گلدسته های کربلا
قبل از عملیات فتحالمبین شهید میرکاظمی گفت:«وقتی انشاءالله رفتیم کربلا بر گلدستههای سالار شهیدان ابی عبداللهالحسین (ع) اذان بگویم». او در همان عملیات به شهادت رسید و من در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت دشمن درآمدم .سالها بعد وقتی چشمم به گلدستههای حرم امام حسین (ع) افتاد اشک در چشمانم حلقه زد یاد آرزوی میرکاظمی افتادم اما افسوس که ماموران عراقی همراه ما بودند و یا حتی نمیتوانستیم با صدای بلند گریه کنیم.دردل با یاد او با صدای آهسته اذان گفتم.
گلوله شیمیایی
بچهها خیلی زود بوارین و شهر کوچک دو عیجی را تصرف کردند پریشانی در حال انتقال بلدوزرش به مقر جهاد اصفهان بود که ناگهان گلولهای در جلوی دستگاهش به زمین خورد این گلوله با گلولههای دیگر فرق داشت دود غلیظی به آسمان برخاست. او احساس کرد نمیتواند نفس بکشد، گلویش را گرفت دود غلیظ تمام منطقه را آلوده کرد بچهها از حال رفته بودند کمکم چهره پریشانی قرمز و قرمزتر و سپس متورم شد دیگر نمی توانست به آرامی نفس بکشد گوئی آخرین ساعات حیات را پشت سر میگذاشت هرکدام از نیروها به سمتی میدویدند صدائی آنها را به خود آورد :«شیمیایی زدند» پریشانی را با آمبولانس به عقب انتقال دادند اما قبل از رسیدن به بیمارستان آخرین دقایق حیات او سپری شد این کار همیشه نیروهای عراقی بود وقتی شکست میخوردند به سلاحهای شیمیایی پناه میبردند نبرد مردانه تبدیل به نبردی نابرابر میشد نبردی نابرابر که گلهای باغ زندگیمان را به آتش میکشید.
گنج حاج احمد
بعد از پایان عملیات فتحالمبین،«حاج احمد متوسلیان» برای وفا به قولی که به مردم «مریوان» در روز ترک شهر و رفتن به خوزستان داده بود، ۲۴ ساعت به مریوان برگشت. خیلی سرحال و خوش بود. در تمام آن ۲۴ ساعت که با ما بود اقشار مختلف مردم و ادارات و رزمندهها به دیدارش میآمدند. سرانجام نیمههای شب که سرش کمی خلوت شد، رفتم نشستم کنارش و گفتم:«نوبتی هم باشه، دیگه نوبت ماست برادراحمد». به رغم خستگی برگشت با محبت دستی به شانهام کشید و گفت:«در خدمتیم برادر مجتبی، اوضاع بیمارستانات که رو به راهه؟» گفتم:«ای به مرحمت سرکار، منهم میبینم شما خیلی خوشی لابد به خاطر پیروزی اخیر در جنوبه، بله؟». یک نفس عمیقی کشید و بعد همانطور که توی چشمهایم نگاه میکرد، گفت:«اون که به سر صدقهی اسم مقدس خانم فاطمه زهرا (س) نصیبمون شد، ولی میخوام یه چیزی بهت بگم مجتبی!»گوشم را تیز کردم و گفتم:«بفرمایید». سری به چپ و راست چرخاند، انگار دوست نداشت مطلبی را که میخواهد بگوید کس دیگری هم بشنود. با آن لحن مؤکد خودش برگشت گفت:«توی این مأموریت خوزستان، من یه گنج کشف کردم!».
یکه خوردم و پرسیدم:«گنج؟» لبخندی زد و گفت:«ولی نه از جنس زر و زیورهای بنجل این عالم، یه آدمیه که واسه این مملکت ما، حکم معدن جواهر رو داره برادر جان! اگر بدونی، اگر بدونی چه مخی دارهها، میشینه واستهات طرح عملیات میریزه به چه تمیزی، کیف میکنه آدم از کار این بشر؟» من که دیگر خیلی مشتاق شده بودم بدانم «حاج احمد» از چه کسی این طور دارد تعریف میکند، پرسیدم:«حالا کی هست؟» برقی از شعف توی چشمهای حاجی درخشید و گفت:«گنجی که من توی این سفر خوزستان بهش رسیدم یه بشر نابغه است که صداش می زنن «حسن باقری». آدم اینقدر جوون و بعد اینقدر اعجوبه؟!«الله اکبر!».
«حاج مجتبی عسگری»لالایی شهید عزیزم
پیکر مطهر شهیدی که چند استخوانی بیش از آن باقی نمانده بود، در منطقه عملیات در فکه کشف و برای تشییع و تدفین تحویل خانواده گردید. مادر، کفن شهید را باز کرده و شروع به بو کردن استخوانهای شهید و بوسیدن نمود. حال خاصی به او دست داده بود و ارتباط معنوی با فرزندش برقرار نمود. سپس با دستانش او را کفن کرده در بغل گرفت و شروع به لالایی گفتن نمود. خطاب به شهید میگفت: مادر زمانی که تو را به دنیا آوردم سنگینتر از حالا بودی که برگشتی! (اینک که پیکر مطهر شهید برگشته بود باید سن و سالی در حدود ۲۸ سال و وزنی در حدود ۶۵ کیلو داشته باشد ولی در حدود دو کیلو استخوان بیشتر از او برنگشته بود). لباس دامادی
در سنگر تبلیغات نشسته بودیم و برای عملیات فردا با دیگر همسنگران صحبت میکردیم که یکی از رزمندگان در حالی که به شدت گریه میکرده و مدام اشکهایش را با آستین لباسش پاک میکرد از راه رسید. یکی از بچهها پیشدستی کرد و پرسید:«چه اتفاقی افتاده است؟!» آن رزمنده در حال گریه کردن ساکش را زمین گذاشت و بریده بریده گفت:«این ساک را مادر شهیدی فرستاده و پیغام داده این هدیه را برای رزمندگان ببر». هنوز جواب سؤال را نگرفته بودم آن بسیجی رفت و ساک را برای ما گذاشت، وقتی ساک را باز کردیم بوی عطر گلیاس فضای چادر را پر کرد و یک دست کت و شلوار نو و اتو کشیده توجه ما را به خود جلب کرد روی کت نامهای نوشته شده بود که رد قطرات اشک بر روی آن خودنمایی می کرد، نامه را با صدای بلند برای همه خواندم:«به نام خدا، این لباس دامادی پسرم است که هیچوقت موفق به پوشیدن آن نشده است، امیدوارم که لباس دامادی شما که همچون پسرم هستید شود….» نامه که تمام شد اشک در چشم همه بچهها حلقه زده بود بوی گل یاس در سکوت حاکم بر فضای سنگر انگار نسیمی از بهشت بود.
لباس روحانیت
چهرهاش زیبا و قلبش پاک بود همهی برو بچههای گردان حمزه دوست داشتند او را در لباس روحانیت ببیند هنگام نماز که لباس روحانیت را بر تن میکرد صف نماز از چادر بیرون زده میشد. همه دوست داشتند سخنان او را بین دو نماز بشنوند. اگر بگویم که جنگ حق علیه باطل، صبر و استقامت و ایمان را از سخنان او برگرفتهام اغراق نکردهام، هیچگاه لباس روحانیت را دائم بر تن نمیکرد و در جواب سؤالهای ما میگفت:«هرگاه لیاقت پیدا کردم، انشاالله میپوشم…». روزی که خواستم وارد سپاه بشوم مرا کنار کشید و با مهربانی گفت:«این لباس مسؤولیت دارد و بدان که مسؤولیت تو در برابر این لباس دو برابر میشود». با گفتهای دلهرهای عجیب پیدا کردم که مبادا نتوانم حرمت این لباس را نگاه دارم، بعدها با اینکه پاسدار هم شده بودم، اما هراس اینکه مبادا به این لباس بیحرمتی شود و کارهای من باعث بیآبرویی آرمانهای سپاه بشود، مرا آزار میداد. قبل از عملیات کربلای ۵ ما در شیب تپهای کمین کرده بودیم که یکی از بچهها رو به من کرد و گفت:«روی تپه را نگاه کن!؟» سرم را برگرداندم و ملک را با لباس روحانیت روی تپه مشاهده کردم خیلی دوست داشتم که از او بپرسم که آیا هماکنون لیاقت این لباس را پیدا کرده است؟ چگونه؟ بعد از اتمام عملیات خبر شهادتش تمام بچههای گردان را منقلب کرد و اشک را از دیدگان همه جاری ساخت. پس از خواندن وصیتنامهاش تازه متوجهی روح بزرگ وی شدم چون او میدانست که زمان شهادت نزدیک است، لباس را بر تن کرده بود، یعنی وقتی فهمید به مقام شهادت نزدیک شده است، لباس روحانیت را بر قامت خود برازنده دید.
روحش شاد و یادش گرامی باد لباس عراقی
از مرحله اول عملیات که برگشتیم متوجه شدم که یکی از برادران به نام حسن در جمع ما نیست، از بچهها پرسیدم:«گفتند اسیر شده خیلی ناراحت شدم تفنگ خود را برداشتم و به سوی مواضع دشمن به راه افتادم، در تاریکی شب به سنگر آنها نزدیک شدم حسن را در خاکریز با دستانی بسته میزدند دقیق اطراف منطقه را نگاه کردم فقط یک نگهبان آنجا بود با توکل بر خدا به جلو رفتم به سرعت از پشت گردن نگهبان گرفتم و با آخرین توان گردنش را فشار دادم بعد تمام لباسهایش را درآوردم و خودم آنها را پوشیدم، چند دقیقه بعد داخل سنگر مسئول عراقی شدم به عربی گفتم:«قربان دیر شده و زمان خواب فرا رسیده» گفت:«باشد، پس تو نگهبان این سرباز ایرانی باش» فرمانده که از سنگر بیرون رفت دستان حسن را باز کردم به آرامی از آن منطقه دور شدیم وقتی به سنگر نیروهای ایرانی رسیدیم، بچهها با خوشحالی ما را در بر گرفتند.
لذت سنگر ساختن
نیکان و احمدی هر دو پشت بلدوزر نشستند، نیکیان با خنده گفت:«چه لذتی داره برای این بچهها سنگر ….حرفش نیمهتمام ماند در یک لحظه همه چیز عوض شد» دیگر نه احمدی روی بلدوزر بود نه نیکیان. موشک آرپی جی درست به سینه احمدی خورد و سر و سینهاش را از بدنش جدا کرد ه وچند متر آن طرفتر انداخته بود بدن نیکیان نیز تکه پاره شده و هر قسمت از آن در یک طرف افتاد.مسروری و غریبنژاد سریع به سمت آنها دویدند هرچه گشتند سر و سینه احمدی را پیدا نکردند، کنار بلدوزر یک پای قطع شده همراه با پوتین به چشم مسروری خورد از پوتین متوجه پای احمدی شد همان حوالی را گشت تا یک دست و پای دیگرش را هم پیدا کرد از نیکیان فقط یک پای قطع شده پیدا شد به جز چند تکه از گوشت بدنش همراه با روده و قسمتی از سینه، چیزی نیافت.همه مانده بودند که با آن پاو دست قطعه قطعه چه کنند آنها را داخل پتویی گذاشتند، و به راه افتادند در آخرین لحظات صورت نیکیان نیز پیدا شد آن شب بغض فروخورده نیروها تبدیل به هقهق گریه شد…. لشکر خداوند
در عملیات والفجر۸ من به عنوان رانندهی ترابری به منطقه اعزام شدم. در چادر در حال استراحت بودم که صدای بمباران دشمن به گوشم رسید. در همین حین یک زن که مادر یکی از برادران رزمنده به همراه کودک شیرخوارهاش به ملاقات پسرش آمده بود، چون اجازهی ورود به منطقه را نداشت همانجا ایستاد و منتظر پسرش شد. ناگهان گلولهای نزدیک آنها به زمین خورد گرد و خاک که فرو نشست پیکر خونین آن زن و نوزاد توجه همه را جلب کرد. صحنهی تأسف باری بود زمانی که پسر به دیدن مادرش آمد هرکس این صحنه را دید بیاختیار اشک در چشمانش جاری شد ناخودآگاه به یاد مادرش میافتاد. با همین دو چشم صحنه را دیدم که پسر وقتی چادر را کنار زد و مادر و فرزند شیرخوارهاش را دید هردو دستش را به سوی آسمان بر و با صدای بلند گفت:«خدایا شکر». بچههای رزمنده به سختی وی را از کنار پیکر آن دو پرستوی مهاجر بلند کرده و به پایگاه انتقال دادند و پیکر شهدا را به پشت جبهه انتقال دادند.
لعنت بر این سبیلها
سالهای پر التهاب جنگ بود، ده تن از اعضای اصلی حزب بعث از رفتن به میدان جنگ امتناع کردند. صدام عصبانی از شنیدن این موضوع در سمیناری گفت:«کسانی که قبل از این سمینار داوطلب جنگ نشدهاند از اینجا بیرون بروند، هرکه بیرون نمی رود کتکش بزنید. قبل از اینکه از اینجا خارج شوید، حرف آخر را از من بشنوید، شما از اینجا میروید و از حزب اخراج شدهاید، به خدا قسم، اگر شنیدم یکی از شما در گوش یکی از هموطنان عراقی یا بعثی پچپچ کند، او را با دست خودم چهار تکه میکنم، یا الله بیرون بروید، خوب حرف مرا شنیدید، لعنت بر این سبیلها.
مؤذن
سیه چرده و لاغر بود. بچههای گردان با شنیدن صدای اذانش آماده نماز میشدند دم دمای صبح عبدالکریم اسلحه کلاشینکف را کنار گونیهای سنگر گذاشت و برای اذان به بالای خاکریز رفت همینطور مات و مبهوت به او نگاه میکردم صدای اذانش را دوست داشتم چشمانم را به لبانش دوختم تا صدای حی علی الصلوه را بار دیگر از زبان او بشنوم.اما نمیدانستم که دشمن از صدای اذان او میترسد گلولهای صفیرکشان گلویش را درید و جسمش به سمت خاک دشمن افتاد. در خط غوغا شد به زحمت پیکرش را به طرف دیدگاه آوردیم حاج اصغر معین فرمانده گروهان با دیدن چهره خونآلود او گفت:«من شهدای زیادی دیدهام ولی قسم به خون حسین (ع) که تمام آنهایی که اهل اذان و اقامه هستند فقط از ناحیه گلو تیر میخورند.»
ما مقصر نبودیم آقای گاو
پنجاه و شش ساعت بعد از عملیات اسیر شدیم. ظرف این مدت نه نان داشتیم نه غذا. از پا درمیآمدیم که در دشت به یک گاو برخوردیم مشغول نوشیدن آب بود که یکی از برادران آن را با گلوله زد و هرکس از یک طرف شروع کرد به پاره کردن شکمش. از شدت گرسنگی نمیدانستیم چه کنیم از هرکجایش میتوانستیم بریده و به سر آتش گرفته بودیم که دیدیم گاو هنوز زنده است!
ما هم بازی
روزی یکی از فرماندهان گفت:«چرا شما با ما شوخی و بازی نمیکنید ما هم از خدا خواسته با بچهها قول و قرار گذاشتیم که حسابی از خجالت برادرمان دربیاییم دور هم نشستیم و به حساب خودمان شروع کردیم به گنگبازی من پهلوی او نشستم.رسم بر این بود که هر کاری نفر قبل انجام میدهد بقیه هم بدون خنده انجام بدهند.نفر اول طبق قرار دستش را کشید به صورت بغل دستی یکی یکی این عمل را تکرار کردند من هم از قبل دستم را به قوری کشیده و خوب سیاه کرده بودم وقتی نوبتم شد آن را روی صورت فرمانده از همه جا بیخبر مالیدم. یک مرتبه همه زدند زیر خنده او هم به زور خندهای کرد و بفهمی نفهمی مشکوک شد.بعد که خودش را در آینه دید گفت:با خودتان هم همینطور بازی میکنید، غریب گیر آوردید. ما هم رفتیم
عشق محسن زینالدین دیدهبان پاک و مخلص لشگر المهدی (عج) به شهادت زبان زد. بیشتر بچهها بود، سرانجام در کربلای ۵ جاودانه شد. به محض اینکه خمپارهها کنار موتور ما منفجر شد و ترکشهایش ما را در بر گرفت صدای محسن را از آن طرف شنیدم که با خوشحالی میگفت:«عمو جلیل! ما هم رفتیم، خداحافظ.» ماجرای الاغ
بعد از عملیات محرم به یکی از دوستانم گفتم به من استفاده از آرپیجی را یاد بده. با کمک او آرپیجی را در دست گرفتم و سعی کردم چیزی را برای هدفگیری انتخاب کنم. همان لحظه الاغی به ما نزدیک میشد به دوستم گفتم:«به آن بزنم؟ » دوستم گفت:«نه گناه دارد چند متر آن طرف تر بزن».
موشک را که پرتاب کردم متوجه شدیم یک عده عراقی پا به فرار گذاشتند آنها در شیار کنار الاغ سنگر گرفته بودند تا نیروهای اسلام را غافلگیر کنند اما به لطف حق تمام نقشهها برملا شد و آن الاغ وسیلهای برای رسوایی آنان گشت.
مادری در میان نخلها
خرمشهر در آتش قهر و کینه دشمن میسوخت ،طبق معمول برای بعضی از خانوادهها غذا میبردم پیرمرد به همراه همسر و سه فرزندش در میان نخلها خانهای داشت یک روز که به سراغ آنها رفتم صدای شیون و گریه دخترک توجهم را جلب کرد پدر خانواده آرام اشک میریخت از دختر علت گریهاش را پرسیدم بدون آنکه حرفی بزند با انگشتانش نخلهای اطراف را نشانم داد صحنه دلخراشی بود اعضای قطعه قطعه شده بدن مادر داغدیدهاش هرکدام در روی شاخهای از نخلها به چشم میخورد خانه نیز تبدیل به یک گودال شده بود چارهای نداشتم فقط میتوانستم سکوت کنم و به اشکهای دخترک بنگرم که برای مادر بیمرازش میگریست دیگر همدم شبهای او، نخلهای سوخته بودند.
ماژیک آبی
علی از شکاف وسط خاکریز مدام در حال شلیک بود .یک لحظه پرید اون طرف خاکریز و روبروی تانک عراق ایستاد.تانک همان جا توقف کرد. لولهاش را به طرف او نشانه گرفت علی هم به طرف او نشانه گرفت اما هنوز فریا اللهواکبر علی به گوش میرسید که گلوله مستقیم تانک جلوی پاهایش روی زمین منفجر شد و از علی به جز مقداری گوشت و خونابه چیزی به زمین بر نگشت. ده سال بعد زمستان سال ۱۳۷۵ مقداری استخوان شکسته همراه با پلاکی ترکش خورده از بدنی بازگشت.شماره پلاک را که استعلام کردند با ماژیک آبی روی پرچم سهرنگ ایران بر روی تابوت نوشتند
علی زنگنه_قرچک ورامین
شهادت دی ۱۳۶۵ _عملیات کربلای۵ _شلمچه
مامان خوابم میآید
سال ۱۳۶۶ به منطقه اعزام شدیم وقتی به پادگان شهید باغبانی رسیدیم شب شده بود همه خسته و مانده ولو شدند روی زمین، صبح ما را برای نماز بیدارکردند تقریباً همه با راولشان بود که به جبهه میآمدند و هنوز در حال و هوای خانه بودند.مسئول آشپزخانه آمده بود سراغ یکی از بچههای خواب آلود هرچه او را صدا میکرد که بلند شود او به خیال اینکه در خانه خودشان است میگفت مامان خوابم میآید، ولم کن، بگذار بخوابم، خیلی خستهام، و ما مرده بودیم از خنده.
ماه بهشتی
هوا تاریکتر از همیشه است چند تکه ابر بزرگ و اخمو ماه را اسیر کردهاند، دیگر جلوی پایم را نمی توانم ببینم سوزشی تمام بدنم را میگیرد و انگشت پایم خیس میشود تکه شیشهای آن را زخمی کرده است چشمانم پر از اشک میشود به قبر عباس پسرم خیره میشوم و میگویم:«اگر شهید نشده بودی نباید این موقع شب به هوای بویت، به خاطر دلواپسی از اینکه نکند عباسم بترسید، نکند دلش بگیره، توی این تاریکی بیام اینجا و آن وقت دل و جسم و روحم این طوری زخمی شود و اشک که انگار دنبال بهانهای است تا صورتم را نوازش کند، به روی گونههایم جاری بشه، »ناگهان چراغی پرنور با فاصله کمی بین زمین و آسمان قرار گرفت و جلوی پایم را روشن کرد، به خانه که رسیدم تمام خانه نورباران شد، اشک امانم را برید، لحظاتی گذشت نور آرام از خانه بیرون رفت و تا صبح بر بالای تپهای نزدیک محلهمان درخشید. ماه قرمز
صدای عطرآگین اذان مغرب، از بلندگوی سنگر تبلیغات به گوش میرسید ،نیروها یکی پس از دیگری وضو گرفتند هر از گاهی صدای انفجار سکوت دشت را می شکست بهمن قاسمی مسئول محور، آخرین نفری بود که به سراغ تانکر آب رفت .شیر آب را باز کرد عکس ماه در آبهای داخل دستش میدرخشید، اما صدای سوت خمپاره یکباره زمین را لرزاند.بهمن دوباره به آب داخل دستانش نگاه کرد ،عکس ماه قرمز شده بود آب را به صورتش پاشید و به زمین افتاد………..