خاطرات زنان از دوران پرشکوه انقلاب

خاطرات زنان از دوران پرشكوه انقلاب

به جرم داشتن روسری، لای انگشتان دست دخترم خودکار می‌گذاشتند
نگاهم را به دستان نحیف دختر ۷ ساله‌ام که سخت متورم و قرمز شده بود، انداختم؛ گفت: خانم معلم ‌طاغوتی گفته حق ندارم روسری سرم کنم، برای همین مرا صدا زد. روسریم را از سرم کشید و به کف کلاس پرت کرد، خودکارش را میان انگشتان دستم گذاشت و از من قول گرفت دیگر روسری‌ سرم نکنم.
جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹ ساعت ۲۰:۴۵
عدیله پناهی ۵۸ ساله از زنانی است که خانه را مدرسه‌ای برای تعلیم الفبای انقلاب به فرزندان خود کرده بود و کودکان خود را در اوج خفقان سیاسی و دینی در کنار لالایی شبانه با نجواهای دینی می‌خواباند.
عدیله پناهی خاطرات خود از فرزندانش قبل از پیروزی انقلاب اسلامی را این چنین بیان می‌کند: می‌دانستم فرزندانم در مدرسه مفاهیم دینی را نمی‌آموزند و بر این اساس سعی کردم قبل از رسیدن کودکانم به سن بلوغ به‌ آنها حلال و حرام احکام اسلام را بیاموزم.
وی ادامه داد: دختر ۷ ساله‌ام رقیه در کلاس اول ابتدایی تحصیل می‌کرد، با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، علاقه زیادی به رعایت حجاب داشت، هر روز صبح که او را برای رفتن به مدرسه آماده می‌کردم با اصرار فراوان از من می‌خواست که روسریش را نیز بر سر کند، به او می‌گفتم در این سن حجاب برای تو واجب نیست ولی با اصرار و پافشاری فراوان می‌گفت ” اگر باحجاب باشم خداوند مرا بیشتر دوست دارد “.
* درد خودکار معلم، لای انگشتان دستم را تحمل کردم تا روسریم را سر کنم
پناهی عنوان کرد: هر روز با چشمانی اشک‌آلود به خانه می‌آمد، وقتی از او می‌پرسیدم که چه‌ اتفاقی افتاده، بهانه‌ای برایم می‌آورد، یک روز که رقیه با چشمانی متورم به منزل آمده بود، نزدش رفتم، در آغوشش گرفتم، خواستم دستانش را بگیرم و ناز و نوازشش کنم که دیدم فریادی کشید و گفت ” آخ مامان “؛ نگاهم را به دستان نحیفش انداختم که سخت متورم و قرمز شده بود، وقتی علتش‌ را پرسیدم، گفت: معلممان می‌گوید حق ندارم روسری سرم کنم، برای همین مرا صدا زد. روسریم را از سرم ‌کشید و به کف کلاس پرت کرد، خودکارش را میان انگشتانم گذاشت و از من قول گرفت که دیگر روسری سرم نکنم.
وی اضافه کرد: همین‌ طور که اشک‌های دخترم را با دستانم پاک می‌کردم به او گفتم “چرا زودتر به من نگفتی؟ ” رقیه گفت “می‌ترسیدم بگویی حجاب که بر تو واجب نیست، نمی‌خواهد روسری سرت کنی “.
* “تا شاه کفن نشود این وطن، وطن نشود ”
این زن انقلابی اظهار داشت: خانه ما نزدیک خیابان شاه عبدالعظیم(ع) قرار داشت، هر زمانی که محمدرضا شاه می‌خواست برای زیارت قبر پدرش به شاه‌عبدالعظیم (ع) برود، تمام خیابان مقابل منزل ما را نیروهای ویژه حفاظت از شاه پر کرده بودند، پسر ۱۰ ساله‌ام که به سر خیابان رفته بود، به محض اینکه ماشین حامل شاه از مقابلش رد می‌شد با فریاد شعار می‌دهد “تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود ” مأموران حفاظت از شاه او را تا در منزل تعقیب می‌کنند، در منزل نشسته بودم که ناگهان پسرم را می‌بینم که سراسیمه وارد اتاق ‌شد.
وی بیان کرد: بعد از چند لحظه صدای کوبیدن در را شنیدم، در را باز کردم و با هزار خواهش و التماس از آنها خواستم تا کاری به کار فرزندم نداشته باشند، وقتی آنها رفتند، از پسرم جعفر پرسیدم چرا این شعار دادی؟ نگفتی یک وقت تو را بگیرند؟ پسرم از من پرسید ” مامان مگر خودت همیشه همین را نمی‌گفتی؟ من که نمی‌دانستم دیگر چه باید بگویم به آرامی دستم را روی صورتم گرفتم تا خنده‌ آرامم را جعفر نبیند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید