوردند، پس آنان رو در روى یواخیم ایستادند و رئوبل ]رئوبن[ نیز او را مخاطب ساخته، گفت: «روا نیست که تو نخست، هدایاى خود را تقدیم کنى، چون تو ذریه اى در اسرائیل به جا نگذاشته اى». (۳) پس یواخیم بسیار غمگین شده، راه افتاد و تاریخچه اسباط بنى اسرائیل را پى جویى کرده، با خود گفت: «من باید در این تاریخچه جستوجو کنم که آیا من تنها کسى هستم که از خود ذریه اى در اسرائیل به جا نگذاشته ام». پس دید که همه ابرار ذریه اى از خود به جا گذاشته اند. و پدر پدران، ابراهیم را به یاد آورد که خدا در سال هاى پایانى زندگى اش فرزندش اسحاق را به او عطا کرد. (۴) و یواخیم به نهایت اندوهناک شده، نزد همسرش نرفت، بلکه به بیابان رفته، خیمه اى بر پا کرد و چهل شبانه روز روزه داشت[۱] و با خود گفت: «به سوى غذا و نوشیدنى نخواهم رفت تا خدا به من نظر اندازد، پس غذا و نوشیدنى من دعا خواهد بود».[۲]باب دوم
(۱) در این هنگام همسر او حنّه از دو جهت مویه و زارى مى کرد. او مى گفت من هم بر بیوگى و هم بر بى فرزندى خویش مویه مى کنم.
(۲) روز جشن بزرگِ خداوند نزدیک مى شد و خادمه اش، یهودیت، به او گفت: «چقدر روح خود را خوار مى سازى؟ زیرا روز بزرگ خداوند نزدیک است و نباید دیگر عزادارى کنى. این روسرى را که بانوى بافنده آن به من داده بگیر و بپوش، چون من کنیز تو هستم و این علامت اربابى دارد».
(۳) اما حنه پاسخ داد: «از من دور شو، من هرگز چنین کارى انجام نمى دهم; خود خداوند مرا خوار و ذلیل کرده است.
(۴) از کجا بدانم که این را شخص فریبکارى به تو نداده و تو آمده اى که مرا در گناه خود شریک سازى!» یهودیت پاسخ داد: «چرا باید به خاطر این که حرف مرا گوش ندادى بدخواه تو باشم؟ خداوند خدا رحم تو را بسته[۳] تا فرزندى در اسرائیل نیاورى».
(۵) پس حنه بسیار غمگین شد; اما لباس عزا را بر کند و سر خود را تمیز کرده، لباس عروسى خود را بر تن کرد و حدود ساعت نُه به باغ خود رفت تا در آنجا قدم بزند. او درخت غارى دید و زیرش نشست و به سوى خداوند دعا کرده، گفت: «اى خداى اجداد من، به من برکت ده و به دعاى من توجه کن، همان طور که رحم سارا را برکت دادى و به او پسرى به نام اسحاق عطا کردى».[۴]باب سوم
حنه به آسمان نگاه کرد و گنجشکى را دید که بر درخت غارى لانه کرده است. بالبداهه مرثیه اى براى خود سرود:
واى بر من، چه کسى مرا بزاد؟
کدام رحم مرا به دنیا آورد؟
چون من نزد همه و نزد فرزندان اسرائیل، ملعون متولد شده ام.
و من مورد ملامت واقع شدم و آنان با تمسخر، مرا از معبد خداوند بیرون کرده اند.
(۲) واى بر من، من شبیه چه هستم؟
من شبیه پرندگان آسمان نیستم،
چون حتى پرندگان آسمان در پیشگاه تو ثمره دارند، اى خداوند!
واى بر من، من شبیه چه هستم؟
من شبیه حیوانات بى عقل نیستم،
چون حتى حیوانات بى عقل در پیشگاه تو ثمره دارند، اى خداوند!
واى بر من، من شبیه چه هستم؟
من شبیه جانوران زمین نیستم،
چون حتى جانوران زمین در پیشگاه تو ثمره دارند، اى خداوند.
واى بر من، من شبیه چه هستم؟
من شبیه این آب ها نیستم،
چون حتى این آب ها با شور و شعف به جلو مى جهند و ماهیان آنها تو را مى ستایند، اى خداوند!
واى بر من; من شبیه چه هستم؟
من شبیه این زمین نیستم،
چون حتى این زمین میوه خود را در فصل خود[۵] به وجود مى آورد و تو را ستایش مى کند، اى خداوند!باب چهارم
(۱) پس حنه فرشته خداوند را دید که به سوى او آمد[۶] و گفت: «حنه! حنه! خداوند دعاى تو را شنیده است. تو آبستن شده، خواهى زایید،[۷] و در کل عالم درباره نسل تو سخن گفته خواهد شد». حنه گفت: «به خداى زنده قسم،[۸] اگر من کودکى بیاورم، چه پسر و چه دختر، به عنوان هدیه اى به خداوند خداى خود[۹] پیشکش خواهم کرد، و او در تمام زندگى اش خدا را خدمت خواهد کرد».[۱۰]
(۲) و دید که دو فرشته آمدند و به او گفتند: «نگاه کن، شوهرت یواخیم و همراهانش مى آیند، چون فرشته خداوند نزد او فرود آمد و به او گفت: «یواخیم! یواخیم! خداوند خدا دعاى تو را شنیده است.[۱۱] برو و ببین، همسرت حنه آبستن خواهد شد».[۱۲]
(۳) یواخیم بى درنگ رفت و چوپانانش را ندا داده، گفت: «ده گوسفند بى عیب و بدون لکه بیاورید تا براى خداوند، خداى من باشند. و دوازده گوساله نزد من آورید و این دوازده گوساله براى کاهنان و مشایخ خواهند بود و صد بز بیاورید و این صد بز براى همه قوم خواهند بود».
(۴) یواخیم با همراهان خود مى آمد و حنه بر در ایستاده بود و چون دید که یواخیم مى آید فوراً دوید و دست در گردن او انداخت و گفت: «اکنون مى دانم که خدا مرا بى اندازه برکت داده است; چون همان طور که مى بینى بیوه زن دیگر بیوه نیست، و من، که عقیم بودم،[۱۳] آبستن مى شوم». و یواخیم روز اول را در خانه اش به استراحت پرداخت.باب پنجم
(۱) روز بعد او قربانى هاى خود را تقدیم مى کرد و با خود مى گفت: «اگر خدا نسبت به من مهربان باشد جلو عمامه کاهن[۱۴] را براى من آشکار خواهد کرد». یواخیم قربانى هاى خود را تقدیم کرد و جلو عمامه کاهن را هنگامى که او به سوى مذبح خداوند بالا مى رفت مشاهده کرد. او در خود هیچ گناهى ندید و یواخیم گفت: «اکنون فهمیدم که خداوند، خدا نسبت به من مهربان است و همه گناهان مرا بخشیده است». او در حالى که گناهانش آمرزیده شده بود از معبد خداوند پایین آمده، به سوى خانه خود روانه شد.[۱۵]
(۲) و چون ماه هاى او کامل شد، همان طور که به او گفته شده بود، در ماه نهم بزاد و از قابله پرسید: «من چه به دنیا آوردم؟» قابله پاسخ داد: «یک دختر». حنه گفت: «روح من[۱۶]در این روز عظمت یافت». و حنه کودک را در بستر خوابانید. و چون ایام کامل شد، حنه خود را از آلودگى زایمان تطهیر کرده، پستان به دهان کودک نهاد و نام مریم را بر او نهاد.باب ششم
(۱) کودک روز به روز رشد مى کرد. چون شش ماهه شد مادرش او را روى زمین بر پا داشت تا ببیند آیا مى تواند بایستد. او هفت قدم راه رفت و در آغوش مادرش قرار گرفت. مادر او را بلند کرده، گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[۱۷] تو بر روى این زمین راه نخواهى رفت تا این که تو را در معبد خداوند قرار دهم». او در اتاق خواب کودک محرابى ساخت و آنجا را از هر چیز معمولى و غیرطاهر خالى کرد. او دختران پاکیزه عبرانى را فراخواند و آنان سرگرمى او را فراهم کردند.
(۲) یواخیم در نخستین زاد روز کودک جشن بزرگى بر پا کرد[۱۸] و رؤساى کاهنان و کاتبان و مشایخ و کل قوم اسرائیل را دعوت کرد. یواخیم کودک را نزد کاهنان آورد و آنان او را برکت داده، مى گفتند: «اى خداى اجداد ما، این کودک را برکت بده و به او نامى عطا کن که در میان همه نسل ها براى همیشه پرآوازه باشد».[۱۹] و همه مردم گفتند: «چنین باد، آمین». و آنان کودک را نزد سران کَهَنه بردند و آنان او را برکت داده، گفتند: «اى خداى عرش اعلى، به این کودک نظر کن و به او برکتى ابدى عطا کن». و مادر کودک او را به اتاق خوابش برده، به او شیر داد. و حنه این سرود را براى خداوند خدا سرود:[۲۰]
من سرودى براى خداوند، خداى خود خواهم سرود، چون او مرا ملاقات کرده و سرزنش[۲۱] دشمنان را از من دور کرده است.[۲۲]
و خداوند ثمره پرهیزکارى را به من داد،[۲۳] ثمره اى که نزد او بى نظیر و پرمایه است. چه کسى نزد پسران رئوبین اعلام خواهد کرد که حنه شیر مى دهد؟[۲۴]
بشنوید، اى دوازده سبط اسرائیل، بشنوید: حنه شیر مى دهد.
و حنه کودک را خوابانید تا در اتاق خوابش و محراب آن استراحت کند و بیرون رفت تا به میهمانان خدمت کند. در پایان جشن، آنان شادمان و با تمجید خداى اسرائیل، آنجا را ترک کردند.باب هفتم
(۱) ماه ها گذشت و طفل رشد کرد. وقتى او دو ساله شد یواخیم به حنه گفت: «بیا تا کودک را به معبد خداوند ببریم[۲۵] تا نذرى را که کرده ایم، ادا کنیم و خداوند (بلایى) بر ما نفرستد و هدیه ما رد نشود». و حنه پاسخ داد: «بیا تا سه سالگى او صبر کنیم[۲۶] تا کودک در جستوجوى پدر و مادر نباشد». یواخیم گفت: «خیلى خوب است».
(۲) وقتى کودک سه ساله شد، یواخیم گفت: «بیا تا دختران پاکیزه عبرانى را بخوانیم و هر یک چراغى روشن به دست گیرند تا کودک باز نگردد و دل او از معبد خداوند بریده نشود». و او چنین کرد تا این که آنان وارد معبد خداوند شدند. کاهن کودک را گرفته، بوسید و برکت داد و گفت: «خداوند نام تو را در میان همه نسل ها عظمت داده است. خداوند به خاطر تو در پایان دوران،[۲۷] نجات خود را به فرزندان اسرائیل ارزانى خواهد داشت».
(۳) و اوکودک را بر پله سوم مذبح گذاشت و خداوند، خدا فیض خود را بر کودک قرار داد و کودک با مسرت بر پاهاى خود رقصید و تمام خاندان اسرائیل او را دوست داشتند.[۲۸]باب هشتم
(۱) والدین او با تعجب و با سپاس و تمجید خداى قادر به خاطر این که کودک به سوى آنان باز نگشت،[۲۹] به خانه باز گشتند. و مریم در معبد مانند کبوترى آرام پرورش مى یافت و غذا را از دست فرشته اى دریافت مى کرد.
(۲) وقتى که او دوازده ساله بود، شورایى از کاهنان تشکیل شد. آنان مى گفتند: «توجه کنید، مریم در معبد خداوند دوازده ساله شده است. چه باید بکنیم که مبادا او محراب خداوند ]خداى ما[ را آلوده کند؟» و آنان به کاهن اعظم گفتند: «تو جلو مذبح خداوند بایست; وارد (محراب) شو و براى کار مریم دعا کن، و ما هر چه را خداوند بر تو مکشوف نماید انجام خواهیم داد».
(۳) و کاهن اعظم رداى داراى دوازده زنگوله را برگرفت و وارد قدس الاقداس شده، براى کار مریم دعا کرد. ]ناگهان [فرشته خداوند را دید که پیش روى او ایستاده، به او مى گوید: «زکریا، زکریا، خارج شو و مردان بیوه قوم را جمع کن[۳۰] و از آنان بخواه که عصاى خود را بیاورند[۳۱] و به هر کدام که خداوند علامت ]معجزه آسایى[ عطا کند، مریم همسر او خواهد بود». و منادى ها در سراسر کشور یهودیه پراکنده شدند. شیپور خداوند نواخته شد و همه به سوى آن دویدند.باب نهم
(۱) و یوسف تبر خود را افکند و بیرون رفت تا آنان را ببیند. هنگامى که جمع شدند، عصاهاى خود را برداشته، نزد کاهن اعظم رفتند. کاهن عصاها را از آنان گرفت و وارد معبد شده،[۳۲] دعا خواند. چون دعا را به پایان رساند عصاها را برداشته و بیرون آمده به آنها داد: اما هیچ نشانه اى برا آنها نبود. یوسف آخرین عصا را گرفت و دید که کبوترى از آن بیرون آمده گرد سر یوسف پرواز کرد.[۳۳] کاهن به یوسف گفت: «اى یوسف، قرعه نیک بر تو افتاده تا باکره خداوند را بگیرى و از او محافظت کنى».
(۲) ولى یوسف به او پاسخ داد: «من داراى پسرانى هستم و پیر شده ام، اما او دختر کم سن و سالى است و مى ترسم که مضحکه بنى اسرائیل شوم». و کاهن به یوسف گفت: «از خداوند، خداى خود بترس و به یاد آور همه آن امورى را که خدا بر سر داتان، ابیرام و قورح آورد; چگونه به خاطر مخالفتشان زمین دهان باز کرده، آنان را بلعید. و اکنون اى یوسف، بترس که همین امر در خانه تو رخ دهد». پس یوسف ترسیده، مریم را تحت مراقبت خود گرفت. و یوسف به مریم گفت: «اى مریم، من تو را از معبد خداوند تحویل گرفته ام ، و اکنون تو را در خانه خود ترک مى کنم و مى روم تا به صناعت خود بپردازم. سپس من نزد تو باز خواهم گشت. خداوند از تو مراقبت خواهد کرد.باب دهم
(۱) در این زمان شورایى از کهنه تشکیل شد که تصویب کرد: «بیایید بستر و پوششى براى معبد خداوند درست کنیم». کاهن اعظم گفت: «باکره هاى پاک خاندان داوود را به سوى من فرا خوانید». مأموران جستوجو کرده، هفت باکره ]این گونه[ یافتند. کاهن اعظم به یاد آورد که آن کودک، مریم، از خاندان داوود بود و در پیشگاه خداوند پاکیزه بود. پس مأموران رفته، او را حاضر کردند.
(۲) پس آنان را داخل معبد خداوند آورد، و کاهن اعظم گفت: «پیش من قرعه بیندازید و مشخص کنید که کدام یک از اینها باید نخ هاى طلایى ، سفید ، کتان ، حریر ، آبى ، قرمز و ارغوانى خالص را ببافد.[۳۴] پس ارغوانى خالص و قرمز به نام مریم افتاد. او آنها را گرفت و به خانه رفت. در این زمان زکریا لال گردید[۳۵] و تا زمانى که زکریا دوباره زبانش باز شد سموئیل جاى او را گرفت. اما مریم نخ قرمز را برداشت و بافت.باب یازدهم
(۱) مریم کوزه را برداشته، بیرون رفت تا آن را از آب پر کند و دید که صدایى مى گوید: «سلام بر تو که بسیار نعمت یافته اى. خداوند با تو است. تو در میان زنان مبارک هستى».[۳۶] او به اطراف، به راست و چپ نگاه کرد تا ببیند صدا از کجا مى آید. او هراسان به خانه رفت، کوزه را گذاشت، نخ ارغوانى را برداشت و بر جایگاه خود نشست تا کار خود را انجام دهد.
(۲) و دید که فرشته خداوند ]ناگهان[ پیش روى او ایستاد و گفت: «اى مریم، هراسان مباش، چون تو نزد خداوندِ همه چیز لطف یافته اى و از کلمه او آبستن خواهى شد.[۳۷]چون او این را شنید با خود اندیشید: «آیا من از خداوند، خداى زنده، آبستن خواهم شد و مانند همه زنان خواهم زایید؟».
(۳) و فرشته خداوند آمده، به او گفت: «اى مریم، نه این گونه، چون قوتى از خداوند بر تو سایه خواهد افکند و به همین جهت مولود مبارک تو پسر حضرت اعلا خوانده خواهد شد.[۳۸] تو نام او را عیسى خواهى نامید، چون او قوم خود را از گناهانشان نجات خواهد داد».[۳۹] و مریم گفت: «من کنیز خداوند در پیشگاه او هستم: مطابق سخن تو بشود».[۴۰]
پی نوشت ها :
[۱]. متى، ۴:۲ (لوقا، ۴:۲); قس با: خروج، ۲۴:۱۸; ۳۴:۲۸; اول پادشاهان، ۱۹:۸.
[۲]. یوحنا، ۴:۳۴.
[۳]. قس با: اول سموئیل، ۱:۶.
[۴]. پیدایش، ۲۱:۱ـ۳.
[۵]. قس با: مزامیر، ۱:۳.
[۶]. قس با: لوقا، ۲:۹; اعمال، ۱۲:۷.
[۷]. لوقا، ۱:۱۳; پیدایش، ۱۶:۱۱; داوران، ۱۳:۳; اول سموئیل، ۱:۲۰.
[۸]. داوران، ۸:۱۹; قس با، اول سموئیل، ۱:۲۶.
[۹]. اول سموئیل، ۱:۱۱.
[۱۰]. اول سموئیل، ۲:۱۱; ۱:۲۸.
[۱۱]. لوقا، ۱:۱۳.
[۱۲]. قس با: لوقا، ۳۱.
[۱۳]. قس با: اشعیا، ۵۴:۱.
[۱۴]. خروج، ۲۸:۳۶ـ۳۸.
[۱۵]. قس با: لوقا، ۱۸:۱۴.
[۱۶]. قس با: لوقا، ۱:۴۶.
[۱۷]. داوران، ۸:۱۹; قس با، اول سموئیل، ۱:۲۶.
[۱۸]. قس با: پیدایش، ۲۱:۸.
[۱۹]. قس با: لوقا، ۱:۴۸.
[۲۰]. قس با: اول سموئیل، ۲:۱.
[۲۱]. پیدایش، ۳۰:۱۳; قس با، لوقا، ۱:۳۵.
[۲۲]. قس با: مزامیر، ۴۲:۱۰ و ۱۰۲:۸.
[۲۳]. قس با: امثال سلیمان، ۱۱:۳; ۱۳:۲; عاموس، ۶:۱۲.
[۲۴]. پیدایش، ۲۱:۷.
[۲۵]. قس با: اول سموئیل، ۱:۲۱ و به بعد.
[۲۶]. قس با: اول سموئیل، ۱:۲۲.
[۲۷]. قس با: اول پطرس، ۱:۲۰.
[۲۸]. قس با: اول سموئیل، ۱۸:۱۶.
[۲۹]. قس با: پیدایش، ۱۹:۲۶.
[۳۰]. قس با: اعداد، ۱۷، ۱۶ـ۲۴ (۱ـ۹).
[۳۱]. اعداد، ۱۷:۱۷ (۲).
[۳۲]. اعداد، ۱۷:۲۳ (۸).
[۳۳]. قس با: متى، ۳:۱۶.
[۳۴]. قس با: خروج، ۳۵:۲۵؟; ۲۶:۳۱ و ۳۶; ۳۶:۳۵ و ۳۷; دوم تواریخ ایام، ۳:۱۴.
[۳۵]. قس با: لوقا، ۱:۲۰ـ۲۲ و ۶۴.
[۳۶]. لوقا، ۱:۲۸ و ۴۲; قس با: داوران، ۶:۱۲.
[۳۷]. لوقا، ۱:۳۰.
[۳۸]. لوقا، ۱:۳۵ و ۳۲.
[۳۹]. متى، ۱:۲۱; لوقا، ۱:۳۱
[۴۰]. لوقا، ۱:۳۸.
باب دوازدهم
(۱) مریم نخ ارغوانى و قرمز را آماده کرد و نزد کاهن آورد. کاهن آنها را گرفت و او را برکت داد و گفت: «اى مریم، خداوند، خدا نام تو را عظیم ساخته است و تو در میان همه نسل هاى زمین مبارک خواهى بود».[۴۱]
(۲) مریم شادمان شده، به سوى خویشاوند خود، الیزابت رفت[۴۲] و در را کوبید. وقتى الیزابت صداى در را شنید[۴۳] رداى قرمز خود را نهاد و به سوى در دویده، آن را گشود و چون مریم را بدید او را مبارک خواند و گفت: «مرا چه شده است که مادر خداوندِ من به سوى من مى آید؟[۴۴] چون دیدم که آنچه در داخل من است، جهش کرده، تو را مبارک خواند».[۴۵] اما مریم امور عجیبى را که فرشته بزرگ، جبرائیل به او گفته بود، فراموش کرد و انگشت به آسمان بلند کرده، گفت: «اى خداوند، من کى هستم که همه زنان نسل هاى زمین مرا مبارک مى خوانند؟».[۴۶]
(۳) او سه ماه نزد الیزابت ماند. [۴۷] روز به روز حمل او بزرگ تر مى شد و مریم نگران شده، به خانه خود رفت و خود را از بنى اسرائیل مخفى کرد. [۴۸] مریم شانزده ساله بود که همه این امور عجیب براى او رخ داد.باب سیزدهم
(۱) بارى ، زمانى که وى در شش ماهگى اش قرار داشت، دید که یوسف از کارش بازگشت و وارد خانه شد و دید که او آبستن است. او بر صورت خود زده، خود را بر روى کیسه البسه انداخت و در حالى که به شدت گریه مى کرد، مى گفت: «با چه رویى من به سوى خداوند، خداى خود نگاه کنم؟ براى مریم دوشیزه چه دعایى مى توانم بکنم؟ چون من او را به صورت یک باکره از درون معبد خداوند، خداى خود دریافت کردم و از او مراقبت نکردم. چه کسى به من خیانت کرده است؟ چه کسى این شر را در خانه من انجام داد و او را آلوده ساخت؟ آیا داستان آدم براى من تکرار شده است؟ زیرا همین که آدم در ساعت دعا غایب شد، مار آمده، حوا را تنها یافت و فریفت[۴۹] و آلوده ساخت هم چنین همین براى من رخ داده است».
(۲) یوسف از روى کیسه البسه بلند شد و مریم را فراخواند و به او گفت: «تو آن کسى هستى که خدا مراقب او بود. چرا چنین کردى و خداوند، خداى خود را فراموش کردى؟ چرا روح خود را خوار ساختى؟ تو آن کسى هستى که در قدس الاقداس تربیت شدى و غذا از دست یک فرشته دریافت مى کردى»
(۳) اما مریم به شدت گریه مى کرد و مى گفت: «من پاک هستم، و هیچ مردى را نمى شناسم».[۵۰] پس یوسف به او گفت: «پس آنچه در رحم توست از کجاست؟» و مریم گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[۵۱] من نمى دانم این از کجا به درون من آمده است».باب چهاردهم
(۱) و یوسف بسیار هراسان شده، مریم را ترک کرد و در این اندیشه فرو رفت که با او چه کند. او گفت: «اگر من گناه او را پنهان کنم، با شریعت خداوند مخالفت کرده ام. و اگر او را نزد بنى اسرائیل افشا کنم، مى ترسم که بچه اى که در درون اوست از طرف فرشته باشد و من خود بى گناهى را براى محکومیت به مرگ تسلیم کرده باشم.[۵۲] پس با او چه کنم؟ من مخفیانه از او جدا خواهم شد[۵۳] و شب او را فرا گرفت.
(۲) و دید که فرشته خداوند در خواب بر او ظاهر شده، گفت: «به خاطر این کودک نگران مباش، چون کودکى که مریم حمل مى کند از روح القدس است. او پسرى خواهد زایید و تو نام او را عیسى خواهى نهاد، چون او قوم خود را از گناه نجات خواهد داد».[۵۴] و یوسف از خواب برخاست و خداى اسرائیل را که لطف خود را شامل حال او کرده بود و از مریم مراقبت کرده بود، سپاس گفت.[۵۵]باب پانزدهم
(۱) و حنّاى کاتب نزد یوسف آمده، به او گفت: «اى یوسف، چرا در جمع ما ظاهر نمى شوى؟» و یوسف به او گفت: «من از سفر خسته بودم و روز نخست را استراحت کردم». و حنا برگشت و دید که مریم حامله است.
(۲) پس او شتابان نزد کاهن رفته، به او گفت: «یوسفى که او را تأیید مى کردى، جرم فجیعى مرتکب شده است». کاهن اعظم گفت: «چگونه؟» و او گفت: «باکره اى را که از معبد خداوند دریافت کرده، آلوده کرده و مخفیانه با او ازدواج کرده و براى بنى اسرائیل آشکار نساخته است». کاهن اعظم به او گفت: «آیا یوسف چنین کرده است؟» و حنّا به او گفت: «مأمورانى بفرست. تو مریم را حامله خواهى یافت». مأموران رفته، مریم را همان گونه که حنّا گفته بود، یافتند و او را به معبد آوردند. مریم جلو محکمه ایستاد و کاهن به او گفت: «اى مریم، چرا چنین کردى؟ چرا روح خود را تحقیر کردى و خداوند، خداى خود را فراموش کردى؟ تو کسى بودى که در قدس الاقداس تربیت یافتى، و غذا از دست فرشتگان دریافت مى کردى و سرودهاى نیایش آنان را مى شنیدى و پیش آنان مى رقصیدى تو چرا چنین کردى؟» اما او به شدت گریه مى کرد و مى گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[۵۶] من در پیشگاه او بى گناه هستم و مردى را نمى شناسم». و کاهن اعظم گفت: «اى یوسف، تو چرا چنین کردى؟» و یوسف گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم ]و به جان مسیح و به گواهىِ حقیقت او[، من در ارتباط با مریم پاک هستم». و کاهن اعظم گفت: «شهادت دروغ نده و حقیقت را بگو. تو ازدواج با او را مخفى کرده، براى بنى اسرائیل آشکار نساختى و سر خود را زیر دست خداى قادر قرار ندادى[۵۷] تا بذر تو را مبارک گرداند» و یوسف ساکت بود.باب شانزدهم
(۱) و کاهن اعظم گفت: «باکره اى که از معبد خداوند تحویل گرفتى، بازگردان». و یوسف به شدت گریه کرد و کاهن اعظم گفت: «من آب محکومیت خداوند را به شما خواهم داد تا بنوشید و آن آبْ گناه شما را پیش چشمانتان آشکار خواهد ساخت».[۵۸]
(۲) و کاهن اعظم آب را گرفته، به یوسف داد تا بنوشد و او را به بیابان برهوت ]به روستاى بالاى تپه[ فرستاد و او سالم بازگشت و کاهن آب را به مریم نوشانید و او را به بیابان برهوت فرستاد، و او نیز سالم بازگشت و همه مردم شگفت زده شدند، چون آب مقدس گناهى را در آنان نشان نداده بود و کاهن اعظم گفت: «خداوند، خدا گناه شما را آشکار نساخته است، پس من هرگز شما را محکوم نمى کنم».[۵۹] و او آنان را مرخص کرد. یوسف مریم را برداشت و شادمان، در حالى که خداى اسرائیل را سپاس مى گفت، به سوى خانه خود روانه شد.باب هفدهم
(۱) در این زمان فرمانى از سوى امپراتور آگوستوس صادر شد که همه ساکنان بیت لحم یهودیه باید سرشمارى شوند.[۶۰] و یوسف گفت: «من پسرانم را ثبت مى کنم، اما با این کودک مریم چه کنم؟ چگونه مى توانم او را ثبت کنم؟ به عنوان همسرم، نه، من از این عمل شرم دارم. آیا به عنوان دخترم؟ اما همه بنى اسرائیل مى دانند که او دختر من نیست. خداوند طبق اراده خودش عمل خواهد کرد».
(۲) و الاغ (ماده الاغ) خود را یوسف پالان کرد و مریم را بر آن سوار کرد. پسر یوسف الاغ را مى راند و خود او در پى آنان مى رفت. آنان نزدیک به سه میل راه رفتند و یوسف نگاه کرد و دید که مریم غمگین است، پس با خود گفت: «شاید طفلى که در درون اوست او را متألم کرده است» و باز یوسف نگاه کرد و دید که او خندان است. یوسف به او گفت: «اى مریم، چگونه است که صورت تو را در یک لحظه، خندان و در لحظه دیگر، غمگین مى بینم؟» و مریم به او گفت: «اى یوسف، من با چشمان خود دو قوم را مى بینم;[۶۱] یکى غمگین و گریان و دیگرى شادان و خندان». (۳) و آنان به میانه راه رسیدند و مریم به یوسف گفت: «اى یوسف، مرا از الاغ پایین آور، چون کودکى که در درون من است فشار مى آورد تا متولد شود». یوسف او را پیاده کرد و به او گفت: «تو را در کجا قرار دهم که حجابى براى زایمان تو باشد؟ چون این مکان بیابان است».باب هیجدهم
(۱) و او غارى را در آنجا یافت و مریم را درون آن برد و او را در آنجا ترک کرد و پسرانش را به مراقبت از او گماشت و بیرون رفت تا در منطقه بیت لحم قابله اى عبرانى بیابد.
(۲) ]بارى من، یوسف، گام بر مى داشتم ولى پیش نمى رفتم. من به گنبد آسمان نظر کرده، دیدم که متوقف است. به هوا نگاه کرده، دیدم که هوا متعجب است و پرندگان آسمان بى حرکت هستند. به زمین نظر انداخته، دیدم که بشقابى در آنجا گذاشته شده و کارگران در اطراف آن قرار گرفته، دستشان در بشقاب است. اما آنانى که مى جوند نمى جوند و آنانى که چیزى را بالا مى آورند چیزى را بالا نمى آورند و آنانى که چیزى در دهان مى گذارند چیزى در دهان خود نمى گذارند، بلکه همه صورتشان را به سمت بالا کرده بودند. و دیدم که گله به جلو رانده مى شد و به جلو نمى رفت، بلکه در جاى خود ایستاده بود و چوپان دستش را بالا آورده بود تا آنها را با چوب دستى خود بزند، اما دست او در بالا ایستاده بود. و من به جریان نهر نظر کردم دیدم که دهان کودکان بر آن قرار گرفته است، اما آنها نمى نوشند. و سپس در یک لحظه همه چیز دوباره به جریان افتاد.باب نوزدهم
(۱) و دیدم که زنى از روستاى بالاى تپه پایین آمد و به من گفت: «اى مرد، به کجا مى روى؟» و من گفتم: «من در جستوجوى قابله اى عبرانى هستم». و او در پاسخ من گفت: «آیا تو از اسرائیل هستى؟» و من به او گفتم: «آرى». و او گفت: «و او چه کسى است که در غار مى زاید؟» و من گفتم: «نامزد من است». و او به من گفت:«آیا او همسر تو نیست؟» و من به او گفتم: «او مریم است، که در معبد خداوند پرورش یافت و من او را با قرعه به عنوان همسرم دریافت کردم. و با این حال او همسر من نیست، اما او از روح القدس آبستن شده است». و قابله به یعقوب گفت: «آیا این حقیقت دارد؟» و یوسف به او گفت: «بیا و ببین». و قابله با او رفت.
(۲) و آنان به مکان غار رفتند و دیدند ابرى تیره روشن بر غار سایه افکنده است.[۶۲] و قابله گفت: «روح من امروز عظمت یافته است، چون چشمان من امور عجیبى دیده است، چون نجات دهنده بنى اسرائیل متولد شده است».[۶۳] و فوراً ابر از غار محو شد و نور شدیدى در غار ظاهر شد، [۶۴] به گونه اى که چشمان ما نمى توانست آن را تحمل کند. پس از اندکى آن نور به تدریج محو شد تا این که کودک نمایان شد و او رفت و سینه مادرش مریم را گرفت. پس قابله فریاد زد و گفت:«این روز چه قدر براى من عظیم است که من این صحنه بدیع را دیدم».
(۳) و قابله از غار بیرون آمد و سالومه او را ملاقات کرد و او به سالومه گفت: «سالومه! سالومه! من منظره عجیبى را دیدم که براى تو بگویم. باکره اى زاییده است، امرى که با طبیعت او سازگار نیست». و سالومه گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[۶۵] تا انگشت خود را نگذارم[۶۶] و وضعیت او را آزمایش نکنم. من باور نمى کنم که باکره اى زاییده است».باب بیستم
(۱) پس قابله داخل شد و به مریم گفت:«خود را آماده کن ، چون این مشاجره کوچکى نیست که درباره تو برخاسته است. و سالومه انگشت خود را جلو آورد تا وضعیت او را بررسى کند و او فریاد زد و گفت: «واى بر من به خاطر ظلمى که کردم و به خاطر بى ایمانى ام، چون من خداى زنده را آزمودم و احساس کردم که دستانم از من جدا مى شوند; گویا در آتش مى سوزند!»
(۲) و سالومه به پیشگاه خداوند زانو زده، گفت:«اى خداى اجداد من، مرا در نظر داشته باش، چون من ذریه ابراهیم و اسحاق و یعقوب هستم. من را بین بنى اسرائیل انگشت نما نگردان، بلکه مرا به حالتى که نسبت به فقرا داشتم بازگردان، چون تو مى دانى، اى خداوند، من به نام تو خدمت مى کنم و از تو پاداش مى گیرم».
(۳) و دید که فرشته خداوند روبه رویش ایستاده، به او مى گوید: «اى سالومه، خداوند دعاى تو را شنیده است. دست خود را به سوى طفل دراز کن و او را لمس کن تا شفایابى و شادمان شوى». و سالومه سرشار از شادى به سوى طفل رفته، او را لمس کرد و گفت: من او را خواهم پرستید، چون (در او) پادشاه بزرگى براى اسرائیل متولد شده است.» و سالومه ناگهان همان طور که خواسته بود شفا یافت، و از غار بیرون رفت در حالى که حق را تصدیق مى کرد.[۶۷] و دید فرشته خداوند صدایى فریاد مى زند: «سالومه! سالومه! امور عجیبى را که دیدى نقل نکن، تا کودک به اورشلیم بیاید».باب بیست و یکم
و یوسف براى رفتن به یهودیه آماده شد و در این هنگام غوغایى در بیت لحم یهودیه بر پا شد، چون حکمایى به آنجا آمده، گفتند: «کجاست نوزاد پادشاه یهودیان؟ چون ما ستاره او را در شرق دیده ایم و آمده ایم که او را پرستش نماییم».
(۲) هنگامى که هیرودیس این را شنید، نگران شد و مأمورانى به سوى آنان فرستاد و مأمورانى نزد کاهنان بزرگ فرستاد و از آنان پرسید: «در ارتباط با مسیح چه نوشته شده است؟ او کجا متولد مى شود؟» آنان به او پاسخ دادند: «در بیت لحم یهودیه، چون این گونه نوشته شده است».[۶۸] و او آنان را مرخص کرد و او از آن حکیمان پرسید:[۶۹]«شما چه علامتى در ارتباط با پادشاه نوزاد دیدید؟» و حکیمان گفتند: «ما دیدیم چگونه ستاره اى بسیار بزرگ در میان این ستارگان مى درخشد و نور آنها را ضعیف مى کند، به گونه اى که آنها دیگر نور نمى دهند و بدین سان ما فهمیدیم که پادشاهى براى اسرائیل متولد شده است و ما آمده ایم تا او را بپرستیم»[۷۰] و هیرودیس گفت: «بروید و جستوجو کنید و هنگامى که او را یافتید به من بگویید تا من نیز آمده، او را پرستش کنم».[۷۱]
(۳) و آن حکیمان روانه شدند و دیدند که ستاره اى که در شرق دیده بودند، پیش روى آنان مى رود تا این که آنان به غار رسیدند. و ستاره بر روى سر کودک روى غار ایستاد.[۷۲] و آن حکیمان کودک را همراه مادرش، مریم دیدند و از کیسه خود هدایاى طلا، بخور و درّ بیرون آوردند.[۷۳]
(۴) پس فرشته آنان را از بازگشت به یهودیه بر حذر داشت و آنان از راه دیگر به مملکت خود باز گشتند.[۷۴]باب بیست و دوم
(۱) اما هنگامى که هیرودیس دریافت که آن مردان حکیم او را فریب داده اند، خشمگین شد و جلادان خود را فرستاد و به آنان دستور داد تا همه کودکان دو ساله و کوچک تر را به قتل برسانند.[۷۵]
(۲) هنگامى که مریم شنید که کودکان را مى کشند ، نگران شده، کودک را برداشت و در پارچه هایى پیچید و در آخور گاوى خوابانید.[۷۶]
(۳) اما الیزابت هنگامى که شنید که در پى یحیى هستند، او را برداشت و به روستاى بالاى تپه رفت. الیزابت اطراف را از نظر گذرانید تا ببیند کجا مى تواند یحیى را پنهان کند، و هیچ مخفى گاهى در آنجا نبود. پس الیزابت ناله بلندى سر داد و گفت: «اى کوه خدا، مرا دریاب; یک مادر، همراه با کودکش»، چون الیزابت از ترس نمى توانست بالاتر برود. و فوراً کوه دو نیمه شد و او را دریافت کرد و آن کوه نورى ایجاد کرد و اطراف او را روشن کرد، چون فرشته خداوند با آنان بود و از آنان محافظت مى کرد.باب بیست و سوم
(۱) در این زمان، هیرودیس در جستوجوى یحیى بود و مأمورانى نزد زکریا در مذبح فرستاد تا از او بپرسند: «پسرت را کجا مخفى کرده اى؟» و او در پاسخ آنان گفت: «من خادم خدا هستم و مدام از معبد او مراقبت مى کنم. من از کجا بدانم که پسرم کجاست؟».
(۲) و مأموران برگشتند و همه اینها را به هیرودیس گفتند، پس هیرودیس خشمگین شده، گفت: «آیا پسر او باید پادشاه اسرائیل شود؟» و او مأموران را دوباره با این فرمان فرستاد: «حقیقت را بگو. پسرت کجاست؟ تو مى دانى که جانت در دست من است.» و مأموران رفته، این فرمان را به زکریا گفتند.
(۳) و زکریا گفت: «من شهید خدا هستم. خون مرا بریزید! اما روح مرا خداوند دریافت خواهد کرد،[۷۷] چون تو خون بى گناهى را در جلو معبد خداوند ریخته اى.»[۷۸] و زکریا در پایان آن روز کشته شد و بنى اسرائیل نفهمیدند که او کشته شده است.
پی نوشت ها :
[۴۱]. پیدایش، ۱۲:۲; لوقا، ۴۲ و ۴۸.
[۴۲]. لوقا، ۱:۳۹ و ۳۶.
[۴۳]. لوقا، ۱:۴۱.
[۴۴]. لوقا، ۱:۴۳.
[۴۵]. لوقا، ۱:۴۱ و ۴۴.
[۴۶]. لوقا، ۱:۴۸.
[۴۷]. لوقا، ۱:۵۶.
[۴۸]. لوقا، ۱:۵۶ و ۲۴.
[۴۹]. پیدایش، ۳:۱۳; دوم قرنتیان، ۱۱:۳; اول تیموتائوس، ۲:۱۴.
[۵۰]. لوقا، ۱:۳۴.
[۵۱]. داوران، ۸:۱۹; قس با: اول سموئیل، ۱:۲۶.
[۵۲]. قس با: متى، ۲۷:۴.
[۵۳]. متى، ۱:۱۹.
[۵۴]. متى، ۱:۲۰ـ۲۱.
[۵۵]. متى، ۱:۲۴.
[۵۶]. داوران، ۸:۱۹; قس با: اول سموئیل، ۱:۲۶.
[۵۷]. قس با: اول پطرس، ۵:۶.
[۵۸]. اعداد، ۵:۱۱ـ۳۱.
[۵۹]. قس با: یوحنا، ۸:۱۱.
[۶۰]. لوقا، ۲:۱; متى، ۲:۱.
[۶۱]. پیدایش، ۲۵:۲۳; قس با، لوقا، ۲:۳۴.
[۶۲]. قس با، متى، ۱۷:۵.
[۶۳]. قس با، لوقا، ۲:۳۰ و ۳۲
[۶۴]. اشعیا، ۹:۲
[۶۵]. داوران، ۸:۱۹; قس با، اول سموئیل، ۱:۲۶
[۶۶]. یوحنا، ۲۰:۲۵
[۶۷]. لوقا، ۱۸:۱۴.
[۶۸]. متى، ۲:۱ـ۵.
[۶۹]. متى، ۲:۷.
[۷۰]. متى، ۲:۲.
[۷۱]. متى، ۲:۸.
[۷۲]. متى، ۲:۹.
[۷۳]. متى، ۲:۱۱.
[۷۴]. متى، ۲:۱۲.
[۷۵]. متى، ۲:۱۶.
[۷۶]. لوقا، ۲:۷.
[۷۷]. قس با، اعمال، ۷:۵۹; لوقا، ۲۳:۴۶.
[۷۸]. قس با، دوم قرنتیان، ۲۴:۲ـ۲۲; متى، ۲۳ـ۳۵.
باب بیست و چهارم
(۱) نزدیک به ساعت تحیت و احترام، کاهنان روانه شدند، اما زکریا نیامد که طبق عادت آنان را برکت دهد. و کاهنان در انتظار زکریا ایستادند تا از او با دعا استقبال کنند و خداى بلندمرتبه را تمجید کنند.
(۲) اما چون آمدن او بسیار طول کشید،[۷۹] آنان نگران شدند. اما یکى از آنان جرأت کرده، وارد محراب شد و او دید که در کنار مذبح خداوند[۸۰] خون لخته شده است و صدایى مى گوید: «زکریا کشته شده است و خون محو نمى شود تا انتقام او سر رسد» و هنگامى که او این سخنان را شنید، نگران شده، بیرون رفت و آنچه را دیده و شنیده بود به کاهنان گفت.
(۳) و آنان آنچه را رخ داده بود شنیدند و دیدند و تابلوهاى سقف معبد ناله مى کردند، و آنان لباس هاى خود را از بالا تا پایین دریدند.[۸۱] و آنان بدن او را نیافتند و خون او را یافتند که به سنگ تبدیل شده بود. و آنان هراسان شده، بیرون رفتند و به همه قوم گفتند: «زکریا کشته شده است». و همه اسباط قوم این را شنیدند و سه روز و سه شب نوحه و ماتم گرفتند.[۸۲]
(۴) و بعد از سه روز کاهنان مشورت کردند که چه کسى را به جاى زکریا نصب کنند. قرعه به نام شمعون افتاد. و او کسى بود که روح القدس بر او کشف کرده بود که تا مسیح را در جسم نبیند مرگ را ملاقات نخواهد کرد.[۸۳]باب بیست و پنجم
بارى من، یعقوب، که این تاریخ را نگاشتم، هنگامى که در اورشلیم در زمان مرگ هیرودیس غوغایى به پا شد، به بیابان رفتم تا این که غوغا در اورشلیم متوقف شد. خداوند را ستایش مى گویم که به من حکمتى داد تا این تاریخ را بنویسم. فیض الاهى بر کسانى باد که از خداوند مى ترسند.
دوم: انجیل کودکى توماس
باب اول
من، توماس اسرائیلى، براى شما همه، برادران از میان امت ها، تمام معجزات کودکى خداوندِ ما، عیسى مسیح را و همه اعمال قدرتمندى را که او هنگامى که در سرزمین ما متولد شد، انجام داد مى گویم و آشکار مى سازم. ماجرا این گونه آغاز شد:باب دوم
(۱) هنگامى که این پسر، عیسى، پنج ساله بود، در حریم نهر آبى بازى مى کرد، و او آب جارى را در برکه جمع کرد و در یک لحظه آن را تمیز گردانید و آن را با یک کلمه تحت فرمان خود در آورد.
(۲) او گل نرمى ساخت و آن را به شکل دوازده گنجشک در آورد و روز شنبه بود که او این کار را انجام داد و نیز تعداد زیادى کودک با او بازى مى کردند.
(۳) بارى،وقتى که فردى یهودى دید که عیسى در بازى خود در روز شنبه چه کارى را انجام مى دهد، سراسیمه رفت و به پدر او ، یوسف گفت: «ببین، کودک تو در کنار نهر است و گل را برداشته و به شکل دوازده گنجشک در آورده و حرمت شنبه را نگه نداشته است».
(۴) و هنگامى که یوسف به آن مکان آمد، بر سر عیسى فریاد زد و گفت: «چرا در شنبه کارى را که براى تو جایز نیست انجام مى دهى؟» اما عیسى دست هاى خود را بر هم زد و بر گنجشک ها فریاد زد «دور شوید!» پس گنجشک ها پرواز کرده، به مکان دورى رفتند.
(۵) یهودیان چون این را دیدند، متعجب شدند و رفته، آنچه را که از عمل عیسى دیده بودند براى بزرگان خود نقل کردند.باب سوم
(۱) اما پسر حناى کاتب نزد یوسف ایستاده بود و او شاخه درخت بیدى را برداشته، با آن آبى را که عیسى جمع کرده بود پخش کرد.
(۲) وقتى عیسى عمل او را دید، خشمگین شده، به او گفت: «اى گستاخ، کافر سبک مغز، برکه و آب به تو چه صدمه اى زده؟ ببین، تو اکنون نیز مثل یک درخت، خشک مى شوى و نه برگ مى آورى و نه شاخه و نه میوه».
(۳) و فوراً آن کودک به طور کامل خشک شد و عیسى روانه شده، به خانه یوسف رفت. اما والدین کسى که خشک شده بود او را برداشته، بر جوانى او ماتم گرفتند و او را نزد یوسف آورده، ملامت کردند: «این چه کودکى است که تو دارى که چنین اعمالى انجام مى دهد؟».باب چهارم
(۱) پس از آن باز عیسى در روستا راه مى رفت و کودکى دویده، ضربه اى به شانه او زد. عیسى خشمگین شد و به او گفت: «تو بیش از این به راه خود ادامه نخواهى داد» و کودک فوراً افتاد و مرد. اما برخى از کسانى که ناظر واقعه بودند، گفتند: «این کودک از کجا متولد شده است، که هر سخن او به انجام مى رسد؟».
(۲) و والدین کودک مرده نزد یوسف آمده و او را ملامت کرده، گفتند: «چون تو چنین کودکى دارى، نمى توانى نزد ما در این روستا ساکن باشى; مگر این که به کودک خود یاد بدهى که برکت دهد نه این که نفرین کند، چون او کودکان ما را به قتل مى رساند».باب پنجم
(۱) و یوسف کودک را به کنارى برده، او را مورد عتاب قرار داد و گفت: «چرا اعمالى را انجام مى دهى که مردم اذیت شده، دشمن ما شوند و به ما فشار آوردند؟» اما عیسى پاسخ داد: «من مى دانم که این سخنان از تو نیست. با این حال به خاطر تو ساکت خواهم شد. اما آنان مجازات خود را خواهند دید». و فوراً کسانى که او را متهم کرده بودند نابینا شدند.
(۲) و کسانى که این را دیدند به شدت ترسان و حیران شده، درباره او گفتند: «هر سخنى که به زبان آورد، چه خیر و چه شر، انجام مى شود و به معجزه تبدیل مى گردد». و چون یوسف دید که عیسى چنین کرده است، برخاست و گوش او را گرفته، به شدت کشید.
(۳) و کودک خشمگین شده، به او گفت: «براى تو کافى است که جستوجو کنى و نه این که بیابى، و تو کار بسیار غیرحکیمانه اى انجام دادى. آیا نمى دانى که من متعلق به تو هستم؟ مرا آزار مده».باب ششم
(۱) و معلمى، زکّا نام، که آنجا ایستاده بود، این سخنان عیسى به پدرش را کمابیش شنید و به شدت متحیر شد که او، با این که کودک است، چنین سخنانى را مى گوید.
(۲) و پس از چند روز زکّا نزد یوسف آمده به او گفت: «تو پسر باهوشى دارى، و او صاحب درک و فهم است. بیا و او را به من بسپار تا او حروف را بیاموزد و من با حروف همه دانش را به او خواهم آموخت و به او خواهم آموخت که همه بزرگ ترها را احترام بگذارد و آنان را مانند پدربزرگ ها و پدرها تکریم کند و هم سالان خود را دوست داشته باشد».
(۳) و او همه حروف را از «آلفا» تا «اُمگا» به وضوح و با دقت تمام گفت. اما او به زکاى معلم نگاه کرده به او گفت: «چگونه تو که ذات «آلفا» را نمى شناسى به دیگران «بتا» را مى آموزى؟ اى ریاکار، نخست اگر تو «آلفا» را مى شناسى آن را تعلیم بده و سپس ما سخن تو را در رابطه با «بتا» باور مى کنیم». سپس او شروع کرد که از معلم درباره حرف نخست بپرسد، و معلم قادر نبود که پاسخ او را بدهد.
(۴) و کودک، در حالى که عده زیادى سخن او را مى شنیدند، به زکّا گفت: «اى معلم، بشنو، ترتیب حرف اول را ببین و توجه کن به این که چگونه آن خطوطى دارد و یک علامت وسط که از میان یک جفت خط که تو مى بینى مى گذرد، (چگونه این خطوط) به هم نزدیک مى شوند، بالا مى روند و مى چرخند، سه علامت از یک نوع، که در معرض همدیگر قرار مى گیرند و همدیگر را به یک نسبت برابر حمایت مى کنند. در اینجا تو خطوط آلفا را دارى».باب هفتم
هنگامى که زکّاى معلم شنید که این مقدار زیاد اوصاف مجازى حرف اول شرح داده شد از چنین پاسخى و چنین تعلیم بزرگى مبهوت شد و به حاضران گفت: «واى بر من، من دچار سرگیجه شده ام، چقدر من بدبختم; من با آوردن این کودک نزد خود باعث شرمسارى خود شده ام».
(۲) پس اى برادر، یوسف، از تو تمنا دارم که او را از من دور کنى. من نمى توانم نگاه با صلابت او را تحمل کنم، من هرگز نمى توانم سخن او را بفهمم. این کودک متولد زمین نیست; او مى تواند حتى آتش را رام کند. شاید او حتى قبل از خلقت جهان متولد شده باشد. کدام شکم او را حمل کرد، کدام رحم او را پرورش داد، من نمى دانم. واى بر من، اى دوست من، او مرا حیران مى کند، من نمى توانم دانش او را تعقیب کنم. من خود را فریب داده ام، من چقدر بیچاره هستم! من سعى کردم شاگردى پیدا کنم، و خود را نزد یک معلم یافتم.
(۳) اى دوستان من، من درباره رسوایى خود مى اندیشم که من، یک پیرمرد، مغلوب یک کودک شده ام. من فقط مى توانم به خاطر این کودک مأیوس شده بمیرم، چون نمى توانم در این ساعت به صورت او نگاه کنم. و وقتى همه بگویند که من مغلوب طفل صغیرى شده ام، من چه چیزى براى گفتن دارم؟ و من درباره خطوط حرف اول، که او به من گفت، چه مى توانم بگویم؟ اى دوستان من، من نمى دانم، چون من نه آغاز آن را مى دانم و نه انتهاى آن را.
(۴) پس اى برادرم، یوسف، او را بگیر و به خانه خود ببر. او موجود بزرگى است، یک خدا، یا یک فرشته یا چیزى که من مى توانم بگویم که من نمى شناسم.باب هشتم
(۱) و در حالى که یهودیان زکّا را دلدارى مى دادند، کودک عیسى با صداى بلند خندید و گفت: «باشد که آنچه از آن توست ثمر دهد، و کوردلان ببینند. من از عالم بالا آمده ام تا آنان را نفرین کنم و آنان را به سوى آنچه متعلق به عالم بالاست دعوت کنم، همان طور که آن کس که مرا به خاطر شما فرستاد، خواسته است.»
(۲) هنگامى که سخن کودک تمام شد، فوراً تمام کسانى که مورد نفرین او قرار گرفته بودند شفا یافتند. و از آن به بعد کسى جرأت نکرد که او را خشمگین کند، مبادا نفرین کند و او علیل شود.باب نهم
(۱) چند روز بعد عیسى بر بام بالاخانه اى بازى مى کرد و یکى از کودکانى که همبازى او بود از بام سقوط کرده، جان داد. هنگامى که دیگر کودکان منظره را دیدند پا به فرار گذاشتند و عیسى تنها باقى ماند.
(۲) و والدین کودکِ جان داده، آمدند و عیسى را متهم کردند که او را پایین انداخته است. عیسى پاسخ داد: «من او را پایین نیانداختم». اما آنان همچنان به او ناسزا مى گفتند.
(۳) پس عیسى از بام پایین پرید و پیش جسد کودک ایستاد و با صداى بلند فریاد زد: «زنون ـ نام کودک این بود ـ برخیز و به من بگو، آیا من تو را پایین انداختم؟» و کودک ناگهان برخاست و گفت: «نه، خداوندا، تو مرا پایین نیانداختى، بلکه مرا برخیزاندى». و هنگامى که آنان این بدیدند متعجب شدند. و والدین کودک خدا را به خاطر معجزه اى که رخ داده بود تسبیح گفتند و عیسى را پرستیدند.باب دهم
(۱) چند روز بعد مرد جوانى در گوشه اى چوب مى شکست و تبر افتاده روى پاى او خورد و آن را قطع کرد. او چنان خون ریزى مى کرد که مشرف به مرگ شد.
(۲) و هنگامى که غوغا شد و مردم ازدحام کردند، عیساى کودک، نیز به آن سو دوید و راه خود را از میان جمعیت گشود و پاى مصدوم را گرفت و آن بى درنگ شفا یافت. و عیسى به مرد جوان گفت: «حال برخیز، و چوب بشکن و به یاد من باش.» و هنگامى که جمعیت آنچه را رخ داده بود دیدند، کودک را پرستیده، گفتند: «واقعاً روح خدا در این کودک ساکن است».باب یازدهم
(۱) هنگامى که او شش ساله بود، مادرش به او کوزه اى داده او را فرستاد تا آب بکشد و به خانه بیاورد.
(۲) اما در ازدحام جمعیت به کسى برخورد کرد و کوزه شکست. اما عیسى تن پوش خود را باز کرده از آب پر کرد و نزد مادر خود آورد. و هنگامى که مادرش این معجزه را دید او را بوسید و اعمال اسرارآمیزى را که از او دیده بود نزد خود حفظ کرد.[۸۴]باب دوازدهم
(۱) و باز در زمان کِشت، کودک همراه پدرش براى کشت گندم به مزرعه اشان رفت. و چنان که پدرش بذر مى کاشت، عیساى کودک نیز یک دانه بذر گندم کاشت.
(۲) و هنگامى که او درو کرده آن را کوبید، صد پیمانه برداشت کرد[۸۵] و همه فقراى روستا را به خرمنگاه فرا خوانده به آنان گندم داد و یوسف اضافه گندم را برداشت. او هشت ساله بود که این اعجاز را انجام داد.باب سیزدهم
(۱) پدر او یک نجار بود و در آن زمان خیش و یوغ مى ساخت. او از مرد ثروتمندى سفارش ساخت تختى را دریافت کرد. و چون یک تیر چوب کوتاه تر از دیگرى بود و نمى دانستند چه باید بکنند، عیساى کودک به پدرش یوسف گفت: «دو قطعه چوب را بگذار و آنها را از وسط تا یک طرف مساوى کن».
(۲) و یوسف به گفته کودک عمل کرد. و عیسى طرف دیگر ایستاد و قطعه چوب کوتاه تر را کشید و مساوى با دیگرى کرد. و پدر او، یوسف، این را بدید و متعجب شد و کودک را در آغوش کشیده، بوسید و گفت: «شادمانم که خدا این کودک را به من داده است».باب چهاردهم
(۱) و چون یوسف درک و فهم کودک، و سن و سال و رشد عقلى او را دید، بار دیگر بر آن شد که کودک نباید نسبت به حروف ناآگاه بماند; و او کودک را گرفته به معلم دیگرى سپرد. و این معلم به یوسف گفت: «نخست به او یونانى و سپس عبرى را خواهم آموخت». چون معلم از دانش کودک اطلاع داشت و از او بیم داشت. با این حال او الفبا را نوشت و با او براى مدتى طولانى تمرین کرد: اما کودک به او جوابى نمى داد.
(۲) و عیسى به او گفت: «اگر تو واقعاً یک معلم هستى، و اگر تو حروف را خوب مى شناسى، به من معناى «آلفا» را بگو، و من معناى «بتا» را به تو خواهم گفت». و معلم خشمگین شد ضربتى به سر او زد. و کودک درد کشید و او را نفرین کرد، و او فوراً غش کرد و به صورت بر روى زمین افتاد.
(۳) و کودک به خانه یوسف باز گشت. اما یوسف محزون شده به مادر او دستور داد: «مگذار او از در بیرون رود، چون همه کسانى که او را خشمگین مى کنند مى میرند».باب پانزدهم
پس از مدتى معلم دیگرى، که دوست واقعى یوسف بود، به او گفت: «این کودک را به مدرسه نزد من بیاور. شاید من بتوانم، با تشویق، حروف را به او تعلیم دهم». و یوسف به او گفت: «اى برادر، اگر جرأت و شهامت آن را دارى، او را با خود ببر». و معلم با ترس و دلهره او را برد، اما کودک مسرور و شادمانه مى رفت.
(۲) و او با شجاعت به مدرسه رفت و کتابى را یافت که روى میز مطالعه بود،[۸۶] و آن را برداشت، ولى حروف آن را نخواند، بلکه دهان خود را باز کرد و به وسیله روح القدس سخن گفت و شریعت را به کسانى که اطراف او ایستاده بودند تعلیم داد. و جمعیت زیادى جمع شده آنجا ایستاده به سخنان او گوش مى دادند و از کمال تعلیم و صلابت سخن او[۸۷] در تعجب بودند، که با این که یک طفل است، این گونه سخن مى گوید.
(۳) اما وقتى یوسف این را شنید، نگران شده به سوى مدرسه دوید، او نگران بود که شاید این معلم نیز مهارت نداشته باشد (معلول شود). اما معلم به یوسف گفت: «اى برادر، بدان که من این کودک را به عنوان شاگرد آوردم; اما او سرشار از فیض و حکمت عظیم است; و حال از تو استدعا دارم، اى برادر، که او را به خانه خود ببرى».
(۴) و چون کودک این را بشنید، به معلم تبسمى کرد و گفت: «از آنجا که درست سخن گفتى و شهادت به حق دادى، به خاطر تو نیز آن کس که سردرد دارد شفا خواهد یافت.» و فوراً معلم دیگر شفا یافت. و یوسف کودک را برداشته به سوى خانه اش روان شد.باب شانزدهم
(۱) یوسف پسرش یعقوب را فرستاد تا هیزم ببندد و به خانه آورد، و عیساى کودک به دنبال او رفت. و در حالى که یعقوب تکه چوب ها را جمع مى کرد، یک افعى دست او را نیش زد.
(۲) و همان طور که یعقوب افتاده بود و درد مى کشید و در شرف مرگ بود، عیسى نزدیک آمده بر جاى نیش دمید و فوراً درد متوقف شد و آن جانور منفجر شد، و یعقوب به یکباره سالم شد.باب هفدهم
و پس از این حوادث در همسایگى یوسف طفل شیرخواره اى که مریض بود[۸۸] مرد، و مادر او به شدت گریه مى کرد.[۸۹] و عیسى شنید که ماتم و همهمه[۹۰] زیادى بر پا شده، و به سرعت دوید و کودک را مرده یافت. او سینه کودک را لمس کرده[۹۱] گفت: «به تو مى گویم،[۹۲]نمیر و زندگى کن و با مادرت باش».[۹۳] و بى درنگ او بیدار شده، خندید. و او به آن زن گفت: «او را بردار و به او شیر بده[۹۴] و مرا به یاد داشته باش».
(۲) و هنگامى که مردمى که اطراف ایستاده بودند این را بدیدند، متعجب شده گفتند:[۹۵] «واقعاً این کودک یا یک خداست یا یک فرشته خدا، چون هر سخن او یک عمل واقع شده است». و عیسى از آنجا رفته با دیگر کودکان بازى مى کرد.باب هیجدهم
(۱) پس از مدتى خانه اى در حال ساخته شدن بود و اغتشاش عظیمى به پا شد و عیسى برخاست و به آنجا رفت. او دید که مردى افتاده و مرده است، پس دست او را گرفت و گفت: «اى مرد، به تو مى گویم برخیز[۹۶] و کار خود را انجام بده». و او فوراً برخاست و عیسى را پرستش کرد.
(۲) و چون مردم این بدیدند، متعجب شده، گفتند: «این کودک از آسمان است، چون ارواح بسیارى را از مرگ نجات داده، و مى تواند آنها را در طول حیاتش حفظ کند».باب نوزدهم
(۱) و هنگامى که او دوازده ساله بود پدر و مادرش بر طبق رسم براى عید پِسَحْ با همسفرانشان به اورشلیم رفتند، و پس از عید پِسَح بازگشتند تا به خانه خود بیایند. و در حالى که آنان باز مى گشتند، عیساى کودک به اورشلیم بازگشت. اما پدر و مادر او گمان مى کردند که او در میان همسفران است.
(۲) و هنگامى که به اندازه مسافت یک روز رفتند، او را در میان آشنایان جستوجو کردند، و چون او را نیافتند، مضطرب شده در پى او به شهر بازگشتند. و پس از سه روز او را در هیکل یافتند، در حالى که در میان معلمان نشسته بود و به شریعت گوش مى داد و از آنان سؤال مى پرسید. و همه متوجه او بودند و در حیرت بودند که او، که یک کودک است، مشایخ و معلمان قوم را ساکت کرده، قطعات شریعت و سخنان انبیا را توضیح مى دهد.
(۳) و مادرش، مریم، نزدیک آمده به او گفت: «چرا با ما چنین کردى؟ ببین ما با نگرانى در پى تو بودیم». عیسى به آنان گفت: «چرا در پى من بودید؟ مگر نمى دانید که من باید در خانه در امور پدر خود باشم؟»[۹۷]
(۴) اما کاتبان و فریسیان گفتند: «آیا تو مادر این کودک هستى؟» و مریم گفت: «هستم». و آنان به او گفتند: «تو در میان زنان مبارک هستى، چون خداوند میوه رحم تو را برکت داده است.[۹۸] چون چنین شکوه و چنین فضیلت و حکمتى را هرگز ندیده و نشنیده ایم».
(۵) و عیسى برخاسته به دنبال مادرش رفت و نسبت به پدر و مادرش متواضع بود; اما مادر او همه این امورى را که رخ داده بود در خاطر خود نگه مى داشت. و عیسى در حکمت و قامت و فیض[۹۹] رشد مى کرد. شکوه و جلال براى همیشه با او باد. آمین
پی نوشت ها :
[۷۹]. قس با: لوقا، ۱:۲۱.
[۸۰]. متى، ۲۳:۳۵.
[۸۱]. قس با: متى، ۲۷:۵۱.
[۸۲]. قس با: زکریا، ۱۲:۱۰ و ۱۲ـ۱۴.
[۸۳]. لوقا، ۲:۲۸ـ۲۶.
[۸۴]. لوقا، ۲:۱۹ و ۵۱.
[۸۵]. قس با: لوقا، ۱۶:۷.
[۸۶]. قس با: لوقا، ۴:۱۷ـ۱۸.
[۸۷]. قس با: لوقا، ۴:۲۲.
[۸۸]. قس با: مرقس، ۵:۲۲ و شماره هاى بعد; لوقا، ۷:۱۱ و شماره هاى بعد.
[۸۹]. قس با: مرقس، ۵:۳۸; لوقا، ۷:۱۳.
[۹۰]. مرقس، ۵:۳۸.
[۹۱]. لوقا، ۷:۱۴.
[۹۲]. لوقا، ۷:۱۴.
[۹۳]. قس با: لوقا، ۷:۱۵.
[۹۴]. قس با: مرقس، ۵:۴۳; لوقا، ۸:۵۵.
[۹۵]. قس با: لوقا، ۷:۱۶.
[۹۶]. قس با: لوقا، ۷:۱۴; مرقس، ۵:۴۱.
[۹۷]. لوقا، ۲:۴۱ـ۵۲.
[۹۸]. لوقا، ۱:۴۲.
[۹۹]. لوقا، ۲:۵۱ـ۵۲.
نویسنده:عبدالرحیم سلیمانى
تولد و کودکى عیسى در دو انجیل غیر رسمى

- دی 7, 1393
- 00:00
- No Comments
- تعداد بازدید 114 نفر
- برچسب ها : انجيل يعقوب, فرقه های سری, قرآن مجيد, كودكى عيسى, متى و لوقا, مسیحیت
اشتراک گذاری این صفحه در :

مدت زمان شیردهی نوزاد
۱۴۰۴/۰۱/۱۹
هم کفو بودن در ازدواج
۱۴۰۴/۰۱/۱۸
روان شناسي رابطه خانواده با نوجوان
۱۴۰۴/۰۱/۱۷
اذان و اقامه نوزاد
۱۴۰۴/۰۱/۱۶
از زندگی تا شهادت سید حسن نصرالله
۱۴۰۳/۰۹/۱۲
مفهوم «کوثر» در قرآن و ارتباط آن با شخصیت حضرت زهرا (س) چیست؟
۱۴۰۳/۰۸/۳۰
رعایت حریم خصوصی دیگران در قرآن، احادیث و آثار امام
۱۴۰۳/۰۸/۱۶